نشد سیر ضحاک از آن جست جوی/شد از گاو گیتی پراز گفتگوی
دوان مادر آمد سوی مرغزار/چنین گفت با مرد زنهاردار
که اندیشهای در دلم ایزدی/فراز آمدهست از ره بخردی
همی کرد باید کزین چاره نیست/که فرزند و شیرین روانمیکیست
ببرّم پی از خاک جادوستان/شوم تا سر مرز هندوستان
شوم ناپدید از میان گروه/برم خوبرخ را به البرز کوه
بیاورد فرزند را چون نوند/چو مرغان بر آن تیغ کوه بلند
یکی مرد دینی بر آن کوه بود/که از کار گیتی بیاندوهبود
فرانک بدو گفت کای پاکدین/منم سوگواری ز ایران زمین
بدان کاین گرانمایه فرزند من/همی بود خواهد سر انجمن
تو را بود باید نگهبان او/پدروار لرزنده بر جان او
پذیرفت فرزند او نیکمرد/نیاورد هرگز بدو باد سرد
خبر شد به ضحاک بدروزگار/از آن گاو برمایه و مرغزار
بیامد از آن کینه چون پیل مست/مر آن گاو برمایه راکرد پست
همه هر چه دید اندر او چارپای/بیفگند و زیشان بپرداختجای
سبک سوی خان فریدون شتافت/فراوان پژوهید و کس را نیافت
به ایوان او آتش اندر فگند/ز پای اندر آورد کاخ بلند
برآمد بر این روزگار دراز/کشید اژدهافش به تنگی فراز
خجسته فریدون ز مادر بزاد/جهان را یکی دیگر آمد نهاد
ببالید برسان سرو سهی/همی تافت زو فر شاهنشهی
جهانجوی با فر جمشید بود/به کردار تابنده خورشید بود
جهان را چو باران به بایستگی/روان را چو دانش به شایستگی
به سر بر همی گشت گردان سپهر/شده رام با آفریدون به مهر
همان گاو کش نام برمایه بود/ز گاوان ورا برترین پایه بود
ز مادر جدا شد چو طاووس نر/به هر موی بر تازه رنگی دگر
شده انجمن بر سرش بخردان/ستارهشناسان و هم موبدان
که کس در جهان گاو چونان ندید/نه از پیرسر کاردانان شنید
زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی/به گرد جهان هم بدین جست و جوی
فریدون که بودش پدر آبتین/شده تنگ بر آبتین بر زمین
گریزان و از خویشتن گشته سیر/برآویخت ناگاه بر کام شیر
از آن روزبانان ناپاک مرد/تنی چند روزی بدو باز خورد
گرفتند و بردند بسته چو یوز/برو بر سر آورد ضحاک روز
خردمند مام فریدون چو دید/که بر جفت او بر چنان بد رسید
فرانک بدش نام و فرخنده بود/به مهر فریدون دل آگنده بود
پر از داغ دل خستهٔ روزگار/همی رفت پویان بدان مرغزار
کجا نامور گاو برمایه بود/که بایسته بر تنش پیرایه بود
به پیش نگهبان آن مرغزار/خروشید و بارید خون بر کنار
بدو گفت کاین کودک شیرخوار/ز من روزگاری به زنهار دار
پدروارش از مادر اندر پذیر/وز این گاو نغزش بپرور به شیر
و گر باره خواهی روانم تو راست/گروگان کنم جان بدان کت هواست
پرستندهٔ بیشه و گاو نغز/چنین داد پاسخ بدان پاک مغز
که چون بنده در پیش فرزند تو/بباشم پرستندهٔ پند تو
سه سالش همی داد زان گاو شیر/هشیوار بیدار زنهارگیر
چو از روزگارش چهل سال ماند/نگر تابه سر برش یزدان چه راند
در ایوان شاهی شبی دیر یاز/به خواباندرون بود با ارنواز
چنان دید کز کاخ شاهنشهان/سه جنگیپدید آمدی ناگهان
دو مهتر یکی کهتر اندر میان/به بالایسرو و به فرّ کیان
کمر بستن و رفتن شاهوار/به چنگاندرون گُرزهٔ گاوسار
دمان پیش ضحاک رفتی به جنگ/نهادی بهگردن برش پالهنگ
همی تاختی تا دماوند کوه/کشان و دواناز پس اندر گروه
بپیچید ضحاک بیدادگر/بدرّیدش از هولگفتی جگر
یکی بانگ بر زد به خواب اندرون/کهلرزان شد آن خانهٔ صدستون
بجَستند خورشیدرویان ز جای/از آنغلغل نامور کدخدای
چنین گفت ضحاک را ارنواز/که شاها چهبودت نگویی به راز
که خفته به آرام در خان خویش/بر اینسان بترسیدی از جان خویش
زمین هفت کشور به فرمان تو است/دد ودام و مردم به پیمان تو است
