
گر آخرين فريب تو ای زندگی نبود
اينک هزار بار رها کرده بودمت
زآن پيشتر که باز مرا سوی خودکشی
در پيش پای مرگ فدا کرده بودمت
هر بار کز تو خواسته ام برکنم اميد
آغوش گرم خويش به رويم گشادهای
دانستهام که هرچه کنی جز فريب نيست
اما درين فريب فسونها نهادهای
در پشت پرده هيچ نداری جز اين فريب
ليکن هزار جامه بر اندام او کنی
چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت
او را طلب کنی و مرا رام او کنی
روزی نقاب عشق به رخسار او نهی
تا نوری از اميد بتابد به خاطرم
روزی غرور شعر و هنر نام او کنی
تا سر بر آفتاب بسايم که شاعرم
در دام اين فريب بسی دير مانده ام
ديگر به عذر تازه نبخشم گناه خويش
ای زندگی دريغ که چون از تو بگسلم
در آخرين فريب تو جويم پناه خويش