یاد آر ز شمع مرده یاد آر، علی اکبر دهخدا
گر آخرين فريب تو ای زندگی نبود
اينک هزار بار رها کرده بودمت
زآن پيشتر که باز مرا سوی خودکشی
در پيش پای مرگ فدا کرده بودمت
هر بار کز تو خواسته ام برکنم اميد
آغوش گرم خويش به رويم گشادهای
دانستهام که هرچه کنی جز فريب نيست
اما درين فريب فسونها نهادهای
در پشت پرده هيچ نداری جز اين فريب
ليکن هزار جامه بر اندام او کنی
چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت
او را طلب کنی و مرا رام او کنی
روزی نقاب عشق به رخسار او نهی
تا نوری از اميد بتابد به خاطرم
روزی غرور شعر و هنر نام او کنی
تا سر بر آفتاب بسايم که شاعرم
در دام اين فريب بسی دير مانده ام
ديگر به عذر تازه نبخشم گناه خويش
ای زندگی دريغ که چون از تو بگسلم
در آخرين فريب تو جويم پناه خويش
ای قوم به حج رفته کجایید؟ کجایید؟
معشوق همین جاست، بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید؟
گر صورت بیصورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید
آن خانه لطیفست نشانهاش بگفتید
از خواجهٔ آن خانه نشانی بنمایید
یک دستهٔ گل کو اگر آن باغ بدیدید؟
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید؟
با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنجِ شما، پرده شمایید
رفت آن سوار کولی با خود تو را نبرده
شب مانده است و با شب، تاریکی فشرده
کولی کنار آتش رقص شبانه ات کو؟
شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟
خاموش مانده اینک، خاموش تا همیشه
چشم سیاه چادر با این چراغ مرده
رفت آنکه پیش پایش دریا ستاره کردی
چشمان مهربانش یک قطره ناسترده
در گیسوی تو نشکفت آن بوسه لحظه لحظه
این شب نداشت ، آری، الماس خرده خرده
بازی کنان زگویی خون می فشاند و می گفت
روزی سیاه چشمی سرخی به ما سپرده
می رفت و گرد راهش از دود آه تیره
نیلوفرانه در باد پیچیده تاب خورده
سودای همرهی را گیسو به باد دادی
رفت آن سوار با خود، یک تار مو نبرده
همه صید ها بکردی، هله، میر بار دیگر
سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر
همه غوطه ها بخوردی، همه کارها بکردی
منشین ز پای یک دم، که بماند کار دیگر
همه نقدها شمردی، به وکیل در سپردی
بشنو از این محاسب، عدد و شمار دیگر
تو بسی سمن بران را، به کنار در گرفتی
نفسی کنار بگشا، بنگر کنار دیگر
خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش
و نماند هیچش الا هوس قمار دیگر
تو به مرگ و زندگانی هله، تا جز او ندانی
نه چو روسپی که هر شب، کشد او به یار دیگر
نظرش به سوی هر کس، به مثال چشم نرگس
بُوَدش ز هر حریفی، طرب و خمار دیگر
همه عمر خوار باشد، چو برِ دو یار باشد
هله، تا تو رو نیاری، سویِ پشت دار دیگر
که اگر بتان چنیناند، ز شه تو خوشه چینند
نبده ست مرغ جان را، به جز او مطار دیگر
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید
فصل گل میگذرد ، همنفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنید
عندلیبان! گل سوری به چمن کرد ورود
بهر شاباش قدومش همه فریاد کنید
یاد از این مرغ گرفتار کنید ای مرغان
چون تماشای گل و لاله و شمشاد کنید
هرکه دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و به یاد منش آزاد کنید
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانهٔ صیاد کنید
شمع اگر کشته شد از باد مدارید عجب
یاد پروانهٔ هستی شده بر باد کنید
بیستون بر سر راه است مباد از شیرین
خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنید
جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه
ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید
گر شد از جور شما خانهٔ موری ویران
خانهٔ خویش محالست که آباد کنید
کنج ویرانهٔ زندان شد اگر سهم بهار
شکر آزادی و آن گنج خداداد کنید
به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمه های صدایت
نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز
کی آورد دلم ای دوست تاب وسوسه هایت
تو را ز جرگهی انبوه خاطرات قدیمی
برون کشیده ام و دل نهاده ام به صفایت
تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست
نمیکنم اگر ای دوست، سهل و زود، رهایت
گره به کار من افتاده است از غم غربت
کجاست چابکی دستهای عقدهگشایت؟
به کبر شعر مبینم که تکیه داده به افلاک
به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت
«دلم گرفته برایت» زبان سادهی عشق است
سلیس و ساده بگویم، دلم گرفته برایت!
