Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
شنیدی ای ملک جوانبخت که چون ملک افریدون بیهوش شد و باز به هوش آمد، شکایت به ذاتالدواهی برد، که او محتاله و مکاره بود، و به هیچ آیین پرستش نمیکرد، لیک همه مکرها آموخته بود. پس ملک حردوب با ملک افریدون گفت: «ما را به دعای راهب بزرگ حاجت نیست، بلکه به تدبیر و حیل مادرم، ذاتالدواهی، باید اعتماد کرد، که او دامی از حیله در برابر مسلمانان بگستراند.»
چون ملک افریدون این سخن بشنید، بسی هراس کرد و فرمان داد که از همه ولایات، پرستندگان صلیب و زنار، و تابعان ملت نصرانیه، خاصه اهل حصون، سواره و پیاده، مردان و زنان و کودکان، در آنجا حاضر شوند، تا به مقابله لشکر اسلام روند.
پس ذاتالدواهی با همراهان خود از شهر بیرون شد، جامهی بازرگانان مسلمانان بپوشید، و صد بار متاع دیبای ملکی برداشته بود. آنگاه، منشوری از ملک افریدون گرفت که در آن آمده بود: «این جماعت، بازرگانان شاماند، کس متعرض ایشان نشود و ده یک از ایشان نگیرد، که بازرگانان سبب آبادی شهرها باشند، و ایشان را با جنگ و جدال کاری نیست.»
پس ذاتالدواهی به همراهان گفت: «قصد من آن است که در هلاک مسلمانان حیلهای سازم.» ایشان گفتند: «بر آنچه خواهی، ما را فرمان ده، که به اطاعت اندریم.»
پس ذاتالدواهی جامهی پشمین سپید بپوشید، و پیشانی خود را بدان سان که داغ نهند، زخمی ساخت، و روغنی که خود تدبیر کرده بود بر آن مالید، تا پیشانی او چون پرتوی بیفکند. سپس ساقهای خود را در قید نهاد، و به لشکر اسلام نزدیک شد، آنگاه قید را گشود، و اثر قید بر ساقهای او بماند، و بر آن روغن مالید. پس همراهان را فرمود که او را سخت بزنند، و در صندوقش نهند. ایشان گفتند: «چگونه ترا بزنیم که خاتون ما هستی و مادر ملک حردوب؟»
ذاتالدواهی گفت: «الضرورات تبیح المحظورات!» و افزود: «چون مرا در صندوق نهادید، بارها بر اشتران کنید، و از میان لشکر اسلام بگذرید. اگر کسی متعرض شما شد، چارپایان و بارها را بدو دهید، و نزد ملک ضوء المکان به دادخواهی بروید و بگویید:
ما از بلاد کفر آمدیم، و آنجا کس از ما چیزی نمیگرفت، بلکه منشوری از ما داشتند که هیچکس ما را نیازارد. چگونه است که شما اموال ما را همیتازید؟
و اگر از شما بپرسند که از دیار کفر چه سود آوردهاید، بگویید: بهترین سود آن بود که مردی زاهد را پانزده سال در سردابه به زندان کرده بودند و او را میآزردند. او مسلمان بود و استغاثه میکرد، ولی کسی به فریادش نمیرسید.
ما را از این حال آگاهی نبود، تا آنکه مدتی در قسطنطنیه ماندیم و تجارت کردیم. شبِ پیش از رحیل، در خلوت خویش نشسته بودیم، که نقش دیواری بجنبید، و به سخن درآمد، و گفت:
ای مسلمانان، در میان شما کسی هست که با پروردگار معامله کند؟
گفتیم: چگونه؟
آن صورت گفت: خدا مرا گویا کرد تا یقین شما محکم شود. از بلاد کفر بیرون شوید و به لشکر مسلمانان بپیوندید، که در میان ایشان سیف رحمان و دلیر زمان، ملک شرکان، هست، و او قلعهی قسطنطنیه را بگشاید و گروه نصرانیه را هلاک کند.
چون سه روز راه بروید، دیری پدید آید که آن را دیر مطروحه خوانند. در آنجا صومعهای است که مردی عابد و زاهد از مردم بیتالمقدس در آن گرفتار است، نامش عبدالله است، دیندارترین مردم و خداوند کرامات. راهبی او را فریفته، و در سردابه به زندان کرده، و خلاصی یافتن او، سبب خوشنودی پروردگار است.
پس این سخنان نزد ملک شرکان بازگویید!»
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
شنیدی ای ملک جوانبخت که چون کفار از کشته شدن لوقا در خشم شدند، صلا بیکدیگر زدند که: «بکوشید و خون لوقا را از لشکر اسلام بگیرید!» و ملک روم نیز بانگ برداشت که: «خونخواهی ملکه ابریزه را بجویید!»
پس در این هنگام، ضوء المکان بانگ بر سپاه اسلام زد که: «ای پرستندگان پروردگار یگانه، بدانید که بهشت در زیر سایهی شمشیرهاست! خدا را از خویش خوشنود گردانید و دشمنان دین را هلاک سازید!» آنگاه شرکان با سپاه خویش بر کفار حمله برد و راه گریز بر ایشان ببست. شرکان در میان صفها جولان همیکرد، که ناگاه سواری گلعذار بر کفار تاخت:
برید و درید و شکست و ببست یلان را سر و سینه و پای و دست
پس شرکان او را بدید، و بانگ برداشت که: «ای جوان، ترا به قرآن سوگند میدهم که بگوی، تو کیستی که خدا از تو خوشنود شد؟»
سوار گفت: «چه زود مرا فراموش کردی، نه من دیروز با تو عهد بستم؟» پس نقاب از رخ فرو کشید، و آفتابی پدیدار شد. شرکان دانست که آن سوار ضوء المکان است، فرحناک گشت، لیکن در دل بیم یافت، و گفت: «ای پادشاه زمان، خود را به مهلکه مینداز، که دشمنان ترا هدف تیر گردانند!»
ضوء المکان گفت: «خواستم که در جنگ با تو برابری کنم، و در پیش روی تو از جان خویش بگذرم.» پس از آن، سپاه اسلام گرد آمدند و از هر سوی بر کفار تاختند، و به اندازهای که سزاوار بود، جهاد کردند، و بنیان کفر را از هم فرو ریختند.
ملک افریدون چون این حادثه بدید، پشیمان گشت و افسوس خورد، و آنگاه، به قصد گریز آهنگ کشتیها کرد. لیک چون سپاه اسلام که در کنار دریا کمین کرده بودند، بدر آمدند، بر کفار احاطه یافتند. مسلمانان روی کسانی را که به کشتیها در گریختند، بیاوردند. گروهی از بیم خویش، خود را به دریا افکندند، و گروهی به تیغ دلیران کشته شدند. نزدیک به صد هزار از لشکر کفار هلاک شدند، و مسلمانان، بجز بیست کشتی، همه کشتیها را با اموال و ذخایر به دست آوردند.
آن روز، مسلمانان چندان غنیمت آوردند که تا آن روز کس چنان غنیمت ندیده بود. از جملهی آن، پنجاه هزار اسب بود، و ذخایر دیگر بدان سان که به شمار نیامد.
و اما کار گریختگان، چون ایشان به قسطنطنیه درآمدند، ساعتی بود که به گفتهی ذات الدواهی، ملک افریدون فرمان به زیور بستن شهر داده بود، و مردم به شادی و انبساط بودند. لیک چون خبر شکست فرا رسید، نشاط و سرور به غم و اندوه مبدل شد، مردم به گریه افتادند، و ناله و خروش در شهر برخاست. ملک افریدون را از کشته شدن لوقا نیز آگاه گردانیدند، و جهان در چشمش تیره گشت، و دانست که شکستشان پیوند نخواهد گرفت، و این کژی راست نخواهد شد. پس به ماتم اندر شدند و ناله بلند کردند.
چون ملک روم به دیدار ملک افریدون آمد، او را از حقیقت حال آگاه کرد، و گفت: «گریختن مسلمانان خدعه و حیله بود، و دیگر چشم به سپاه از دست رفته مدار، که همگی کشته و دستگیر گشتهاند.»
پس ملک افریدون به شنیدن این سخنان بیهوش افتاد...
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
چون کفار شکست لوقا بدیدند، بر سر و روی خویش طپانچه زدند و استغاثه به راهبان دیرها بردند. پس از آن، همگی گرد آمدند، تیغها و نیزهها در کف گرفتند، و برای خونریختن هجوم آوردند. دو لشکر به هم پیچیدند، سینههای یلان جولانگه سم اسبان شد، و مغز شجاعان غلاف شمشیر دلیران گشت. همی زدند و همی کشتند، تا آنکه از کار بماندند و جهان در ظلمت شب فرو رفت.
