معرفی کتاب هنر ظریف بیخیالی (به تخم گرفتن)
اگر به دنبال رویکرد متفاوت در زندگی هستید، کتاب هنر ظریف بیخیالی نوشتهی مارک منسون، این اثر پرفروش نیویورک تایمز به یاری شما میآید تا بر اهداف خود متمرکز شده و هنر رهایی از دغدغهها را فراگیرید.
مایلید بدانید که در زندگی قید چه مسائلی را میتوان زد و بیخیالی پیشه کرد؟ مارک منسون به شما میآموزد که خود را بشناسید و به بیخیالی فلسفی برسید.
کتاب هنر ظریف بیخیالی به شما نشان میدهد که به عنوان یک انسان چه محدودیتهایی دارید و همیشه قرار نیست بر آنها پیروز شده و آنها را از پا درآورید.
خواندن این کتاب شما را با دنیای جدیدی آشنا میکند. شما با مفاهیم تازهای مواجه خواهید شد که تا به حال به آن فکر نکرده بودید. مواردی در زندگی روزمره هستند که ممکن است خیلی سرسری از کنار آنها گذشته و اهمیت نداده باشید.
رنج عنصر جدایی ناپذیر زندگی است. نمیتوان از آن جدا شد یا فراموشش کرد اما میتوان هنری را آموخت که به کمک آن دغدغههای بزرگ را درست سپری کرد.
لازم به ذکر است در طول خواندن این کتاب احساس فلسفه بافی عجیب و غریبی نیز پیدا خواهید کرد که منسن در ایجاد چنین حسی به مخاطب استاد است. منسون بیشتر بعنوان نویسندهای در حوزهی خودیاری شناخته شده اما نگاهی فلسفی و در عین حال بسیار ساده به زندگی دارد.
- شماره اول پرفروشترینهای نیویورک تایمز- حضور در فهرست کتابهایی که زندگیتان را دگرگون خواهند کرد
- مارک منسن، در تحریک ذهن و نوعی درونبینی غیرمعمول و خاص خودش استاد است. سادهنویسی او در این کتاب وادارتان میکند ساعتها به طور ناخودآگاه، آن را ورق بزنید. (جیمز کلیر، نویسنده کتاب پرفروش خرده عادتها)
- اثری که ارزش دوباره خواندن را دارد. (Kirkus Review)
- پر از داستانهای سرگرمکننده و شوخیهای بیرحم. (Goodreads)
مارک منسون (1984 تاکنون)، وبلاگنویس و نویسندهی آمریکایی است. او از دانشگاه بوستون فارغالتحصیل شده و نوشتن مطالب خودشناسی و فلسفی را با وبلاگنویسی آغاز کرد.
منسون از نویسندگان پرفروش در زمینه خودشناسی است که در بیشتر آثارش زبانی طنز و خواندنی دارد. از جمله آثار معروف منسن میتوان به شاد بودن کافی نیست و همهچیز به فنا رفته اشاره کرد.
حدود 2500 سال پیش، در دامنههای رشته کوه هیمالیا و نپال کنونی، پادشاهی در قصری بسیار زیبا زندگی میکرد و قرار بود صاحب پسری شود. پادشاه برای پسرش نقشههای بزرگی در سر داشت. او میخواست که زندگی پسرش عالی و بینقص باشد. پادشاه نمیخواست که پسرش حتی برای لحظهای درد بکشد و طعم رنج را حس کند. او میخواست تمام نیازها و خواستههای پسرش را در لحظه برآورده کند.
پادشاه در اطراف قصر دیوارهای بلندی کشید و امکان دیدن دنیای بیرون از قصر را از شاهزاده گرفت. او پسرش را در ناز و نعمت بزرگ کرد و او را در دریایی از غذاهای لذیذ و هدایای زیبا غرق کرد و برای او خدمتکارانی گرفت که نیازهای او را برایش به اجابت میرساندند و همانطور که برنامهریزی شده بود، آن پسربچه در از ظلم و ستمهایی که در حق مردم عادی میشد بیخبر ماند.
تمام دوران کودکی پسر به همین شکل سپری شد، اما با وجود وفور نعمت و ثروت بیپایان، شاهزاده به جوانی ناراضی تبدیل شد. به زودی تمامی تجارب او پوچ و بیارزش به نظر رسیدند. مشکل آن جا بود که مهم نبود پدرش چقدر به او میرسید، با وجود این هیچکدام از آن چیزها برایش کافی نبود و به نیازهایش پاسخ نمیداد.
بنابراین یک شب، شاهزاده بهطور پنهانی از قصر خارج شد تا ببیند چه چیزی در ورای آن دیوارهای بلند وجود دارد. او با خود خدمتکاری را به همراه برد تا روستا را به او نشان دهد و با دیدن آنچه که دید وحشتزده شد.