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
به یاد یار دیرین کاروان گم کرده را مانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون خزانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم به زهر آلود شهد شادمانی را
سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را
یک جام با تو خوردن یک عمر میپرستی
یک روز با تو بودن، یک روزگار مستی
در بندگی عشقت از دست رفت کارم
ای خواجهٔ زبر دست رحمی به زیر دستی
بر باد میتوان داد خاک وجود ما را
تا کار ما به کویت بالا رود ز پستی
با مدعی ز مینا می در قدح نکردی
تا خون من نخوردی تا جان من نخستی
گفتی دهم شرابت از شیشهٔ محبت
پیمانهام ندادی، پیمان من شکستی
صید ضعیف عشقم، با پنجهٔ توانا
بیمار چشم یارم، در عین تندرستی
با صد هزار نیرو، دیدی فروغی آخر
از دست او نرستی وز بند او نجستی
ارغوان،
شاخه همخون جدا مانده من
آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابیست هوا؟
یا گرفتهاست هنوز؟
من در این گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه میبینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیک است
که چو بر میکشم از سینه نفس
نفسم را بر میگرداند
ره چنان بسته که پروازِ نگه
در همین یک قدمی میماند
کورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانیست
نفسم میگیرد
که هوا هم اینجا زندانیست
هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است.
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
کز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطرمن
گریه میانگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد میگرید…
چون دل من که چنین خون آلود
هر دم از دیده فرو میریزد
ارغوان،
این چه رازیست که هر بار بهار
با عزای دل ما میآید؟
که زمین هر سال از خون
پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ میافزاید؟
ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
کی بر این دره غم میگذرند؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان که کبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله میآغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب که هم پروازان
نگران غم هم پروازندارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش؛
تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من
به پایان رسیدیم اما نکردیم آغاز
فرو ریخت پرها نکردیم پرواز
ببخشای ای روشنِ عشق بر ما ببخشای!
ببخشای اگر صبح را ما
به مهمانی کوچه دعوت نکردیم
ببخشای اگر روی پیراهن ما
نشانِ عبورِ سحر نیست
ببخشای ما را اگر از حضور فلق روی فرق صنوبر
خبر نیست
نسیمی گیاه سحرگاه را در کمندی فکنده است
و تا دشتِ بیداریش میکشاند
و ما کمتر از آن نسیمیم
در آن سوی دیوار بیمیم
ببخشای ای روشن عشق بر ما ببخشای!
به پایان رسیدیم اما نکردیم آغاز
فرو ریخت پرها نکردیم پرواز
بر من که صبوحی زدهام خرقه حرام است
ای مجلسیان راه خرابات کدام است
هر کس به جهان خرمیی پیش گرفتند
ما را غمت ای ماه پریچهره تمام است
برخیز که در سایهٔ سروی بنشینیم
کانجا که تو بنشینی بر سرو قیام است
دام دل صاحب نظرانت خم گیسوست
وان خال بناگوش مگر دانهٔ دام است
با چون تو حریفی به چنین جای در این وقت
گر باده خورم خمر بهشتی نه حرام است
با محتسب شهر بگویید که زنهار
در مجلس ما سنگ مینداز که جام است
غیرت نگذارد که بگویم که مرا کشت
تا خلق ندانند که معشوقه چه نام است
دردا که بپختیم در این سوز نهانی
وان را خبر از آتش ما نیست که خام است
سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان
چون در نظر دوست نشینی همه کام است
همی یادم آید ز عهد صغر
که عیدی برون آمدم با پدر
به بازیچه مشغول مردم شدم
در آشوب خلق از پدر گم شدم
برآوردم از هول و دهشت خروش
پدر ناگهانم بمالید گوش
که ای شوخ چشم آخرت چند بار
بگفتم که دستم ز دامن مدار
به تنها نداند شدن طفل خرد
که مشکل توان راه نادیده برد
تو هم طفل راهی به سعی ای فقیر
برو دامن راه دانان بگیر
مکن با فرومایه مردم نشست
چو کردی، ز هیبت فرو شوی دست
به فتراک پاکان درآویز چنگ
که عارف ندارد ز دریوزه ننگ
مریدان به قوت ز طفلان کمند
مشایخ چو دیوار مستحکمند
بیاموز رفتار از آن طفل خرد
که چون استعانت به دیوار برد
ز زنجیر ناپارسایان برست
که در حلقهٔ پارسایان نشست
اگر حاجتی داری این حلقه گیر
که سلطان ندارد از این در گزیر
برو خوشه چین باش سعدی صفت
که گرد آوری خرمن معرفت
الا ای مقیمان محراب انس
که فردا نشینید بر خوان قدس
متابید روی از گدایان خیل
که صاحب مروت نراند طفیل
کنون با خرد باید انباز گشت
که فردا نماند ره بازگشت
که چرا باغچه خانه ما سیب نداشت
بر لبانم غنچه لبخند پژمرده است
نغمه ام دلگیر و افسرده است
نه سرودی نه سروری نه هم آوازی نه شوری
زندگی گویا ز دنیا رخت بر بسته است
یا که خاک مرده روی شهر پاشیده است
این چه آیینی چه قانونی چه تدبیری است
من از این آرامش سنگین و صامت عاصی ام دیگر
من از این آهنگ یكسان و مکرر عاصی ام دیگر
من سرودی تازه می خواهم
جنبشی شوری نشاطی نغمه ای
فریادهای تازه می جویم
من به هر آیین و مسلک کو کسی را از تلاشش باز دارد یاغی ام دیگر
من تو را در سینه امید دیرین سال خواهم کشت
من امید تازه می خواهم .