چون تاریکی بگسترد، هر دو سپاه از هم جدا شدند، و دلیران از بسیاری زدوخورد چونان بادهنوشان مست و مدهوش گشتند، و زمین از کشته پشته شد. بسیار کس مجروح افتاد. آنگاه، ملک شرکان با ضوء المکان و حاجب و وزیر دندان به مشورت نشستند. شرکان گفت: «حمد خدا را که هلاکت بر کفار روی نمود.» ضوء المکان گفت: «پیوسته باید شکر خدا به جای آوریم، که کردار تو با لوقای ملعون در قرنها بر زبانها خواهد ماند.»
پس شرکان با حاجب گفت: «بیست هزار سوار با وزیر دندان بردار، به کنار دریا شوید، و در گودالها پنهان گردید. چون کفار که در کشتی نشستهاند، بدر آیند و لشکر ما با ایشان جنگ کند، ما روی از جنگ بگردانیم و چنان نماییم که هزیمت یافتهایم. آنگاه، چون سپاه کفر چیره گشت و تعاقب ما گرفت، شما از کمین بیرون آیید و بر ایشان حمله کنید، تا هیچکس به سوی دریا بازنگردد.»
پس حاجب فرمان پذیرفت، و در حال وزیر دندان را با بیست هزار سوار برگرفته روانه شد. چون صبح دمید، کفار به کنار دریا درآمدند، سوار شدند، و اسب براندند، و قصد کرّ و فرّ کردند. تیغها و سنانها درخشان شد، و آسیای مرگ به چرخ درآمد، مردان و دلاوران فرو ریختند، و سرها از تن به پرواز آمد. زهرهها بترکید، و اسبان در خون فرورفتند.
سپاه اسلام، صلوات و سلام بر سید انام فرستادند، و به ثنای ملک علام مشغول شدند. اما لشکر کفر، به صلیب و زنار ثنا میگفتند. پس ضوء المکان و شرکان با سپاهیان عقب نشستند و اظهار هزیمت کردند. لشکر کفر جری شد، و به طعن و ضرب پرداخت.
منادی ایشان ندا داد که: «ای پرستندگان مسیح و پیروان دین صحیح و چاکران جاثلیق، بشارت باد بر شما که لشکر اسلام بگریختند! بر ایشان بتازید، شمشیر بر ایشان بیازید، و باز نگردید، که اگر در این کار درنگ کنید، از دین مسیح بری خواهید بود.»
ملک افریدون پنداشت که سپاه کفر غلبه کرده است و ندانست که این همه از حسن تدبیر مسلمانان است. پس بشارت به ملک روم فرستاد، و او را از چیرگی کفار آگاه کرد، و گفت: «این گشایش، از فضلهی راهب اکبر است.» پس از آن، کفار یکدیگر را ندا کردند که: «بکوشید و خون لوقا بگیرید!»
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
شنیدی ای ملک جوانبخت که چون صبح فرا رسید و دلیران جنگ را آماده گشتند، ملک افریدون سرهنگان لشکر را بخواند، خلعتشان بداد، و صلیب بر روی ایشان نقش کرد، و به بخور مقدسشان تبرک نمود. آنگاه، لوقا بن شملوط را که «شمشیر مسیح» خوانده میشد، پیش خواند و او را نیز بدان بخور تبرک داد. این لوقا بس دلیر بود، و در بلاد روم چون او مردی در بزرگی جثه و تیراندازی و نیزهگذاری نبود، لیکن منظری قبیح داشت، که عارضش چون عارض خر و صورتش چون صورت بوزینه بود.
پس لوقا پای ملک را بوسید و در برابرش ایستاد، و ملک گفت: «همیخواهم که با شرکان مبارزت کنی و شر او را از ما بگردانی.» و گمان ملک آن بود که لوقا عنقریب بر شرکان دست یابد. آنگاه لوقا از نزد ملک بازگشت، بر اسب اشقر سوار شد، و با تابعان خود روی به میدان نهاد. منادی در میان لشکر ندا داد که: «ای امت محمد، جز سیف اسلام، ملک شرکان، هیچکس از میان شما بیرون نیاید!»
پس ملک شرکان و برادرش ضوء المکان، لوقا را در میدان بدیدند، و این ندا بشنیدند. ضوء المکان با برادر گفت: «ترا میخواهند.» شرکان گفت: «اگر چنین باشد، بر من گواراتر است.» پس شرکان چون شیر خشمگین به مبارزت درآمد، و اسب به سوی لوقا راند. نیزه در دستش لرزان بود، و این شعر همیخواند:
روزی که سمند عزم من پویه کند دشمن ز نهیب تیغ من مویه کند
اینجا به پیام و نامه بر ناید کار شمشیر دو رویه کار یک رویه کند
لیک لوقا معنی رجز ندانست، و از بهر تعظیم صلیب که بر رویش نقش کرده بودند، دست بر روی خویش مالید، دست خود ببوسید، و نیزه به سوی شرکان حواله کرد. شرکان حملهی او را دفع نمود، و زوبین گرفته به سوی لوقا انداخت، و آن زوبین چون شهاب ثاقب برفت، مردم فریاد برکشیدند، و از هیبت شرکان در بیم شدند. اما چون زوبین به نزد شرکان رسید، او آن را در هوا بربود، و مردم از آن جلادت در حیرت افتادند.
پس شرکان زوبین را با همان دست که ربوده بود، چنان به اهتزاز آورد که نزدیک شد دونیمه شود، و آن را به هوا بینداخت بدان سان که از دیده غایب شد. سپس، با دست دیگر زوبین را گرفت و به سوی لوقا انداخت. لوقا نیز خواست که آن را چنان که شرکان بربود، برباید، لیکن شرکان، شتابان، زوبین دیگر بدو افکند، و آن زوبین در میان صلیب که بر روی لوقا نقش کرده بودند، فرو نشست، و در حال، جان به مالک دوزخ سپرد.
چون کفار دیدند که لوقا بن شملوط کشته شد، رویهای خویش طپانچه زدند، و به راهبان دیرها استغاثه بردند...
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
ذاتالدواهی گفت: «ترا به کاری اشارت کنم که از علاج آن ابلیس عاجز شود.» پس پنجاه هزار مرد را بر کشتیها نشاند و فرمان داد که به جبل دخان روند و آنجا در کمین باشند، که چون لشکر اسلام با ایشان روبرو شود، اینان از دریا برآیند و پشت لشکر اسلام را بگیرند، و کفار نیز از پیش روی آنان حمله برند، تا هیچ تن از سپاه اسلام خلاصی نیابد.
ملک افریدون را این تدبیر خوش آمد، و هنگامی که سپاه بغداد و خراسان با ضوءالمکان روی به جنگ نهادند، آن گروه که به دریا اندر بودند، از آب بیرون آمدند و بر اثر مسلمانان روان شدند. پس ضوءالمکان ندا داد که سپاه بازگردد و حزب شیطان را هلاک سازد. از دیگر سو، ملک شرکان با صدو بیست هزار سپاه اسلام برسید، و لشکر کفار هزار هزار و ششصد هزار بودند، پس در میدان تیغ و سنان به هم درآمدند.
شرکان صفهای دشمن بدرید و سپاه کفر را پراکنده کرد، و چنان بجنگید که طفلان از هیبت پیر شدند. او حمله همیکرد، شمشیر و نیزه به کار میبرد، تکبیر میگفت، تا آنکه آن گروه را به کنار دریا بازگردانید. و از سپاه کفار، چهل و پنج هزار سوار کشته شد، و از اسلامیان سه هزار و پانصد تن جان سپردند. چون شام فرا رسید، هر دو سپاه از هم جدا شدند و به خیمهها رفتند، و ملک شرکان و ضوءالمکان را چشم نخفت، که تا بامداد دلجویی میکردند، و زخمهای مجروحان مرهم مینهادند، و مسلمانان را به بشارت نصرت شادمان میداشتند.
و اما ملک افریدون و ملک حردوب و مادرش ذاتالدواهی، امرا و لشکر را جمع کردند و گفتند: «ما به مراد رسیدیم، لیک شتاب کردیم، و این شتاب ما را خوار ساخت.» پس ذاتالدواهی گفت: «اکنون هیچ چیز شما را سود ندهد مگر آنکه از مسیح و اعتقاد یاری خواهید. به جان مسیح سوگند که مسلمانان را چیره نکرد، مگر ملک شرکان.»
پس ملک افریدون گفت: «چون فردا در برابر ایشان صف آراستم، دلیر معروف، لوقا بن شملوط را به مبارزت شرکان فرستم، تا او را و سایر دلیران را بکشد، و از مسلمانان کس زنده نماند. و اما کار امشب آن است که به بخور اکبر تقدیس کنیم.»
امرا چون این شنیدند، زمین بوسیدند، و بخور اکبر آوردند، که فضلهی راهب کبیر بود و نصاری بدان تبرک میجستند، و آن را در مشک و عبیر میآمیختند، و به سایر بلاد میفرستادند، و به قیمت هزار درم میخریدند. و گهگاه، از آن فضله، کحل ساخته به دیده میکشیدند، و بیماران را بدان مداوا میکردند.
پس چون بامداد شد و آفتاب جهان را روشن ساخت، دلیران آمادهی جنگ شدند...
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
شنیدی ای ملک جوانبخت که چون ضوء المکان گفت: «چون از جهاد بازگردم، پاداشی نیکو به تونتاب دهم»، ملک شرکان بدانست که نزهتالزمان هر چه گفته راست بوده است، ولی واقعهای را که میان ایشان رخ داده بود، پوشیده داشت. پس حاجب را بفرمود تا سلام او را به نزهتالزمان رساند، و نزهتالزمان نیز برادر را سلام فرستاد.
پس شرکان، نزهتالزمان را پیش خود خواند و از حال دخترش قضیفکان پرسید. شرکان او را از سلامت و عافیت دخترش آگاه کرد. سپس با ضوء المکان سخن از رحیل گفت، و ضوء المکان پاسخ داد: «ای برادر، اکنون باید ذخیره و جیره فراهم آید، تا سپاه گرد آیند و مهیای سفر شوند.» پس از چندی، سپاه از هر سو جمع آمدند؛ سردار سپاه دیلم، رستم نام داشت، و سردار سپاه ترک، بهرام بود. ضوء المکان در قلب لشکر جای گرفت، میمنه را به شرکان سپرد، و میسره را به حاجب شوهر نزهتالزمان دادند. پس از بغداد روانه شدند و یک ماه در سفر بودند تا به بلاد روم رسیدند، و مردم آن دیار از بیم گریختند و به قسطنطنیه پناه بردند.
و اما ذاتالدواهی، چون حیلهها ساخته بود، کنیزان را به بغداد آورد، ملک نعمان را فریب داده بکشت، و پس از آن، کنیزان را با ملکه صفیه به شهر پسرش ملک حردوب برد و گفت: «ای فرزند، خونخواهی دخترت ابریزه را کردم و ملک نعمان را کشتم، و ملکه صفیه را نیز آوردم. اکنون بر خیز تا صفیه را به قسطنطنیه بریم و ملک افریدون را از این ماجرا آگاه کنیم، که او نیز آمادهی جنگ شود، زیرا که مسلمانان روی به قتال ما آوردهاند.»
پس سپاه گرد آوردند و صفیه را برگرفته روانهی قسطنطنیه شدند. چون ملک افریدون از آمدن ملک حردوب آگاه شد، از بهر ملاقاتش بیرون آمد و از سبب سفرش پرسید. ملک حردوب او را از کردار مادرش آگاه کرد، و از وی خواست که در مقاتلهی مسلمانان یکدله باشند. پس ملک افریدون به آمدن دخترش صفیه و کشته شدن ملک نعمان شادمان شد و لشکر خواست، و سپاه نصاری از هر سوی به فرمان شتافتند. سه ماه نگذشته بود که سپاه روم به تمامی گرد آمدند، و پس از آن، لشکر فرنگ نیز از فرانسه و نمسه و دویره و جورته و بندق و سایر نواحی بنیالاصفر روان شدند، چندانکه زمین بر ایشان تنگ شد. پس ملک افریدون فرمان رحیل داد، و سپاه از قسطنطنیه برون شد و ده روز پی در پی کوچیدند، تا در وادی فراخنایی فرود آمدند و سه روز در آنجا ماندند.
روز چهارم که قصد رحیل داشتند، خبر آمدن سپاه اسلام و حامیان امت خیرالأنام رسید، پس سه روز دیگر در همانجا ماندند. روز چهارم، گردی برخاست و جهان را فرا گرفت. ساعتی نگذشته بود که گرد بنشست، و از دل آن تاریکی، نوک سنان و نیزهها چونان ستارگان پدید آمدند، و تیغهای صیقلی درخشیدن گرفت، و علمهای اسلامیان نمودار شد. دلیران و شجاعان و مردان زرهپوش درآمدند، و دو لشکر برابر یکدیگر ایستادند، و همچون دو دریا به موج درآمدند.
نخستین کسی که به عرصهی جنگ درآمد، وزیر دندان بود، با سی هزار سوار شامی. پس از او، سرداران ترک و دیلم، رستم و بهرام، با بیست هزار سوار، و بر اثر ایشان دلیران زرهپوش از طرف دریای مالح درآمدند. و لشکریان نصاری، عیسی و مریم و صلیب را همی خواندند، تا با وزیر دندان مقابل شدند. و این همه به تدبیر عجوز عالمسوز، ذاتالدواهی بود، زیرا که ملک افریدون پیش از آنکه بیرون شود، نزد ذاتالدواهی شد و تدبیر طلبید، و ذاتالدواهی گفت: «ای ملک، ترا به کاری اشارت کنم که از علاج آن، ابلیس عاجز شود.»
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
چون ملک ضوء المکان خراج دمشق را بر سپاه بخشید و هیچ در خزانه نگذاشت، امرا زمین بوسیدند و او را ثنا گفتند، سپس به خیمههای خویش بازگشتند. چون روز دیگر شد، ملک سپاه را به سفر فرمان داد، و سه روز در راه بودند تا در روز چهارم به بغداد درآمدند، و دیدند که شهر را آراستهاند. ملک ضوء المکان به قصر پدر رفت، بر تخت نشست، و وزیر دندان و امرا و حاجب دمشق در برابر او ایستادند.
پس نگارنده را بخواند و فرمود که نامهای به ملک شرکان نویسد، و شرح ماجرا از آغاز تا انجام بیان کند، و در پایان نامه فرمود: «چون بدانچه نوشتهام آگاهی یافتی، سپاه را گرد آور، و آمادهی جنگ با کفار شو تا خون پدر را بخواهیم و ننگ از خویشتن بشوییم.» آنگاه نامه را مهر کرد و با وزیر دندان گفت: «این پیام جز تو کسی نتواند برد، لیک با مهربانی نزد برادرم شو، و بگو اگر خواهد که بر تخت پدر نشیند و من در دمشق نایب او باشم، مرا آگاه کند که از فرمانش سر نپیچم.»
وزیر دندان فرمان برد و روانه شد. ملک ضوء المکان نیز فرمود که از بهر تونتاب جایگاهی نیکو مهیا کنند. پس مدتی به نخجیر رفت، و چون بازگشت، امرا از بهر او اسبان و کنیزان پیشکش آوردند. یکی از آن کنیزکان دل او ربود، و به خلوتگاه درآمد، و از او بهره گرفت، و همان شب کنیزک آبستن شد.
چون روزها بگذشت، وزیر دندان از سفر بازآمد و ملک را آگاه ساخت که ملک شرکان روی به بغداد نهاده است. پس ضوء المکان با خاصان دولت به یک روز راه از بغداد برون رفت، و در آنجا خیمهها افراختند و به انتظار نشستند. چون صبح دمید، سپاه شام در افق پدیدار شد، و ملک شرکان در پیش آنان همیآمد.
ضوء المکان خواست که از اسب فرود آید، لیک شرکان بازش داشت، و خود پیاده شد، و چند گام پیش آمد، تا آنکه ضوء المکان خویشتن را از اسب فرو افکند و برادر را در آغوش کشید. هر دو بگریستند و یکدیگر را تسلی دادند، آنگاه بر اسبان نشستند و تا بغداد همی آمدند. پس در قصر جای گرفتند و آن شب را به شادی به روز آوردند.
بامدادان، ضوء المکان بیرون شد، و فرمود که سپاه از هر سو گرد آیند، و ندا در شهر دادند که آمادهی جنگ باشند. سپاه از هر جانب روی آورد، و هر گروهی که میآمد، ملک ایشان را به زر و سیم گرامی میداشت، و بدین سان یک ماه بگذشت تا لشکر گرد آمد.
آنگاه ملک شرکان با برادر گفت: «ماجرای خویش با من بازگو.» پس ضوء المکان آنچه گذشته بود از آغاز تا انجام باز گفت، و احسانهای تونتاب را نیز یکییکی برشمرد.
ملک شرکان گفت: «تا اکنون پاداش نیکیهای تونتاب را دادهای؟»
ضوء المکان گفت: «چون از جهاد بازگردم، انشاءالله پاداشی نیکو بدو خواهم داد.»
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
چون عجوز خواست از دیار ملک نعمان برود، صفیه را نیز با خود ببرد تا نزد رجال الغیب برد و از خدا درخواست کند که فرزندانش را به او بازگرداند. ملک بدان رضا داد، و چون هنگام رفتن رسید، عجوز کوزهای مهر کرده نزد ملک آورد و گفت: «چون ماه نو شود، به گرمابه در شو، و چون از آن بیرون آیی، آنچه در این کوزه است بنوش و بخسب، که به مطلوب خویش برسی.»
ملک شادمان شد، سه روز دیگر روزه گرفت، و چون ماه پایان یافت، به گرمابه درآمد و تن بشست. سپس به خلوت رفت، درها ببست، مهر از کوزه برداشت، نوشید و بخسبید. لیک چون شامگاه شد، از خلوت بیرون نیامد. روز دیگر نیز چنین شد، تا آنکه در را بشکافتیم و او را بیجان یافتیم، که گوشتش ریخته و استخوانهایش از هم گسسته بود. و بر سر آن کوزه ورقهای یافتیم که بدان نوشته بودند: «پاداش آنکه حیله بر دختران ملوک کند و بکارت از آنان بردارد، این است.» و دانستیم که عجوز، همان ذات الدواهی بوده، و ما را به مکر گرفتار کرده است. صفیه را نیز نزد پدرش ملک افریدون برده بود، و افریدون آهنگ جنگ با ما داشت.
چون این فتنه آشکار شد، در سپاه اختلاف افتاد، برخی ضوء المکان را به سلطنت خواستند، و گروهی شرکان را. تا یک ماه در این کشاکش بودیم، آنگاه بیرون آمده راه ملک شرکان گرفتیم، و شکر خدا را که تو را یافتیم، و بدین حقیقت دست یازیدیم.
چون وزیر سخن به پایان برد، ضوء المکان و نزهت الزمان بگریستند، و سپاهیان نیز نالان شدند. لیک حاجب گفت: «ای ملک، گریه سود ندارد. عزیمت محکم کن، که هر کس چون تو فرزندی بر جای نهاده، نمرده است.»
پس ضوء المکان از گریستن باز ایستاد، بر تخت نشست، و فرمان داد که گنجهای پدر را باز کنند. زر و سیم به سپاهیان بخشید، امرا را خلعت داد، و وزیر را بر مقام خویش باقی گذاشت. سپس خراج دمشق را طلبید و آن نیز بر لشکریان بخش کرد.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
چون ملک نعمان روزه گرفت، عجوز به راه خویش شد. چون دههی نخستین به پایان آمد، ملک به وقت افطار کوزهای را که عجوز بدو سپرده بود برداشت و بنوشید، پس در دل خویش حالتی تازه یافت. چون دههی دوم ماه شد، عجوز بازآمد و حلوا با خود داشت که برگی سبز بر آن نهاده بود، و آن برگ به برگ درختان نمیمانست. چون نزد ملک شد، تحیت گفت و ملک به تعظیم برخاست. عجوز گفت: «ای ملک، رجال الغیب بر تو سلام فرستادهاند، زیرا که کارهای تو با ایشان در میان نهادم و ایشان فرحناک گشتند. این حلوا از حلواهای بهشت است، بدان افطار کن.»
پس ملک شادمان شد و خدا را سپاس گفت و بر دست عجوز بوسه داد. چون روزهی ده روز دیگر بگذاشت، عجوز با او گفت: «ای ملک، بدان که رجال الغیب از محبتی که میان من و توست آگاه شدند و بر آن شدند که کنیزکان را نزد خود ببینند تا از انفاس ایشان برکت یابند و دعاهای مستجاب بیاموزند. شاید چون به نزد تو بازگردند، کلید گنجهای زمین را نیز بیاورند.»
ملک چون این بشنید، سپاس گفت و گفت: «دل به جدایی ایشان نمینهم، ولی اطاعت تو بر من فرض است. بگوی که چه زمان آنان را خواهی برد و چه وقت باز خواهی گرداند؟»
عجوز گفت: «در شب بیست و هفتم ایشان را ببرم و در آخر ماه بازآورم، که آنگاه تو نیز روزه به پایان برده باشی و ایشان در حکم تو باشند. لیک بدان که قیمت هر یک از کنیزکان افزونتر از مملکت توست.»
ملک گفت: «ای خاتون پرهیزکار، نیکوکار، من نیز چنین میدانم.»
پس عجوز گفت: «چون آنان را میبرم، سزاوار است که عزیزترین زنان تو نیز با ایشان همراه شوند، که هم انس گیرند و هم از رجال الغیب برکت یابند.»
ملک گفت: «در نزد من کنیزی است صفیه نام، که از او دو فرزند دارم، ولی فرزندانش دو سال است که گم گشتهاند. او را با کنیزکان ببر، تا از انفاس قدسیهی رجال الغیب برکت یابد و فرزندانش را بازیابد
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
موسی پس از یاری دختران شعیب، به سراپردهی او درآمد و شعیب او را به نیکویی پذیرفت و گفت: «ای جوان، تو را به نکاح یکی از دخترانم درمیآورم، مشروط بر آنکه هشت سال مرا خدمت کنی.» موسی این سخن بشنید و بدان رضا داد.
و نیز بدان که مردی از یاران خود که سالها از وی دور افتاده بود، سراغی گرفت و گفتند: «تو او را فراموش کردهای، پس خدا را نیز فراموش کردهای، که همسایه را حقی بزرگ است.» و در آن ایام، ابراهیم ادهم و شقیق بلخی به هم رسیدند. شقیق گفت: «ما چون طعام بیابیم، بخوریم، و چون نیابیم، صبر کنیم.» ابراهیم گفت: «سگان بلخ نیز چنین کنند، لیکن ما اگر چیزی یابیم، به فقیران بخشیم، و اگر گرسنه بمانیم، خدا را شکر گزاریم.»
و روایت کردهاند که امام شافعی شب را به سه بخش کرد: بخشی از آن را به علم پرداخت، بخشی را به خواب، و بخشی را به عبادت. روزی، چون آیهای در باب قیامت بشنید، لرزید و به زمین افتاد. و گفتهاند که چون حاجتمندی از او پند خواست، گفت: «راستگو باش، زهد پیشه کن، و دل به دنیا مبند، که رستگاری در ...
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
🌙شب هشتاد و سوم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب هشتاد و سوم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، کنیز پنجم با ملک نعمان گفت که:
موسی علیه السلام به نزد شعیب رسید و خوردنی از بهر شام آماده بود. پس شعیب با موسی گفت: همی خواهم که مزد آب کشیدن تو بدهم. موسی گفت: من از خانواده ای هستم که عمل آخرت را به متاع دنیا نفروشند و به زر و سیمش ندهند. شعیب گفت: ای جوان، تو مرا مهمان هستی، عادت من و پدران من این است که مهمان گرامی بدارند. پس موسی بنشست و خوردنی بخورد. پس از آن شعیب موسی را تا هشت سال مزدور گرفت و مزدش را کابین کردن یکی از دختران خود قرار داد و عمل موسی مهر دختر شعیب بود. چنان که در قرآن مجید مسطور است:
«إنی ارید آن انکحک احدى ابنتى هاتین على ان تَاجِرَنی ثمانی حجج»
(= می خواهم یکی از این دو دخترم را زن تو کنم به شرط آنکه هشت سال مزدور من باشی ).
و شخصی به یکی از یاران خود که سالها او را ندیده بود گفت که: مدتی است ترا ندیده ام. جواب گفت که: ابن شهاب مرا از تو مشغول کرده، آیا ابن شهاب را میشناسی؟ آن شخص گفت: آری میشناسم و او سالهاست که همسایه من است، ولی با او تکلم نکرده ایم. گفت: چون تو او را فراموش کرده ای خدا را فراموش کرده ای. اگر خدا را دوست میداشتی همسایه خود را دوست میداشتی. مگر ندانسته ای که همسایه را به همسایه حقی است بزرگ مانند حق خویشی.
و حذیفه گفته است که: با ابراهیم ادهم به مکه اندر بودیم و شقیق بلخی نیز در آن سال به حج آمده بود. در طواف با هم گرد آمدیم. ابراهیم با شقیق گفت: شما را عادت چگونه است؟ شقیق گفت: چون خوردنی پدید آریم بخوریم و چون گرسنه بمانیم شکیبایی پیشه کنیم. ابراهیم گفت: سگان بلخ چنین کنند. ولکن ما را اگر چیزی به هم رسد به فقیران بخش کنیم و چون گرسنه مانیم خدا را شکر گزاریم. پس شقیق در پیش روی ابراهیم بنشست و روی مذلت بر خاک نهاد و گفت: تو مرا استاد هستی.
