All content for دیوان غزلیات حافظ is the property of maryam nozadi and is served directly from their servers
with no modification, redirects, or rehosting. The podcast is not affiliated with or endorsed by Podjoint in any way.
مطربِ عشق عجب ساز و نوایی دارد
/
نقشِ هر نغمه که زد راه به جایی دارد
//
عالَم از نالهٔ عُشّاق مبادا خالی
/
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد
//
پیر دُردی کِش ما گر چه ندارد زر و زور /
خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد
//
محترم دار دلم کاین مگسِ قندپَرست
/
تا هواخواهِ تو شد فَرِّ هُمایی دارد
//
از عدالت نَبُوَد دور گَرَش پُرسد حال
/
پادشاهی که به همسایه گدایی دارد
//
اشکِ خونین بنمودم به طبیبان گفتند
/
دردِ عشق است و جگرسوز دوایی دارد
//
ستم از غمزه میاموز که در مذهبِ عشق
/
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد
//
نغز گفت آن بتِ ترسابچهٔ باده پرست
/
شادیِ رویِ کسی خور که صفایی دارد
//
خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواند
/
و از زبان تو تمنای دعایی دارد
//
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
/
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
//
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
/
روی سوی خانهٔ خمار دارد پیر ما
//
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
/
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
//
عقل اگر داند که دل در بند زلفش چون خوش است
/
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما //
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
/
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
//
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
/
آه آتشناک و سوز سینهٔ شبگیر ما
//
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
/
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
رونق عهد شباب است دگر بستان را
/
میرسد مژده گل بلبل خوش الحان را
//
ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی/
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را //
گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش
/
خاکروب در میخانه کنم مژگان را
//ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان/
مضطرب حال مگردان من سرگردان را //
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند
/
در سر کار خرابات کنند ایمان را
//
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
/
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
//
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
/
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
//
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
/
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
//
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
/
وقت آن است که بدرود کنی زندان را
//
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
/
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را//
ساقیا برخیز و درده جام را
_
خاک بر سر کن غم ایام را
//
ساغر می بر کفم نه تا ز بر
_
برکشم این دلق ازرق فام را//
گر چه بدنامیست نزد عاقلان
_
ما نمیخواهیم ننگ و نام را
//
باده درده چند از این باد غرور
_خاک بر سر نفس نافرجام را
//
دود آه سینهٔ نالان من
_
سوخت این افسردگان خام را
//محرم راز دل شیدای خود
_کس نمیبینم ز خاص و عام را//
با دلارامی مرا خاطر خوش است
_
کز دلم یک باره برد آرام را
//
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن_
هر که دید آن سرو سیم اندام را
//
صبر کن حافظ به سختی روز و شب_
عاقبت روزی بیابی کام را
صوفی بیا که آینه صافیست جام را_
تا بنگری صفای می لعل فام را
//
راز درون پرده ز رندان مست پرس_
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
//
عنقا شکار کس نشود دام بازچین_
کان جا همیشه باد به دست است دام را
//
در بزم دور یک دو قدح درکش و برو_
یعنی طمع مدار وصال دوام را
//ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش_
پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
//در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
_آدم بهشت روضه دارالسلام را//
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است_
ای خواجه بازبین به ترحم غلام را//
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
_
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد_
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد//
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است_
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد//
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش_
کو به تأیید نظر حل معما میکرد//
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست_
و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
//
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم_
گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد//
بی دلی در همه احوال خدا با او بود_
او نمیدیدش و از دور خدا را میکرد//
این همه شعبده خویش که میکرد این جا
_سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد//
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند_
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد//
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
_
دیگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد
//
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست_
گفت حافظ گلهای از دل شیدا میکرد
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
_
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
//ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
_
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
//مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
_
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا//
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
_
تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا
//
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی_
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را//
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
_
دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
//به خدا که جرعهای ده تو به حافظ سحرخیز
_که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
_دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
//کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
_
باشد که بازبینم دیدار آشنا را
//
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
_
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
//در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل_
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
//
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
_
روزی تفقدی کن درویش بینوا را//
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است_
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
//در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
_
گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
//
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند
_
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
//
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی_
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را//
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
_
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا//
آیینه سکندر جام می است بنگر
_
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
//خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
_ساقی بده بشارت رندان پارسا را//
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود_
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
_که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را//
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
_
تفقدی نکند طوطی شکرخا را
//غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل_
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را
//
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر_
به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
//
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
_
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را
//
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
_
به یاد دار محبان بادپیما را
//
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب_
که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را
//در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
_
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
_خداش در همه حال از بلا نگه دارد
//
حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
_
که آشنا سخن آشنا نگه دارد//
دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
_فرشتهات به دو دست دعا نگه دارد
//گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
_نگاه دار سر رشته تا نگه دارد
//صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی
_ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد//
چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت
_
ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد
//
سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری_
که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد//
غبار راهگذارت کجاست تا حافظ_
به یادگار نسیم صبا نگه دارد
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را_
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
//بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت_
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را//
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
_چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
//
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است_
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
//
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
_
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را//
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم_
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
//
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند_
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
//
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
_
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
//
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ_
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
حالیا مصلحت وقت در آن میبینم
_
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم//
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
_یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم
//
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
_
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
//
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
_
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم//
بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
_
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم//
سینه تنگ من و بار غم او هیهات
_مرد این بار گران نیست دل مسکینم
// من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر_
این متاعم که همیبینی و کمتر زینم//
بنده آصف عهدم دلم از راه مبر
_
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم
//
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند_
که مکدر شود آیینه مهرآیینم
صلاح کار کجا و من خراب کجا
_ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
//دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس_
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
//چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
_
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
//ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد_
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا//
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست_
کجا رویم بفرما از این جناب کجا
//
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است_
کجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا//
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال_
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
//
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
_
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نهای جان من خطا این جاست/
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست
/در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست/
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست/
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست/
نخفتهام ز خیالی که میپزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست/
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست/
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
/چه ساز بود که در پرده میزد آن مطرب
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست/
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست
الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها
، که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها.
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید،
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
.
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
،
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
.
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید،
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها.
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل،
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها. همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
، نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها.
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ،
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها