Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.

چون ملک ضوء المکان خراج دمشق را بر سپاه بخشید و هیچ در خزانه نگذاشت، امرا زمین بوسیدند و او را ثنا گفتند، سپس به خیمههای خویش بازگشتند. چون روز دیگر شد، ملک سپاه را به سفر فرمان داد، و سه روز در راه بودند تا در روز چهارم به بغداد درآمدند، و دیدند که شهر را آراستهاند. ملک ضوء المکان به قصر پدر رفت، بر تخت نشست، و وزیر دندان و امرا و حاجب دمشق در برابر او ایستادند.
پس نگارنده را بخواند و فرمود که نامهای به ملک شرکان نویسد، و شرح ماجرا از آغاز تا انجام بیان کند، و در پایان نامه فرمود: «چون بدانچه نوشتهام آگاهی یافتی، سپاه را گرد آور، و آمادهی جنگ با کفار شو تا خون پدر را بخواهیم و ننگ از خویشتن بشوییم.» آنگاه نامه را مهر کرد و با وزیر دندان گفت: «این پیام جز تو کسی نتواند برد، لیک با مهربانی نزد برادرم شو، و بگو اگر خواهد که بر تخت پدر نشیند و من در دمشق نایب او باشم، مرا آگاه کند که از فرمانش سر نپیچم.»
وزیر دندان فرمان برد و روانه شد. ملک ضوء المکان نیز فرمود که از بهر تونتاب جایگاهی نیکو مهیا کنند. پس مدتی به نخجیر رفت، و چون بازگشت، امرا از بهر او اسبان و کنیزان پیشکش آوردند. یکی از آن کنیزکان دل او ربود، و به خلوتگاه درآمد، و از او بهره گرفت، و همان شب کنیزک آبستن شد.
چون روزها بگذشت، وزیر دندان از سفر بازآمد و ملک را آگاه ساخت که ملک شرکان روی به بغداد نهاده است. پس ضوء المکان با خاصان دولت به یک روز راه از بغداد برون رفت، و در آنجا خیمهها افراختند و به انتظار نشستند. چون صبح دمید، سپاه شام در افق پدیدار شد، و ملک شرکان در پیش آنان همیآمد.
ضوء المکان خواست که از اسب فرود آید، لیک شرکان بازش داشت، و خود پیاده شد، و چند گام پیش آمد، تا آنکه ضوء المکان خویشتن را از اسب فرو افکند و برادر را در آغوش کشید. هر دو بگریستند و یکدیگر را تسلی دادند، آنگاه بر اسبان نشستند و تا بغداد همی آمدند. پس در قصر جای گرفتند و آن شب را به شادی به روز آوردند.
بامدادان، ضوء المکان بیرون شد، و فرمود که سپاه از هر سو گرد آیند، و ندا در شهر دادند که آمادهی جنگ باشند. سپاه از هر جانب روی آورد، و هر گروهی که میآمد، ملک ایشان را به زر و سیم گرامی میداشت، و بدین سان یک ماه بگذشت تا لشکر گرد آمد.
آنگاه ملک شرکان با برادر گفت: «ماجرای خویش با من بازگو.» پس ضوء المکان آنچه گذشته بود از آغاز تا انجام باز گفت، و احسانهای تونتاب را نیز یکییکی برشمرد.
ملک شرکان گفت: «تا اکنون پاداش نیکیهای تونتاب را دادهای؟»
ضوء المکان گفت: «چون از جهاد بازگردم، انشاءالله پاداشی نیکو بدو خواهم داد.»
Hosted on Acast. See acast.com/privacy for more information.