پس کنیز پنجم خاموش شد و پیرزن پیش آمد و آستان ملک نعمان را نه بار بوسه داد و گفت: ای ملک، در باب زهد و پرهیز سخنان کنیز نیوشیدی، من نیز پاره ای از آن چیزها که از بزرگان سلف شنیده ام باز گویم.
گفته اند که: امام شافعی شب را به سه بخش کردی. بخش اول از برای علم و بخش دوم از برای خواب و بخش سوم از برای عبادت بود.
و امام ابوحنیفه را عادت این بود که نیمی از شب را زنده داشتی. روزی به راهی میگذشت. کسی با دیگری همی گفت و به سوی امام ابوحنیفه اشارت همی کرد که این تمامت شب را زنده دارد. ابوحنیفه چون این بشنید گفت: از خدا شرم دارم که مرا مدحت کنند به چیزی که در من نباشد. پس از آن، تمام شب زنده می داشت.
و ربیعی گفته است که: شافعی در ماه رمضان هفتاد ختم قرآن کردی و هر هفتاد را در نماز تلاوت می کرد. و شافعی گفته است که: ده سال نان جوین سیر نخوردم زیرا که سیری دل را سیاه کند و فطانت را ببرد و خواب بیاورد.
و از عبدالله بن معد روایت شده که او گفت: از محمد بن ادریس شافعی پرهیزگارتر کسی ندیدم. روزی حارث تلمیذ مزنی که او از نیکو داشت این آیه تلاوت کرد:
«هذا یوم لا ینطقون و لا یؤذن لهم فیعتذرون»
(= این روزی است که کس سخن نگوید. آنها را رخصت ندهند تا پوزش خواهند ).
امام شافعی را دیدم که تنش بلرزید و گونه اش زرد شد و مضطرب گردید و بیهوش افتاد.
و یکی از ثقات گفته است که: به بغداد رفتم. شافعی در آنجا بود. من به کنار دجله نشستم تا وضو بگیرم. شخصی بر من بگذشت و گفت: ای پسر، وضو را نیکو بگیر. چون به او نگاه کردم دیدم که مردی است می رود و جماعتی از پی او روان اند. من وضو را زود به انجام رسانیده بر اثر ایشان روان شدم. آن شخص به سوی من نگاه کرد و گفت: حاجتی داری؟ گفتم: آری، از آنچه خدا به تو آموخته به من بیاموز. گفت: آگاه باش که هر که با خدا راست گوید نجات یابد و هر کس به دین خود مهربان باشد از هلاک برهد و هر کس در دنیا زهد بورزد چشمش به روز قیامت روشن گردد. و گفت: از دنیا روی بگردان و به آخرت راغب باش و در همه کارها راستگو باش تا رستگار شوی. این سخنان گفت و برفت. من پرسیدم که این شخص که بود؟ گفتند: امام شافعی بود. و امام شافعی میگفت که: من دوست دارم که مردم از علم من سودمند شوند، ولی هیچ چیز از آن را به من نسبت ندهند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
🌙شب هشتاد و دوم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"چون شب هشتاد و دوم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، کنیزک با ملک نعمان گفت که: خواهر بشر حافی نزد احمد بن حنبل رفت و گفت: ای پیشوای دین، ما طایفه ای هستیم که شبها پشم همی ریسیم و روزها صرف معاش کنیم و بسیار شبها به فراز بام نشسته ایم و مشعلهای بزرگان بغداد بر ما پرتو همی اندازد و ما به روشنایی آن چرخ می رسیم. آیا این بر ما حرام است یا نه؟ احمد گفت: تو کیستی؟ گفت: خواهر بشر حافی هستم. احمد گفت: ای طایفه بشر، من پیوسته پرهیز و زهد شما را از خدا می خواهم.
و عارفی گفته که: چون خدا از برای بنده خیری بخواهد در طاعت بر او بگشاید.
و مالک بن دینار چون از بازار درگذشتی و به چیزی میل کردی میگفت: ای نفس، در آنچه می خواهی با تو موافقت نخواهم کرد و باز او گفته که سلامت در مخالفت نفس است و گرفتاری در پیروی اوست.
و منصور بن عمار گفته که: سالی از راه کوفه قصد مکه کردم. در شبی تاریک می رفتم، آواز تلاوتی شنیدم تا اینکه به این آیه رسید:
«یا ایها الذین آمنوا قوا انفسکم و اهلیکم نارا وقودها الناس و الحجاره »
(= ای کسانی که ایمان آورده اید، خود و خانواده خود را از آتشی که هیزم آن مردم و سنگها هستند، نگه دارید).
چون آیه بخواند صدای افتادن کسی شنیدم و چگونگی ندانستم. چون روز شد، جنازه ای دیدم که پیرزنی از عقب او روان بود. از پیرزن پرسیدم که جنازه از کیست؟ گفت: این مردی بود دوش بر ما می گذشت و پسر من نماز می کرد. آیه ای از قرآن بخواند. زهره آن مرد بشکافت و بیفتاد و بمرد.
پس کنیزک پنجم پیش ملک بایستاد و بر زمین بوسه داد و گفت:
مسلمه بن دینار گفته است که: چون دلها پاک شوند گناهان بزرگ و کوچک بخشیده گردد و چون بنده ای ترک گناهان کند، در کارهای او گشایش به هم رسد و گفته است: هر نعمت که انسان را به خدا نزدیک نکند او محنت است و گفته است: که قلیل دنیا از کثیر آخرت مشغول گرداند.
و از ابوحازم پرسیدند که: غنی ترین مردم کیست؟ گفت: آن کس است که عمر در طاعت خدا صرف کند. و احمق ترین مردم را پرسیدند. گفت: آن کس است که آخرت را به دنیای دیگران می فروشد.
و روایت کرده اند که موسی علیه السلام چون به آب مدین برسید گفت:
«رب انی لما انزلت الى من خیر فقیر »
(= ای پروردگار من، من به آن نعمتی که برایم می فرستی نیازمندم. )
پس موسی از پروردگار درخواست کرد و از مردم چیزی نخواست. چون دو دختر شعیب بیامدند، ایشان را آب بداد. چون ایشان برفتند ماجرا به پدر باز گفتند. شعیب گفت: شاید او گرسنه است. پس با یکی از دو دختر گفت: به سوی او بازگرد و او را به نزد من آر. چون دختر برفت، روی خود بپوشید و با موسی گفت: پدرم ترا همی خواهد که مزد آب دادن ترا بدهد. موسی را این سخن ناخوش آمد و خواست که نرود. و آن زن خداوند سرین بزرگ بود و باد جامه او را یک سو میکرد. موسی را چشم بر سرین او افتاد. نخست چشم خود بپوشید. پس از آن با دختر گفت: تو از عقب من بیا. پس موسی از پیش و دختر از پی او همی رفتند تا نزد شعیب رسیدند و خوردنی از برای شام آماده بود.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
🌙شب هشتاد و یکم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب هشتاد و یکم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، شخصی از رسول خدا خواهش پند دادن کرد. پیغمبر فرمود: پند من این است که در دنیا مالک و زاهد باش و در آخرت مملوک و طامع شو. آن مرد گفت: این چگونه می شود؟ پیغمبر گفت: هر کس که در دنیا زهد بورزد، به دنیا و آخرت مالک شود.
غوث بن عبدالله گفت که: در بنی اسرائیل دو برادر بودند. یکی به آن دیگری گفت: چه کار کرده ای که از آن ترسان هستی؟ گفت: روزی از مرغ فروش مرغی خریده به خانه آوردم و به میان مرغانی که از او نخریده بودم بینداختم. تو بازگو که چه کار کرده ای که باعث بیم و ترس باشد؟ گفت: من هر وقت که به نماز برخیزم می ترسم که عمل از برای پاداش کرده باشم. پدر ایشان مقالت ایشان را بشنید و گفت: خداوندا اگر راست می گویند تو ایشان را بمیران و به سوی خود ببر.
و عبدالله بن جبیر گفته است که خدمت فضاله رسیدم و تمنای پند و وعظ از او کردم گفت: دو خصلت یاد گیر، یکی آنکه به خدا شریک مپسند و دیگری آنکه هیچ یک از بندگان خدا را میازار که شاعر گفته:
مها زورمندی مکن بر کهان
که بر یک نمط مینماند جهان
سر پنجه ناتوان بر مپیچ
که گر دست یابد برآیی به هیچ
چون کنیز دومین سخن به انجام رسانید. پست تر نشست و کنیز سیم پیش آمد و گفت: زهد را بامی است وسیع، ولی من شمه ای از آن چیزها که از صلحای گذشته ام شنیده ام همی گویم و آن این است که یکی از عرفا گفته است که: من از مرگ خشنود هستم و در زندگی راحتی نمیدانم، مگر آنکه میانه من و عملهای من حایل و حاجب است.