به خورشیدرویان جهاندار گفت/که چونینشگفتی بشاید نهفت
که گر از من این داستان بشنوید/شودتاندل از جان من ناامید
به شاه گرانمایه گفت ارنواز/که بر مابباید گشادنت راز
توانیم کردن مگر چارهای/که بیچارهاینیست پتیارهای
سپهبد گشاد آن نهان از نهفت/همه خوابیک یک بدیشان بگفت
چنین گفت با نامور ماهروی/که مگذاراین را ره چاره جوی
نگین زمانه سر تخت تو است/جهان روشناز نامور بخت تو است
تو داری جهان زیر انگشتری/دد و مردمو مرغ و دیو و پری
ز هر کشوری گِرد کن مهتران/ازاخترشناسان و افسونگران
سخن سربهسر موبدان را بگوی/پژوهش کنو راستی بازجوی
نگه کن که هوش تو بر دست کیست/ز مردمشمار ار ز دیو و پریست
چو دانسته شد چاره ساز آن زمان/بهخیره مترس از بد بدگمان
شه پر منش را خوش آمد سخن/که آن سروسیمین برافگند بن
جهان از شب تیره چون پرّ زاغ/همانگهسر از کوه بر زد چراغ
تو گفتی که بر گنبد لاژورد/بگستردخورشید یاقوت زرد
سپهبد به هر جا که بد موبدی/سخن دانو بیداردل بخردی
ز کشور به نزدیک خویش آورید/بگفت آنجگرخسته خوابی که دید
نهانی سخن کردشان آشکار/ز نیک و بد وگردش روزگار
که بر من زمانه کی آید بسر/که راباشد این تاج و تخت و کمر
گر این راز با من بباید گشاد/و گر سربه خواری بباید نهاد
لب موبدان خشک و رخساره تر/زبان پر زگفتار با یکدگر
که گر بودنی باز گوییم راست/به جانستپیکار و جان بیبهاست
و گر نشنود بودنیها درست/بباید هماکنون ز جان دست شست
سه روز اندر این کار شد روزگار/سخنکس نیارست کرد آشکار
به روز چهارم برآشفت شاه/بر آنموبدان نماینده راه
که گر زندهتان دار باید بسود/و گربودنیها بباید نمود
همه موبدان سرفگنده نگون/پر از هولدل، دیدگان پر ز خون
از آن نامداران بسیار هوش/یکی بودبینادل و تیزگوش
خردمند و بیدار و زیرک به نام/کز آنموبدان او زدی پیش گام
دلش تنگتر گشت و ناباک شد/گشادهزبان پیش ضحاک شد
بدو گفت پردخته کن سر ز باد/که جزمرگ را کس ز مادر نزاد
جهاندار پیش از تو بسیار بود/که تختمهی را سزاوار بود
فراوان غم و شادمانی شمرد/برفت وجهان دیگری را سپرد
اگر بارهٔ آهنینی به پای/سپهرت بسایدنمانی به جای
کسی را بود زین سپس تخت تو/به خاکاندر آرد سر و بخت تو
کجا نام او آفریدون بود/زمین راسپهری همایون بود
هنوز آن سپهبد ز مادر نزاد/نیامد گهپرسش و سرد باد
چو او زاید از مادر پرهنر/به ساندرختی شود بارور
به مردی رسد بر کشد سر به ماه/کمرجوید و تاج و تخت و کلاه
به بالا شود چون یکی سرو برز/به گردنبرآرد ز پولاد گُرز
زند بر سرت گُرزهٔ گاوسار/بگیردت زارو ببنددت خوار
بدو گفت ضحاک ناپاک دین/چرا بنددم ازمنش چیست کین
دلاور بدو گفت گر بخردی/کسی بیبهانهنسازد بدی
برآید به دست تو هوش پدرش/از آن دردگردد پر از کینه سرش
یکی گاو برمایه خواهد بدن/جهانجوی رادایه خواهد بدن
تبه گردد آن هم به دست تو بر/بدینکین کِشد گُرزهٔ گاوسر
چو بشنید ضحاک بگشاد گوش/ز تخت اندرافتاد و زو رفت هوش
گرانمایه از پیش تخت بلند/بتابید رویاز نهیب گزند
چو آمد دل نامور باز جای/به تخت کیاناندر آورد پای
نشان فریدون به گرد جهان/همی باز جستآشکار و نهان
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد/شدهروز روشن بر او لاژورد
چنان بد که هر شب دو مرد جوان/چه کهتر چه از تخمهٔ پهلوان
خورشگر ببردی به ایوان شاه/همی ساختی راه درمان شاه
بکشتی و مغزش بپرداختی/مر آن اژدها را خورش ساختی
دو پاکیزه از گوهر پادشا/دو مرد گرانمایه و پارسا
یکی نام ارمایل پاکدین/دگر نام گرمایل پیشبین
چنان بد که بودند روزی به هم/سخن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه وز لشکرش/و زان رسمهای بد اندر خورش
یکی گفت ما را به خوالیگری/بباید بر شاه رفت آوری
و زان پس یکی چارهای ساختن/ز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خون/یکی را توان آوریدن برون
برفتند و خوالیگری ساختند/خورشها و اندازه بشناختند
خورش خانهٔ پادشاه جهان/گرفت آن دو بیدار دل در نهان
چو آمد به هنگام خون ریختن/به شیرین روان اندر آویختن
از آن روزبانان مردمکُشان گرفته دو مرد جوان را کشان
زنان پیش خوالیگران تاختند/ز بالا به روی اندر انداختند
پر از درد خوالیگران را جگر/پر از خون دو دیده پر از کینه سر
همی بنگرید این بدان آن بدین/ز کردار بیداد شاه زمین
از آن دو یکی را بپرداختند/جز این چارهای نیز نشناختند
برون کرد مغز سر گوسفند/بیامیخت با مغز آن ارجمند
یکی را به جان داد زنهار و گفت/نگر تا بیاری سر اندر نهفت
نگر تا نباشی به آباد شهر/تو را از جهان دشت و کوه است بهر
به جای سرش زان سری بیبها/خورش ساختند از پی اژدها
از این گونه هر ماهیان سی جوان/از ایشان همی یافتندی روان
چو گرد آمدی مرد از ایشان دویست/بر آن سان که نشناختندی که کیست
خورشگر بدیشان بزی چند و میش/سپردی و صحرا نهادند پیش
کنون کُرد از آن تخمه دارد نژاد/که ز آباد ناید به دل برش یاد
پس آیین ضحاک وارونهخوی/چنان بد که چون میبدش آرزوی
ز مردان جنگی یکی خواستی/بکشتی چو با دیو برخاستی
کجا نامور دختری خوبروی/به پرده درون بود بیگفتگوی
پرستنده کردیش بر پیش خویش/نه بر رسم دین و نه بر رسم کیش
چو ضحاک شد بر جهان شهریار/بر او سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز/بر آمد بر این روزگار دراز
نهان گشت کردار فرزانگان/پراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادویى ارجمند/نهان راستى آشکارا گزند
شده بر بدى دست دیوان دراز/به نیکى نرفتى سخن جز براز
دو پاکیزه از خانهی جمّشید/برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو دختر بدند/سر بانوان را چو افسر بدند
ز پوشیده رویان یکى شهرناز/دگر پاک دامن به نام ارنواز
به ایوان ضحاک بردندشان/بر آن اژدهافش سپردندشان
بپروردشان از ره جادویى/بیاموختشان کژى و بدخویى
ندانست جز کژى آموختن/جز از کشتن و غارت و سوختن
از آن پس بر آمد ز ایران خروش/پدید آمد از هر سوى جنگ و جوش
سیه گشت رخشنده روز سپید/گسستند پیوند از جمّشید
بر او تیره شد فرّهی ایزدى/به کژى گرائید و نابخردى
پدید آمد از هر سوى خسروى/یکى نامجویى ز هر پهلوى
سپه کرده و جنگ را ساخته/دل از مهر جمشید پرداخته
یکایک ز ایران بر آمد سپاه/سوى تازیان بر گرفتند راه
شنودند کان جا یکى مهترست/پر از هول شاه اژدها پیکرست
سواران ایران همه شاهجوى/نهادند یک سر به ضحاک روى
به شاهى بر او آفرین خواندند/ورا شاه ایران زمین خواندند
کى اژدهافش بیامد چو باد/به ایران زمین تاج بر سر نهاد
از ایران و از تازیان لشکرى/گزین کرد گرد از همه کشورى
سوى تخت جمشید بنهاد روى/چو انگشترى کرد گیتى بر اوى
چو جمشید را بخت شد کندرو/به تنگ اندر آمد جهاندار نو
برفت و بدو داد تخت و کلا ه/بزرگى و دیهیم و گنج و سپاه
چو صد سالش اندر جهان کس ندید/بر او نام شاهى و او ناپدید
صدم سال روزى به دریاى چین/پدید آمد آن شاه ناپاک دین
نهان گشته بود از بد اژدها/نیامد به فرجام هم ز او رها
چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ/یکایک ندادش زمانى درنگ
به ارّهش سراسر بدو نیم کرد/جهان را از او پاک بىبیم کرد
شد آن تخت شاهى و آن دستگاه/زمانه ربودش چو بیجاده کاه
از او بیش بر تخت شاهى که بود/بر آن رنج بردن چه آمدش سود
گذشته بر او سالیان هفتصد/پدید آوریده همه نیک و بد
چه باید همه زندگانى دراز/چو گیتى نخواهد گشادنت راز
همى پروراندت با شهد و نوش/جز آواز نرمت نیاید به گوش
یکایک چو گویى که گسترد مهر/نخواهد نمودن ببد نیز چهر
بدو شاد باشى و نازى بدوى/همان راز دل را گشایى بدوى
یکى نغز بازى برون آورد/به دلت اندرون درد و خون آورد
دلم سیر شد زین سراى سپنج/خدایا مرا زود برهان ز رنج
جوانى بر آراست از خویشتن/سخنگوى و بینا دل و رایزن
همیدون به ضحاک بنهاد روى/نبودش به جز آفرین گفت و گوى
بدو گفت اگر شاه را در خورم/یکى نامور پاک خوالیگرم
چو بشنید ضحاک بنواختش/ز بهر خورش جایگه ساختش
کلید خورش خانهی پادشا/بدو داد دستور فرمان روا
فراوان نبود آن زمان پرورش/که کمتر بد از خوردنیها خورش
ز هر گوشت از مرغ و از چارپاى/خورشگر بیاورد یک یک به جاى
به خونش بپرورد بر سان شیر/بدان تا کند پادشا را دلیر
سخن هر چه گویدش فرمان کند/به فرمان او دل گروگان کند
خورش زردهی خایه دادش نخست/بدان داشتش یک زمان تندرست
بخورد و بر او آفرین کرد سخت/مزه یافت خواندش ورا نیک بخت
چنین گفت ابلیس نیرنگساز/که شادان زى اى شاه گردنفراز
که فردات از آن گونه سازم خورش/کز او باشدت سر بسر پرورش
برفت و همه شب سگالش گرفت/که فردا ز خوردن چه سازد شگفت
خورشها ز کبک و تذرو سپید/بسازید و آمد دلى پر امید
شه تازیان چون به نان دست برد/سر کم خرد مهر او را سپرد
سیم روز خوان را به مرغ و بره/بیاراستش گونه گون یکسره
به روز چهارم چو بنهاد خوان/خورش ساخت از پشت گاو جوان
بدو اندرون زعفران و گلاب/همان سال خورده مى و مشک ناب
چو ضحاک دست اندر آورد و خورد/شگفت آمدش زان هشیوار مرد
بدو گفت بنگر که از آرزوى/چه خواهى بگو با من اى نیکخوى
خورشگر بدو گفت کاى پادشا/همیشه بزى شاد و فرمان روا
مرا دل سراسر پر از مهر تست/همه توشهی جانم از چهر تست
یکى حاجتستم به نزدیک شاه/و گر چه مرا نیست این پایگاه
که فرمان دهد تا سر کتف اوى/ببوسم بدو بر نهم چشم و روى
چو ضحاک بشنید گفتار اوى/نهانى ندانست بازار اوى
بدو گفت دارم من این کام تو/بلندى بگیرد از این نام تو
بفرمود تا دیو چون جفت او/همى بوسه داد از بر سفت او
ببوسید و شد بر زمین ناپدید/کس اندر جهان این شگفتى ندید
دو مار سیه از دو کتفش برست/غمى گشت و از هر سوى چاره جست
سرانجام ببرید هر دو ز کفت/سزد گر بمانى بدین در شگفت
چو شاخ درخت آن دو مار سیاه/بر آمد دگر باره از کتف شاه
پزشکان فرزانه گرد آمدند/همه یک به یک داستانها زدند
ز هر گونه نیرنگها ساختند/مر آن درد را چاره نشناختند
به سان پزشکى پس ابلیس تفت/به فرزانگى نزد ضحاک رفت
بدو گفت کاین بودنى کار بود/بمان تا چه گردد نباید درود
خورش ساز و آرامشان ده بخورد/نباید جز این چاره نیز کرد
به جز مغز مردم مدهشان خورش/مگر خود بمیرند از این پرورش
نگر تا که ابلیس از این گفت گوى/چه کرد و چه خواست اندرین جستجوى
مگر تا یکى چاره سازد نهان/که پردخته گردد ز مردم جهان
پسر بد مر او را يكى هوشمند/گرانمايه طهمورث ديو بند
بيامد به تخت پدر بر نشست/به شاهى كمر بر ميان بر ببست
همه موبدان را ز لشكر بخواند/به خوبى چه مايه سخنها براند
چنين گفت كامروز تخت و كلاه/مرا زيبد اين تاج و گنج و سپاه
جهان از بدیها بشويم به راى/پس آنگه كنم درگهى گرد پاى
ز هر جاى كوته كنم دست ديو/كه من بود خواهم جهان را خديو
هر آن چيز كاندر جهان سودمند/كنم آشكارا گشايم ز بند
پس از پشت ميش و بره پشم و موى/بريد و به رشتن نهادند روى
به كوشش از او كرد پوشش به راى/به گستردنى بد هم او رهنماى
ز پويندگان هر چه بد تيز رو/خورش كردشان سبزه و كاه و جو
رمنده ددان را همه بنگريد/سيه گوش و يوز از ميان برگزيد
به چاره بياوردش از دشت و كوه/به بند آمدند آن كه بد زان گروه
ز مرغان مر آن را كه بد نيک تاز/چو باز و چو شاهين گردن فراز
بياورد و آموختنشان گرفت/جهانى بدو مانده اندر شگفت
چو اين كرده شد ماكيان و خروس/كجا بر خروشد گه زخم كوس
بياورد و يکسر به مردم كشيد/نهفته همه سودمندش گزيد
بفرمودشان تا نوازند گرم/نخوانندشان جز به آواز نرم
چنين گفت كاين را ستايش كنيد/جهان آفرين را نيايش كنيد
كه او دادمان بر ددان دستگاه/ستايش مر او را كه بنمود راه
مر او را يكى پاک دستور بود/كه رايش ز كردار بد دور بود
خنيده به هر جاى شهرسپ نام/نزد جز به نيكى به هر جاى گام
همه روز بسته ز خوردن دو لب/به پيش جهاندار بر پاى شب
چنان بر دل هر كسى بود دوست/نماز شب و روزه آيين اوست
سر مايه بُد اختر شاه را/در بسته بد جان بدخواه را
همه راه نيكى نمودى به شاه/همه راستى خواستى پايگاه
چنان شاه پالوده گشت از بدى/كه تابيد از او فرّهی ايزدى
برفت اهرمن را به افسون ببست/چو بر تيز رو بارگى بر نشست
زمان تا زمان زينش بر ساختى/همى گرد گيتیش بر تاختى
چو ديوان بديدند كردار او/كشيدند گردن ز گفتار او
شدند انجمن ديو بسيار مر/كه پردخته مانند از او تاج و فرّ
چو طهمورث آگه شد از كارشان/بر آشفت و بشكست بازارشان
به فرّ جهاندار بستش ميان/به گردن بر آورد گرز گران
همه نرّه ديوان و افسونگران/برفتند جادو سپاهى گران
دمنده سيه ديوشان پيشرو/همى بآسمان بركشيدند غو
جهاندار طهمورث بافرين/بيامد كمر بستهی جنگ و كين
يكايک بياراست با ديو جنگ/نبد جنگشان را فراوان درنگ
از ايشان دو بهره به افسون ببست/دگرشان به گرز گران كرد پست
كشيدندشان خسته و بسته خوار/به جان خواستند آن زمان زينهار
كه ما را مكش تا يكى نو هنر/بياموزى از ما كهت آيد به بر
كى نامور دادشان زينهار/بدان تا نهانى كنند آشكار
چو آزاد گشتند از بند او/بجستند ناچار پيوند او
نبشتن به خسرو بياموختند/دلش را به دانش بر افروختند
نبشتن يكى نه كه نزديک سى/چه رومى چه تازى و چه پارسى
چه سغدى چه چينى و چه پهلوى/ز هر گونهای كآن همى بشنوى
جهاندار سى سال از اين بيشتر/چه گونه پديد آوريدى هنر
برفت و سر آمد بر او روزگار/همه رنج او ماند از او يادگار
چو بشناخت آهنگرى پيشه كرد/از آهنگرى ارّه و تيشه كرد
چو اين كرده شد چارهی آب ساخت/ز دريایها رودها را بتاخت
به جوى و به رود آبها راه كرد/به فرخندگى رنج كوتاه كرد
چراگاه مردم بدان بر فزود/پراگند پس تخم و كشت و درود
برنجيد پس هر كسى نان خويش/بورزيد و بشناخت سامان خويش
بدان ايزدى جاه و فرّ كيان/ز نخچير گور و گوزن ژيان
جدا كرد گاو و خر و گوسفند/به ورز آوريد آنچه بُد سودمند
ز پويندگان هر چه مويش نكوست/بكشت و به سرشان بر آهيخت پوست
چو روباه و قاقم چو سنجاب نرم/چهارم سمورست كش موى گرم
بر اين گونه از چرم پويندگان/ بپوشيد بالاى گويندگان
برنجيد و گسترد و خورد و سپرد/برفت و به جز نام نيكى نبرد
بسى رنج برد اندر آن روزگار/به افسون و انديشهی بىشمار
چو پيش آمدش روزگار بهى/از او مردرى ماند تخت مهى
زمانه ندادش زمانى درنگ/شد آن هوش هوشنگ با فرّ و سنگ
نپيوست خواهد جهان با تو مهر/نه نيز آشكارا نمايدت چهر
جهاندار هوشنگ با راى و داد/به جاى نيا تاج بر سر نهاد
بگشت از برش چرخ سالى چهل/پر از هوش مغز و پر از راى دل
چو بنشست بر جايگاه مهى/چنين گفت بر تخت شاهنشهى
كه بر هفت كشور منم پادشا/جهاندار پيروز و فرمانروا
به فرمان يزدان پيروزگر/به داد و دهش تنگ بستم كمر
و زان پس جهان يکسر آباد كرد/همه روى گيتى پر از داد كرد
نخستين يكى گوهر آمد به چنگ/به آتش ز آهن جدا كرد سنگ
سر مايه كرد آهن آبگون/كز آن سنگ خارا كشيدش برون
خجسته سيامک يكى پور داشت/كه نزد نيا جاه دستور داشت
گرانمايه را نام هوشنگ بود/تو گفتى همه هوش و فرهنگ بود
به نزد نيا يادگار پدر/نيا پروريده مر او را به بر
نيايش به جاى پسر داشتى/جز او بر كسى چشم نگماشتى
چو بنهاد دل كينه و جنگ را/بخواند آن گرانمايه هوشنگ را
همه گفتنیها بدو باز گفت/همه رازها برگشاد از نهفت
كه من لشكرى كرد خواهم همى/خروشى برآورد خواهم همى
تو را بود بايد همى پيش رو/كه من رفتنیام تو سالار نو
پرى و پلنگ انجمن كرد و شير/ز درّندگان گرگ و ببر دلير
سپاهى دد و دام و مرغ و پرى/سپهدار پر كين و كنداورى
پس پشت لشكر كيومرث شاه/نبيره به پيش اندرون با سپاه
بيامد سيه ديو با ترس و باک/همى بآسمان بر پراگند خاک
ز هرّاى درندگان چنگ ديو/شده سست از خشم كيهان خديو
به هم بر شكستند هر دو گروه/شدند از دد و دام ديوان ستوه
بيازيد هوشنگ چون شير چنگ/جهان كرد بر ديو نستوه تنگ
كشيدش سراپاى يک سر دوال/سپهبد بُريد آن سر بیهمال
به پاى اندر افگند و بسپرد خوار/دريده بر او چرم و برگشته كار
چو آمد مر آن كينه را خواستار/سر آمد كيومرث را روزگار
برفت و جهان مردرى ماند از اوى/نگر تا كه را نزد او آبروى
جهان فريبنده را گرد كرد/ره سود بنمود و خود مايه خْوَرد
جهان سر به سر چو فسانست و بس/نماند بد و نيک بر هيچ كس
سخن چون به گوش سيامک رسيد/ز كردار بدخواه ديو پليد
دل شاهبچّه برآمد به جوش/سپاه انجمن كرد و بگشاد گوش
بپوشيد تن را به چرم پلنگ/كه جوشن نبود و نه آيين جنگ
پذيره شدش ديو را جنگ جوى/سپه را چو روى اندر آمد به روى
سيامک بيامد برهنه تنا/بر آويخت با پور آهرمنا
بزد چنگ وارونه ديو سياه/ دوتا اندر آورد بالاى شاه
فكند آن تن شاهزاده به خاک/به چنگال كردش كمرگاه چاک
سيامک به دست خروزان ديو/تبه گشت و ماند انجمن بیخديو
چو آگه شد از مرگ فرزند شاه/ز تيمار گيتى بر او شد سياه
فرود آمد از تخت ويلهَ كنان/زنان بر سر و موى و رخ را كَنان
دو رخساره پر خون و دل سوگوار/دو ديده پر از نم چو ابر بهار
خروشى برآمد ز لشكر به زار/كشيدند صف بر در شهريار
همه جامهها كرده پيروزه رنگ/دو چشم ابر خونين و رخ با درنگ
دد و مرغ و نخچير گشته گروه/برفتند ويله كنان سوى كوه
برفتند با سوگوارى و درد/ز درگاه كى شاه برخاست گرد
نشستند سالى چنين سوگوار/پيام آمد از داور كردگار
درود آوريدش خجسته سروش/كز اين بيش مخروش و باز آر هوش
سپه ساز و بركش به فرمان من/بر آور يكى گرد از آن انجمن
از آن بدكنش ديو روى زمين/بپرداز و پردخته كن دل ز كين
كى نامور سر سوى آسمان/برآورد و بدخواست بر بدگمان
بر آن برترين نام يزدانش را/بخواند و بپالود مژگانش را
و زان پس به كين سيامک شتافت/شب و روز آرام و خفتن نيافت
سخنگوى دهقان چه گويد نخست/كه نام بزرگى به گيتى كه جست
كه بود آن كه ديهيم بر سر نهاد/ندارد كس آن روزگاران به ياد
مگر كز پدر ياد دارد پسر/بگويد تو را يک به يک در به در
كه نام بزرگى كه آورد پيش/ كه را بود از آن برتران پايه بيش
پژوهندهی نامهی باستان/كه از پهلوانان زند داستان
چنين گفت كآيين تخت و كلاه/كيومرث آورد و او بود شاه
چو آمد به برج حمل آفتاب/جهان گشت با فرّ و آيين و آب
بتابيد از آن سان ز برج بره/كه گيتى جوان گشت از آن يک سره
كيومرث شد بر جهان كدخداى/نخستين به كوه اندرون ساخت جاى
سر بخت و تختش بر آمد به كوه/ پلنگينه پوشيد خود با گروه
از او اندر آمد همى پرورش/كه پوشيدنى نو بد و نو خورش
به گيتى درون سال سى شاه بود/به خوبى چو خورشيد بر گاه بود
همى تافت ز او فرّ شاهنشهى/چو ماه دو هفته ز سرو سهى
دد و دام و هر جانور كش بديد/ز گيتى به نزديک او آرميد
دو تا میشدندى بر تخت او/ از آن بر شده فرّه و بخت او
به رسم نماز آمدنديش پيش/و ز او بر گرفتند آيين خويش
پسر بد مر او را يكى خوبروى/هنرمند و همچون پدر نامجوى
سيامک بدش نام و فرخنده بود/كيومرث را دل بدو زنده بود
به جانش بر از مهر گريان بدى/ز بيم جداييش بريان بدى
بر آمد بر اين كار يک روزگار/فروزنده شد دولت شهريار
به گيتى نبودش كسى دشمنا/مگر بدكنش ريمن آهرمنا
به رشک اندر آهرمن بدسگال/همى راى زد تا بباليد بال
يكى بچه بودش چو گرگ سترگ/دلاور شده با سپاه بزرگ
جهان شد بر آن ديو بچّه سياه/ز بخت سيامک و زان پايگاه
سپه كرد و نزديک او راه جست/همى تخت و ديهيم كى شاه جست
همى گفت با هر كسى راى خويش/جهان كرد يک سر پر آواى خويش
كيومرث زين خود كى آگاه بود/كه تخت مهى را جز او شاه بود
يكايک بيامد خجسته سروش/به سان پرى پلنگينه پوش
بگفتش ورا زين سخن در به در/كه دشمن چه سازد همى با پدر
جهان آفرين تا جهان آفريد/چون او مرزبانى نيامد پديد
چو خورشيد بر چرخ بنمود تاج/زمين شد به كردار تابنده عاج
چه گويم كه خورشيد تابان كه بود/كز او در جهان روشنايى فزود
ابوالقاسم آن شاه پيروز بخت/نهاد از بر تاج خورشيد تخت
ز خاور بياراست تا باختر/پديد آمد از فرّ او كان زر
مرا اختر خفته بيدار گشت/به مغز اندر انديشه بسيار گشت
بدانستم آمد زمان سخن/كنون نو شود روزگار كهن
بر انديشهی شهريار زمين/بخفتم شبى لب پر از آفرين
دل من چو نور اندر آن تيره شب/نخفته گشاده دل و بسته لب
چنان ديد روشن روانم به خواب/كه رخشنده شمعى بر آمد ز آب
همه روى گيتى شب لاژورد/از آن شمع گشتى چو ياقوت زرد
در و دشت بر سان ديبا شدى/يكى تخت پيروزه پيدا شدى
نشسته بر او شهريارى چو ماه/يكى تاج بر سر به جاى كلاه
رده بر كشيده سپاهش دو ميل/به دست چپش هفتصد ژنده پيل
يكى پاک دستور پيشش به پاى/بداد و بدين شاه را رهنماى
مرا خيره گشتى سر از فرّ شاه/و زان ژنده پيلان و چندان سپاه
چو آن چهرهی خسروى ديدمى/ از آن نامداران بپرسيدمى
كه اين چرخ و ماه است يا تاج و گاه/ستاره است پيش اندرش يا سپاه
يكى گفت كاين شاه روم است و هند/ز قنّوج تا پيش درياى سند
به ايران و توران ورا بندهاند/به راى و به فرمان او زندهاند
بياراست روى زمين را به داد/بپردخت از آن تاج بر سر نهاد
جهاندار محمود شاه بزرگ/به آبشخور آرد همى ميش و گرگ
ز كشمير تا پيش درياى چين/بر او شهرياران كنند آفرين
چو كودک لب از شير مادر بشست/ز گهواره محمود گويد نخست
نپيچد كسى سر ز فرمان اوى/ نيارد گذشتن ز پيمان اوى
تو نيز آفرين كن كه گويندهای/بدو نام جاويد جويندهای
چو بيدار گشتم بجستم ز جاى/چه مايه شب تيره بودم به پاى
بر آن شهريار آفرين خواندم/نبودم درم جان بر افشاندم
به دل گفتم اين خواب را پاسخ است/كه آواز او بر جهان فرّخ است
بر آن آفرين كو كند آفرين/بر آن بخت بيدار و فرّخ زمين
ز فرّش جهان شد چو باغ بهار/ هوا پر ز ابر و زمين پر نگار
از ابر اندر آمد به هنگام نم/جهان شد به كردار باغ ارم
به ايران همه خوبى از داد اوست/ كجا هست مردم همه ياد اوست
به بزم اندرون آسمان سخاست/به رزم اندرون تيز چنگ اژدهاست
به تن ژنده پيل و به جان جبرئيل/به كف ابر بهمن به دل رود نيل
سر بخت بدخواه با خشم اوى/چو دينار خوار است بر چشم اوى
نه كند آورى گيرد از باج و گنج/نه دل تيره دارد ز رزم و ز رنج
هر آن كس كه دارد ز پروردگان/از آزاد و از نيکدل بردگان
شهنشاه را سر به دسر دوستوار ** * به فرمان ببسته كمر استوار
نخستين برادرش كهتر به سال/كه در مردمى كس ندارد همال
ز گيتى پرستندهی فرّ و نصر/زيد شاد در سايهی شاه عصر
كسى كش پدر ناصرالدين بود/سر تخت او تاج پروين بود
و ديگر دلاور سپهدار طوس/كه در جنگ بر شير دارد فسوس
ببخشد درم هر چه يابد ز دهر/همى آفرين يابد از دهر بهر
به يزدان بود خلق را رهنماى/سر شاه خواهد كه باشد به جاى
جهان بیىسر و تاج خسرو مباد/هميشه بماناد جاويد و شاد
هميشه تن آباد با تاج و تخت/ز درد و غم آزاد و پيروز بخت
كنون باز گردم به آغاز كار/سوى نامهی نامور شهريار
بدين نامه چون دست كردم دراز/يكى مهترى بود گردنفراز
جوان بود و از گوهر پهلوان/خردمند و بيدار و روشن روان
خداوند راى و خداوند شرم/سخن گفتن خوب و آواى نرم
مرا گفت كز من چه بايد همى/كه جانت سخن بر گرايد همى
به چيزى كه باشد مرا دسترس/بكوشم نيازت نيارم به كس
همى داشتم چون يكى تازه سيب/كه از باد نامد به من بر نهيب
به كيوان رسيدم ز خاک نژند/از آن نيکدل نامدار ارجمند
به چشمش همان خاک و هم سيم و زر/كريمى بدو يافته زيب و فر
سراسر جهان پيش او خوار بود/جوانمرد بود و وفادار بود
چنان نامور گم شد از انجمن/چو در باغ سرو سهى از چمن
نه ز او زنده بينم نه مرده نشان/به دست نهنگان مردم كشان
دريغ آن كمر بند و آن گردگاه/دريغ آن كیى برز و بالاى شاه
گرفتار ز او دل شده نا اميد/نوان لرز لرزان به كردار بيد
يكى پند آن شاه ياد آوريم/ز كژى روان سوى داد آوريم
مرا گفت كاين نامهی شهريار/گرت گفته آيد به شاهان سپار
بدين نامه من دست بردم فراز/به نام شهنشاه گردنفراز
دل روشن من چو برگشت از اوى/سوى تخت شاه جهان كرد روى
كه اين نامه را دست پيش آورم/ز دفتر به گفتار خويش آورم
بپرسيدم از هر كسى بیشمار/بترسيدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسى/ببايد سپردن به ديگر كسى
و ديگر كه گنجم وفادار نيست/همين رنج را كس خريدار نيست
بر اين گونه يک چند بگذاشتم/سخن را نهفته همى داشتم
سراسر زمانه پر از جنگ بود/به جويندگان بر جهان تنگ بود
ز نيكو سخن به چه اندر جهان/به نزد سخن سنج فرّخ مهان
اگر نامدى اين سخن از خداى/نبى كى بدى نزد ما رهنماى
به شهرم يكى مهربان دوست بود/تو گفتى كه با من به يک پوست بود
مرا گفت خوب آمد اين راى تو/به نيكى گرايد همى پاى تو
نبشته من اين نامهی پهلوى/ به پيش تو آرم مگر نغنوى
گشاده زبان و جوانيت هست/سخن گفتن پهلوانيت هست
شو اين نامهی خسروان بازگوى/بدين جوى نزد مهان آبروى
چو آورد اين نامه نزديک من/بر افروخت اين جان تاريک من
چو از دفتر اين داستانها بسى/همى خواند خواننده بر هر كسى
جهان دل نهاده بدين داستان/همان بخردان نيز و هم راستان
جوانى بيامد گشاده زبان/سخن گفتن خوب و طبع روان
به شعر آرم اين نامه را گفت من/از او شادمان شد دل انجمن
جوانيش را خوى بد يار بود/ابا بد هميشه به پيكار بود
بر او تاختن كرد ناگاه مرگ/نهادش به سر بر يكى تيره ترگ
بدان خوى بد جان شيرين بداد/نبد از جوانيش يک روز شاد
يكايک از او بخت برگشته شد/به دست يكى بنده بر كشته شد
برفت او و اين نامه ناگفته ماند/چنان بخت بيدار او خفته ماند
الهى عفو كن گناه ورا/بيفزاى در حشر جاه ورا