افتخاری آسمان گیر و بلند آوازه می خواهم
کرم خاکی نیستم اینک تا بمانم در مغاک خویشتن خاموش
نیستم شب کور که از خورشید روشنگر بدوزم چشم
آفتابم من که یک جا یک زمان ساکت نمی مانم
با پر زرین خورشید افق پیمای خویش
من تن بکر همه گلهای وحشی را نوازش ميكنم هر روز
جویبارم من که تصویر هزاران پرده در پیشانی ام پیدا ست
موج بی تابم که بر ساحل صدفهای پری مي آورم همراه
کرم خاکی نیستم من آفتابم جویبارم موج بیتابم
تا به چند این گونه در یک دخمه بی پرواز ماندن
تا به چند این گونه با صد نغمه بی آواز ماندن
شهپر ما آسمانی را به زیرچنگ پرواز بلندش داشت
آفتابی را به خواری در حریم ریشخندش داشت
گوش سنگین خدا از نغمه شیرين ما پر بود
زانوی نصف النهار از پای کوب پر غرور ما چو بید از باد میلرزید
اینک آن آواز و پرواز بلند و این خموشی و زمین گیری
اینک آن همبستری با دختر خورشید و این همخوابگی با مادر ظلمت
من که هرگز سر به تسلیم خدایان هم نخواهم داد
گردن من زیر بار کهکشان هم خم نمی گردد
زندگی یعنی تکاپو زندگی یعنی هیاهو
زندگی یعنی شب نو روز نو اندیشه نو
زندگی یعنی غم نو حسرت نو پیشه نو
زندگی باید که سرشار از تکان و تازگی باشد
زندگی باید که در پیچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذیرد
زندگي باید که يک دم یک نفس هم ز جنبش وا نماند
گر چه این جنبش برای مقصدی بیهود باشد
زندگانی همچنان آب است
آب اگر راکد بماند چهره اش افسرده خواهد گشت
و بوی گند می گیرد
در ملال آبگیرش غنچه لبخند می میرد
آهوان عشق از آب گل آلودش نمی نوشد
مرغکان شوق در آیینه تارش نمی جوشند
من سر تسلیم بر درگاه هر دنیای نادیده فرو می آورم جز مرگ
من ز مرگ از آن نمی ترسم که پایانی است بر طومار یک آغاز
بیم من از مرگ یک افسانه دلگیر بی آغاز و پایان است
من سرودی را که عطر کهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد نمی خواهم
من سرودی تازه خواهم خواند کش گوش كسی نشنیده باشد
من نمی خواهم به عشقی سالیان پابند بودن را
من نمی خواهم اسیر سحر یک لبخند بودن را
من نبتوانم شراب ناز از یک چشم نوشیدن
من نه بتوانم لبی را بارها با شوق بوسیدن
من تن تازه لب تازه شراب تازه عشق تازه می خواهم
سینه ام با هر نفس یک شوق پی یک درد بی اندازه می خواهد
من زبانم لال حتی یک خدا را سجده کردن قرنها او را پرستیدن نمی خواهم
من خدای تازه می خواهم
گرچه او با آتش ظلمش بسوزاند سراسر ملک هستی را
گر چه او رونق دهد آیین مطرود و حرام می پرستی را
من به ناموس قرون بردگی ها یاغی ام دیگر
یاغی ام من یاغی ام من
گو بگیرندم بسوزندم گو به دار آرزوهايم بیاویزند
گو به سنگ نا حق تکفیر
استخوان شعر عصیان قرونم را فرو کوبند
من از این پس یاغی ام ديگر
ناممن عشق است، آیا می شناسیدم؟
دنیی آن قدر ندارد که بر او رشک برند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند
نظر آنان که نکردند در این مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحبنظرند
عارفان هر چه ثباتی و بقایی نکند
گر همه ملک جهان است به هیچش نخرند
تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی
که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند
این سراییست که البته خلل خواهد کرد
خنک آن قوم که در بند سرای دگرند
دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان
حق عیان است ولی طایفهای بیبصرند
ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست
دیگران در شکم مادر و پشت پدرند
گوسفندی برد این گرگ مُعَوَّدْ هر روز
گوسفندان دگر خیره در او مینگرند
آن که پای از سر نخوت ننهادی بر خاک
عاقبت خاک شد و خلق بدو میگذرند
کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق
تا دمی چند که ماندهست غنیمت شمرند
گل بی خار میسر نشود در بستان
گل بی خار جهان مردم نیکوسیرند
سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند
تو هم این مگوی سعدی، که نظر حرام باشد
گنه است برگرفتن نظر از چنین جمالی
بیا که در غم عشقت مشوشم بیتو
بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بیتو
شب از فراق تو مینالم ای پریرخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بیتو
دمی تو شربت وصلم ندادهای جانا
همیشه زهر فراقت همی چِشَم بیتو
اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا
دو پایم از دو جهان نیز درکشم بیتو
پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بیتو