و عطاء سلمی را عادت این بوده است که هر وقت از وعظ و پند فارغ می شد گونه اش زرد گشته اندامش میلرزید. از سبب این حالت بازپرسیدند. گفت: کاری بزرگ در پیش دارم و آن این است که می خواهم به طاعت پروردگار قیام نمایم.
و به همین سبب امام زین العابدین بن حسین علیهما السلام چون به نماز بر می خاست می لرزید. از سبب ارتعاش او پرسیدند. گفت: آیا میدانید برخاستن من از برای کیست و با که سخن می گویم؟
و سفیان ثوری گفته که: نگاه کردن به ستمکاران گناهی بزرگ است.
پس کنیز سیم به کنار رفت و کنیز چهارم به طرف بساط بوسه داد و گفت:
روایت کرده اند که بشر حافی گفته است که از خالد شنیدم که گفت: بر شما باد دوری از شرک خفی. بشر حافی گوید گفتم: شرک خفی چیست؟ گفت: این است که یکی از شما نماز کند و رکوع و سجود را طول دهد.
و عارفی گفته است که: کارهای نکوکار، کردارهای بد است.
و یکی از عرفا گفته است که: از بشر حافی التماس کردم که چیزی از حقایق با من بگوید. گفت: ای فرزند، این علم نشاید به همه کس بیاموزیم مگر از هر پانصد تن یکی را، مثل زکات سیم سکه دار.
ابراهیم بن ادهم گوید که مرا خوش آمد از آن سخنی که وقتی بشر به نماز ایستاده بود من نیز به او اقتدا کردم و نماز همی گزاردیم که مردی برخاست کهن جامه و گفت: ای قوم، از راست فتنه انگیز پرهیز کنید و اما دروغ سودمند عیبی ندارد و سخن فراز گفتن به کسی که چیز ندارد سود نمی بخشد. چنانچه در پیش خداوند خود خاموشی ضرر ندارد. ابراهیم گفته است که: دیدم از بشر حافی دانگی بیفتاد. برخاسته درمی بدو دادم. نگرفت. گفتم: این درم حلال صرف است. گفت: من نعمت دنیا به نعمت عقبی اختیار نکنم
و روایت شده است که خواهر بشر حافی نزد احمد بن حنبل رفت.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
( 1- در نسخه های عربی «سقط عنه دانفا» آمده است. دانگی بیفتاد در همه نسخه های ترجمه تسوجی تکرار شده و معنی عبارت عربی آن این است که پشیزی مسین از دست او بر زمین افتاد )
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
🌙شب هشتادم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"چون شب هشتادم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، وزیر دندان با ضوءالمکان گفت که:
کنیز دویم پیش آمده در پیش ملک نعمان هفت بار زمین ببوسید. پس از آن گفت که:
لقمان با پسرش گفت: سه چیز است که شناخته نمی شود مگر در سه وقت. نخست بردباری است که شناخته نمی شود مگر به هنگام خشم. دوم دلیری است که شناخته نمی شود مگر در جنگ. سیم دوست است که شناخته نمی شود مگر در وقت نیازمندی بر او.
و گفته شده است که ستمکار زیانکار است اگرچه مردم او را مدحت گویند و ستم رسیدگان آسوده اند اگرچه مردم ایشان را مذمت کنند. و خداوند عالم فرموده است:
«لا تحسبن الذین یفرحون بما اتوا و یحبون ان یحمدوا بما لم یفعلوا فلا تحسبهم بمفازه من العذاب و لهم عذاب الیم»
(= آنان را که از کارهایی که کرده اند شادمان شده اند و دوست دارند به سبب کارهای ناکرده خویش هم مورد ستایش قرار گیرند، مپندار که در پناهگاهی دور از عذاب خدا باشند. برایشان عذابی دردآور مهیاست.)
و پیغمبر علیه السلام گفته که: کارها با نیت است.
و بدان ای ملک، که بهترین چیزها که در انسان است دل است. هرگاه طمع اندر دل شخصی افزون شود، از حرص بمیرد. و اگر ناامیدی دل او را غلبه کند، از افسوس و حسرت بمیرد و هرگاه خشم مرد سخت باشد، رنجش بیشتر شود و هرگاه سعادت رضامندی یابد، از ناخوشیها ایمن گردد و اگر بیم و ترس بر او غالب باشد، حزنش بسیار گردد و در مصیبتها ناله و جزع نماید و هرگاه مالی به دست آورد، به آن مال از ذکر خدا مشغول شود، و اگر فاقه و تنگدستی روی دهد به اندوه مشغول شود. پس در هر حال از برای انسان چیزی بهتر از ستایش پروردگار و مشغول شدن به کاری که تحصیل معاش و اصلاح معاد شود نیست.
از عالمی پرسیدند که: شریرترین مردم کیست؟ به پاسخ گفت: آن کس که شهرت او بر مروتش غالب آید و در کارهای بزرگ، همتش قاصر شود.
پس از آن گفت: اما اخبار زهد بدین گونه است که هشام بن بشر می گوید: از عمر بن عبید پرسیدم که: حقیقت زهد چیست؟ جواب داد که: زهد را پیغمبر صلی الله علیه و آله بیان کرده که زاهد آن کس است که گور را فراموش نکند و فانی را بر باقی نگزیند و فردا را از عمر خویش نشمارد و خویشتن را از مردگان حساب کند.
و گفته اند که ابوذر میگفت که: فقر در نزد من بهتر از غناست و بیماری بهتر از صحت است. بعضی از شنوندگان این سخن گفته اند که: خدا بیامرزد ابوذر را. بهتر این است که شخص به هر حالتی که خدا خواسته است خشنود باشد.
و بعضی از ثقات گفته اند: با ابن ابی اوفی نماز صبح به جا آوردیم. سوره «یا ایها المدثر » همی خواند. چون به آیه
«فاذا نُقر فی الناقور » (= و آنگاه که در صور دمیده شود)
رسید، مرده، بیفتاد.
و روایت کرده اند که ثابت بنانی چندان گریست که نابینا شد. مردی بیاوردند که معالجه کند. آن مرد گفت: معالجه به شرطی کنم که دیگر گریه نکنی. ثابت گفت که: اگر چشمان من گریه نکنند چه خوبی دارند و به چه کار آیند؟
مردی به محمد بن عبدالله صلى الله علیه و آله گفت: پندم ده.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
🌙شب هفتاد و نهم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"چون شب هفتاد و نهم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، پس کنیز گفت: ای ملک، شمه ای از آداب قضات با تو بگویم. بدان که قاضیان شهر مردم را باید به یک رتبت بدارند و یکسان شمارند تا اینکه قوی طمع در جور ضعیفان نکند و ضعیفان از عدل مایوس نشوند. و نیز قاضی باید که از مدعی گواه بخواهد و به منکر سوگند دهد و صلح را در میان مسلمانان جایز داند، مگر صلحی که حلال را حرام و حرام را حلال کند و اگر دانستن چیزی به قاضی دشوار شود باید رجوع کند و بداند و به سوی حق باز گردد. زیرا که حق فرض است و میل به حق بهتر است از ایستادگی در باطل. پس قاضی باید خصمها را برابر داند و گواه از مدعی بخواهد. اگر گواه حاضر شود به مقتضای سخن گواه حکم کند. اگر گواه نداشته باشد مدعی علیه را سوگند دهد و گواهی عدول مسلمین را قبول کند. زیرا که حکم خدا این است که حکم به ظاهر کند که باطن را جز خدا کس نداند و قاضی را واجب است که در شدت اندوه و در غایت گرسنگی حکم نکند و از حکم کردن جز خدا منظوری نداشته باشد. زیرا که اگر نیت را خالص کند و میانه خود را با خدا نیکو کند، خدا نیز میانه مردم را با او نیکو گرداند.
و زُهَری(1) گفته است که: سه چیز است که اگر در قاضی یافت شود از قضاوت معزول گردد: یکی آن است که لئیمان را گرامی بدارد و بخواهد که او را مدحت گویند و معزول را ناخوش شمارد.
روایت است که عمر بن عبد العزیز شخصی را از قضاوت معزول کرد. قاضی گفت: چرا معزولم کردی؟ عمر گفت: شنیدم که زیاده از اندازه خویش سخن میگویی.
