
به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمه های صدایت
نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز
کی آورد دلم ای دوست تاب وسوسه هایت
تو را ز جرگهی انبوه خاطرات قدیمی
برون کشیده ام و دل نهاده ام به صفایت
تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست
نمیکنم اگر ای دوست، سهل و زود، رهایت
گره به کار من افتاده است از غم غربت
کجاست چابکی دستهای عقدهگشایت؟
به کبر شعر مبینم که تکیه داده به افلاک
به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت
«دلم گرفته برایت» زبان سادهی عشق است
سلیس و ساده بگویم، دلم گرفته برایت!