پس کنیز نخستین خاموش شد و کنیز دومین پیش آمد.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
( 1- معروف به ابن شهاب، محدث مشهور که با چهار تن از یاران پیامبر همنشین بوده است. )
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
🌙شب هفتاد و هشتم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
🌙شب هفتاد و هفتم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب هفتاد و هفتم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، چون حاجب آگاه شد که ضوءالمکان به جای پدرش به سلطنت مینشیند پس حاجب به وزیر دندان گفت: قصه عجیبی است و بدان ای وزیر، که خدای تعالی راحتی شما را خواسته و چنان شده است که آرزو داشتید. چون که خداوند ضوءالمکان را به شما برگردانیده و او و خواهرش نزهت الزمان به همراهی من به خدمت پدر می شتافتند. چون وزیر دندان این بشنید بسی شاد شد و به حاجب گفت: ما را از حکایتشان بیاگاهان و سبب غیبت طولانی شان را بیان نما. پس حاجب حال نزهت الزمان بیان کرد تا جایی که او را به زنی گرفته بود و همچنین از قصه ضوءالمکان تا جایی که می دانست بگفت. پس چون حاجب گفتار را به پایان رسانید، وزیر دندان شخصی فرستاد، امرا و وزرا و اکابر را بخواند و به ایشان اطلاع داد آنچه را که اتفاق افتاده بود. پس همگی شگفت ماندند و برخاسته نزد حاجب آمدند و در پیش او زمین ببوسیدند. حاجب با وزیر دندان نشسته بودند. سایر بزرگان دولت را بنشاندند و در سلطنت ضوءالمکان مشورت کردند. همگی را اشارت بدین شد. حاجب روی به وزیر دندان کرده گفت: من همی خواهم که پیش از شما نزد ضوءالمکان رفته او را از آمدن شما بیاگاهانم و با او بگویم که شما او را به سلطنت اختیار کردید. وزیر دندان تدبیر حاجب بپسندید. حاجب برخاست و وزیر دندان و سایر وزرا و امرا به تعظیم او برخاستند و هر یک جدا جدا به حاجب ثنا می گفتند و ستایش همی کردند که حاجب نزد ضوءالمکان خدمتگزاری ایشان ظاهر سازد. وزیر دندان خادمان خود را امر کرد که پیش رفته در یک منزلی بغداد خیمه ها بر پا کنند.
پس حاجب نزد ضوءالمکان و نزهت الزمان بیامد و ایشان را آگاه کرد. آنگاه سوار شدند و وزیر دندان و لشکریان نیز سوار گشتند و همی رفتند تا به یک منزلی بغداد رسیدند. در آنجا فرود آمدند. وزیر دندان اجازت خواسته نزد ضوءالمکان و نزهت الزمان رفت و ایشان را از مرگ پدر آگاه کرد و بشارت نیز بداند که مردم ضوءالمکان را به سلطنت بگزیدند. ایشان به مرگ پدر گریان شدند و سبب مرگ باز پرسیدند.
[ماجرای عجوز ذات الدواهی و ملک نعمان از زبان وزیر دندان]
وزیر دندان گفت: ای ملک، بدان که ملک نعمان چون از نخجیرگاه بازگشت و شما را برجا نیافت دانست که به زیارت بیت الله رفته اید. در خشم شد و تنگدل گشت، تا شش ماه جستجو می کرد. اثری از شما پدید نشد. چون از غیبت شما یک سال درگذشت، عجوزی که آثار زهد و صلاح در او پدید بود بیامد و پنج دختر باکره خورشید مثال با خود بیاورد و آن دختران با غایت نکویی و جمال، حکیم و ادیب و تاریخدان بودند. آن پیرزن در پیش ملک حاضر شده آستانه ملک را ببوسید. ملک چون آثار زهد در او مشاهده کرد او را نزدیک خود خواند. پیرزن گفت: ای ملک، پنج کنیز با خود آورده ام که هیچ سلطانی چنان کنیزها ندارد که خداوندان حسن و خرد و ادب و علم و معرفت هستند. ملک کنیزکان را حاضر آورد. از دیدن جمال ایشان شادمان گشت و گفت: هر یک از شما چیزی را که آموخته اید بازگویید.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
🌙شب هفتاد و ششم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب هفتاد و ششم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، تونتاب بترسید و گونه اش زرد شد و به آواز بلند گفت که: قدر نیکوییهای من ندانست و گمان دارم که مرا با گناه خویش شریک کرده. ناگاه خادم بانگ بر وی زد که: ای دروغگو، تو گفتی که من شعر نخوانده ام و خواننده را نشناسم! مگر خواننده اشعار رفیق تو نبود؟ تونتاب چون خشم خادم را بدید هراسان گشت و با خود گفت: به بلایی که همی ترسیدم بیفتادم. پس این بیت بخواند:
وه که در محنتی بیفتادم
که پدیدار نیست پایانش
آنگاه خادم بانگ بر غلامان زد که او را از خر به زیر آرید. غلامان تونتاب را از خر به زیر آوردند و بر اسب بنشاندند. غلامان پاسبانی کرده با قافله اش همی بردند. ولی خادم با غلامان گفته بود که او را عزیز بدارید و اگر مویی از او کم شود یکی از شما به عوض آن مو کشته خواهد شد. چون تونتاب غلامان در گرد خود دید، از زندگی طمع ببرید و با خادم گفت که: ای سرهنگ، به خدا سوگند که مرا با کس همسری و برادری نیست، با این جوان خویشی ندارم. من مردی ام تونتاب. این جوان را بیمار در مزبله افتاده یافته ام.
الغرض، تونتاب با ایشان همی رفت و هر ساعت هزار خیال می کرد و خادم او را می ترسانید و خندان خندان می گفت که این جوان خاتون را بدخواب کرد. چون به منزل فرود آمدندی خادم خوردنی می خواست و با تونتاب خوردنی همی خوردند. پس از آن قدحی شکر گداخته و یخ بر او ریخته می آوردند. خادم با تونتاب قدح بنوشیدندی ولی اشک چشم تونتاب از بیم خشک نمی شد و منزل به منزل همی رفتند تا به سه منزلی بغداد رسیدند و در آنجا فرود آمده برآسودند و خوردنی خورده بخسبیدند.
علی الصباح، بیدار گشته همی خواستند که محملها ببندند ناگاه گردی جهان را فرو گرفت و هوا را تیره کرد. حاجب بانگ بر غلامان زد که محملها ببندید. پس حاجب با غلامان سوار شدند و به سوی گرد برفتند. دیدند سپاهی است انبوه. حاجب را عجب آمد و حیران بایستاد. لشکریان چون حاجب و غلامانش را بدیدند پانصد سوار از ایشان جدا گشته به سوی حاجب بیامدند
حاجب و غلامانش را چون نگین انگشتری در میان گرفتند و هر پنج تن از لشکریان به یکی از غلامان حاجب گرد آمدند. حاجب با لشکریان گفت: از کجایید که با ما بدین سان رفتار می کنید؟ ایشان گفتند: تو کیستی و از کجایی و به کجا روانه ای؟ حاجب گفت که: من حاجب امیر دمشق، ملک شرکانم، خراج دمشق و هدایا به بغداد پیش ملک نعمان پدر ملک شرکان می برم. چون سخن حاجب شنیدند دستارچه به دست گرفته بخروشیدند و گریان گشتند و با حاجب گفتند که: ملک نعمان با زهر کشته شد و بر تو باکی نیست. تو به نزد وزیر دندان بیا با او ملاقات کن. حاجب از این سخن گریان شد و همی رفتند تا به لشکریان برسیدند و وزیر دندان را از آمدن حاجب آگاه کردند.
وزیر دندان امر کرد که خیمه ها بر پا کردند. به فراز سریری به میان خیمه اندر بنشست و حاجب را پیش خود خواند و احوال باز پرسید. حاجب وزیر را بیاگاهانید که حاجب امیر دمشق است و خراج و هدایا از بهر ملک نعمان می برد. وزیر دندان چون نام ملک نعمان بشنید گریان شد و گفت: ملک نعمان را به زهر کشتند و پس از کشته شدن او در میان مردم اختلاف پدید آمد که مملکت را به که سپارند و پادشاهی از آن که باشد و خلافشان به جدال انجامید. قضات اربعه از جنگ منعشان کردند. پس از آن اتفاق کردند که نکنند جز آنچه قضات اربعه رای دهند. پس متفق شدند که بفرستند نزد ملک شرکان و او را به سلطنت بخوانند. ولی جمعی سلطنت پسر دوم او، ضوءالمکان را می خواستند که با خواهرش نزهت الزمان سفر کرده ولی چون کسی را چند سال است از ایشان خبر نیست ناچار ما را به سوی شرکان فرستادند. چون حاجب دانست که زوجه اش سخن به صدق گفته، پس از مرگ سلطان بسی غمگین شد ولکن به وجود ضوءالمکان بسیار شاد شد. چه او در بغداد به جای پدرش به سلطنت مینشست.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
🌙شب هفتاد و پنجم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"
چون شب هفتاد و پنجم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، نزهت الزمان گفت: خدای تعالی ترا به او برساند. پس از آن نزهت الزمان با خادم گفت: با او بگو که بیتی چند در شکایت جدایی بخواند. خادم بدان سان که خاتون گفته بود با ضوءالمکان بگفت. ضوءالمکان آهی بر کشید و این ابیات بخواند:
کسی مباد چو من خسته، مبتلای فراق
که عمر من همه بگذشت در بلای فراق
غریب و عاشق و بیدل، فقیر و سرگردان
کشیده محنت ایام و داغهای فراق
کجا روم؟ چه کنم؟ حال دل کرا گویم؟
که داد من بستاند؟ دهد سزای فراق
پس از آن اشک از دیدگان بریخت و این ابیات بخواند:
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد، دامان شکیبایی
ای درد توام درمان، در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس، در گوشه تنهایی
چون نزهت الزمان ابیات بشنید، دامن خیمه بالا کرده به ضوءالمکان نظر انداخت و او را بشناخت. فریاد زد و نام ضوءالمکان به زبان راند. ضوءالمکان نیز بدو نگاه کرده بشناخت. فریاد زد و نام نزهت الزمان به زبان راند. نزهت الزمان خود را به کنار برادر انداخت و او را در آغوش کشید. هر دو بیهوش بیفتادند. خادم چون این بدید از حالت ایشان شگفت ماند. چون به هوش آمدند، نزهت الزمان را شادی و انبساط روی داد و اندوه و محنتش برفت و این ابیات بخواند:
بعد از این نور به آفاق دهم عالم را
که به خورشید رسیدیم و غبار آخر شد
صبح امید که بُد معتکف پرده غیب
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
قصه غصه که از دولت یار آخر شد
چون ضوءالمکان ابیات بشنید، خواهر خود را در آغوش کشید و از غایت شادی همیگریست و این ابیات همی خواند:
امروز مبارک است فالم
کافتاد نظر بدین جمالم
الحمد خدای آسمان را
کاختر به در آمد از وبالم
خواب است مگر که می نماید
یا عشوه همیدهد خیالم
پس ساعتی به در خیمه بنشستند. پس از آن نزهت الزمان با برادر گفت: برخیز و به خیمه اندر آی و ماجرای خویش بازگو تا من نیز حکایت حدیث کنم. ضوءالمکان گفت: نخست تو سرگذشت خود بگو. نزهت الزمان ماجرای خود از آغاز تا انجام بازگفت. پس از آن گفت: منت خدای را که ترا باز رساند. چنان که هر دو با هم از بغداد به در آمده بودیم باز با هم به بغداد آمدیم. پس از آن گفت: برادرم شرکان مرا به این حاجب کابین بسته که مرا به نزد پدر برساند. حکایت من همین بود. اکنون تو حکایت بازگو.
ضوءالمکان ماجرا بر او بخواند و گفت: ای خواهر، این تونتاب همه مال خود به من صرف کرده و شب و روز در خدمتگزاری من پیاده و گرسنه می آید و مرا سواره همی آورد. نزهت الزمان گفت: اگر خدا بخواهد او را پاداش نکو دهیم.
پس از آن نزهت الزمان خادم را بخواست و گفت: آن بدره زر که در نزد توست به مژدگانی به تو دادم. اکنون برو و خواجه را زودتر نزد من آر. خادم شادان به پیش حاجب رفت و پیغام ملکه برسانید. حاجب نزد ملکه بیامد دید که با برادر خود ضوءالمکان نشسته است. حاجب از چگونگی بازپرسید. نزهت الزمان حکایت را به حاجب فرو خواند. پس از آن با حاجب گفت: آگاه باش که تو کنیز نگرفته ای بلکه دختر ملک نعمان گرفته ای و من نزهت الزمان و این برادر من ضوءالمکان است. حاجب چون این سخن بشنید حق بدو آشکار شد و یقین کرد که ملک نعمان را داماد گشته. با خود گفت: چون به بغداد روم نیابت مملکتی را از ملک بستانم. پس از آن حاجب روی به ضوءالمکان کرده به سلامت او تهنیت گفت و خادمان را امر کرد که خیمه ای جداگانه و اسبی از بهترین خیل بهر ضوءالمکان آماده کنند و نزهت الزمان با حاجب گفت: قصد من این است که با برادر به خلوت اندر نشینیم و رازها به همدیگر بگوییم و از صحبت هم سیر شویم، چه دیرگاه است که از هم جدا گشته ایم. حاجب گفت: حکم از آن شماست. پس حاجب از نزد ایشان بیرون شد و شمع و حلوا از برای ایشان بفرستاد و سه دست جامه دیبا برای ضوءالمکان بفرستاد. پس نزهت الزمان با حاجت گفت: تونتاب را حاضر گردان و از برای او مرکوبی ترتیب کن و بگو که در چاشت و شام، سفره از برای ما بگسترند. حاجب پذیرای حکم شد و چند تن از خادمان به جستجوی تونتاب روان ساخت. خادمان او را همی جستند که دیدند پالان بر خر نهاده و انبان توشه بر او بسته گریختن را آماده است و از جدایی ضوءالمکان گریان است و می گوید که: افسوس به جوانی ضوءالمکان که بسیار پندش گفتم سودمند نیفتاد، کاش می دانستم که عاقبت کار او چگونه خواهد شد. هنوز سخن تونتاب به انجام نرسیده بود که خادمان بر او گرد آمدند. تونتاب چون خادمان را دید که بر وی گرد آمده اند گونه اش زرد شده بترسید.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
🌙شب هفتاد و چهارم
ادامه حکایت "ملک نعمان و فرزندان او شرکان و ضوءالمکان"*بدره زر: کیسه طلا
چون شب هفتاد و چهارم برآمد
گفت: ای ملک جوانبخت، خادم با ضوءالمکان گفت: یا سیدی، امشب سه بار به سوی تو آمده ام و خاتون ترا به نزد خود می خواند. ضوءالمکان گفت: خاتون کیست و رتبت او چیست که مرا نزد خود خواند؟ نفرین خدا بر او و شوهر او باد. پس ضوءالمکان به خادم دشنام میداد و خادم جواب گفتن نمی توانست زیرا که خاتون سپرده بود که بی رضای او سخن نگوید و اگر قصد آمدن نداشته باشد نیاوردش و اگر نیاید بدره زر بدو بدهد. پس خادم با فروتنی گفت: ای فرزند، نسبت به تو از من خطایی و ستمی نرفته و نخواهد رفت، قصد من این است که به لطف و خوشی به نزد خاتون شوی و به سلامت و خرسندی بازگردی و ترا بشارتی خواهیم داد.
چون ضوءالمکان این بشنید برخاست و با خادم برفت. تونتاب نیز برخاسته بر اثر او همی رفت و با خود می گفت: افسوس بر جوانی او که فردا کشته شود. پس ضوءالمکان با خادم و تونتاب از پی ایشان همی رفتند تا به نزدیک خیمه رسیدند. خادم پیش نزهت الزمان رفت و گفت: آن کس را که میخواستی آوردم. جوانی است نکوروی و نشان بزرگی از جبینش آشکار است. نزهت الزمان چون این بشنید دلش تپیدن گرفت و با خادم گفت: نخست او را بگو که بیتی چند بخواند که از نزدیک آواز او بشنوم. پس از آن از نام و نشان و شهر او باز پرس خادم با ضوءالمکان گفت: نخست بیتی چند بخوان که خاتون از نزدیک آواز ترا بشنود. پس از آن از نام و نشان و شهر خویش بازگو. ضوءالمکان گفت: اطاعت کنم. ولکن مرا حکایتی است بس عجیب که به آن سبب من چون باده گساران مستم و مانند مصیبت زدگان حیران و غرق دریای فکرتم. نزهت الزمان چون این بشنید گریان شد و با خادم گفت: از او باز پرس که از کسی جدا گشته ای؟ خادم باز پرسید. ضوءالمکان گفت: از پدر و مادر و پیوندان جدا گشته ام، ولی عزیزترین ایشان نزد من خواهری بود که روزگار مرا از او دور کرده. نزهت الزمان چون این سخن بشنید گفت: خدای تعالی ترا به او برساند.
چون قصه بدینجا رسید بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فرو بست.
*جبین: پیشانی
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.