برای اولین بار در زندگیاش، شاهزاده، رنج کشیدن انسانها را دید. او آدمهای بیدار، سالمندان، افراد بیخانمان، مردم دردمند یا حتی انسانهای در حال مردن را دید.
فصل اول: تلاش نکنفصل دوم: خوشحالی یک مشکل استفصل سوم: تو فرد خاصی نیستیفصل چهارم: ارزش رنج و درد کشیدنفصل پنجم: تو همیشه در حال انتخاب کردن هستیفصل ششم: شما درباره همهچیز اشتباه میکنید، البته من هم همینطورفصل هفتم: شکست سرآغاز پیشرفت استفصل هشتم: اهمیت نه گفتنفصل نهم:... و بعد شما میمیرید
معرفی کتاب هملت
کتاب هملت یکی از مشهورترین نمایشنامههای ویلیام شکسپیر است که با ترجمهٔ م.ا به آذین منتشر شده است.
هملت نمایشنامهای از ویلیام شکسپیر نمایشنامهنویس و شاعر نامدار انگلیسی است. هملت یکی از تراژدیهای شکسپیر است که به زبانهای گوناگونی ترجمه شده و اقتباسهای بسیاری از آن در قالب سینما، تئاتر و تلویزیون شده است. داستان این نمایشنامه در دربار پادشاهی دانمارک در قرونوسطی روایت میشود که در آن خیانت و قدرتطلبی بر روابط انسانی سایه انداخته است.
هملت پسر پادشاه تازه مرده است، او یک شب متوجه چیز هولناکی میشود. روح پدرش به او خبر میدهد که به مرگ طبیعی نمرده و مادر هملت و برادر پادشاه در این دسیسه نقش داشتهاند. هملت تصمیم میگیرد انتقام بگیرد؛ اما اوضاع بسیار پیچیدهتر از انتظارش است.
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات نمایشی پیشنهاد میکنیم.
ویلیام شکسپیر (۱۵۶۴-۱۶۱۶) شاعر و نمایشنامهنویس انگلیسی است که بسیاری او را بزرگترین نمایشنامهنویس تاریخ و بسیاری نیز او را بزرگترین نویسنده انگلیسیزبان تاریخ میدانند.
ویلیام فرزند جان شکسپیر و ماری اردن بود که پدرش یکی از مرفهین شهر بود و مادرش ماری نیز دختر زارع دولتمردی بود. اما روزگار به کام ویلیام خوش نماند و در سال ۱۵۸۷ پدرش ورشکسته شد.
ویلیام تحصیلات ابتدایی و مقدماتی از زبان لاتین را در دبیرستانی در استنفورد گذراند؛ اما در ۱۳ سالگی به دلیل تنگدستی پدر، مدرسه را رها کرد.
او ۵ سال بعد با آنا هاتاوی ازدواج کرد که ۸ سال بزرگتر از خودش بود و نتیجهٔ این ازدواج یک فرزند دختر و دو پسر بود.
در ۱۵۸۵ ویلیام استنفورد را ترک کرد و به لندن رفت و در آنجا در تماشاخانهای مشغول به کار شد به بازیگری پرداخت و در نهایت در همانجا شروع به نمایشنامهنویسی کرد که به دلیل هوش و قریحه فطری مورد استقبال بسیاری واقع شدند.
اشتغال به نمایشنامهنویسی و فعالیت در زمینه تئاتر برای وی موقعیتهای فراوانی به بار آورد و از این طریق ثروت بسیاری را کسب کرد.
شکسپیر در سالهای پایانی عمر در استرانفورد ساکن شد و بهندرت به لندن میآمد تا اینکه در سال ۱۶۱۶ فوت کرد.
از مهمترین آثار شکسپیر اتللو، مکبث، هملت، رومئو و ژولیت، هملت، دو نجیبزاده ورونایی، تاجر ونیزی، شاه لیر، قیاس برای قیاس و ... است. .
«کلادیوسشاه: خب؟... چه شد اکنون؟... چه اتّفاقی افتاده؟
روزنکرنتس: سرورم!... نمیتوانیم از[ زیر زبان ]او بیرون بکشیم که جسد کجاست؟
کلادیوسشاه: اما... خودش کو؟
روزنکرنتس: بیرون، سرورم! مراقبش هستند و در انتظار فرمان جنابعالی.
کلادیوسشاه: نزد ما بیاوریدش.
روزنکرنتس: آهای! گیلدنسترن!... شاهزاده را بیاورید.
{هملت و گیلدنسترن وارد صحنه میشوند. }
کلادیوسشاه: خب هملت!... پولونیوس کجاست؟
هملت: سر شام.
کلادیوسشاه: سر شام؟... کجا؟
هملت: در جایی نیست که بخورد، آنجاییست که خورده میشود. انجمنی معروف از کرمهای سیّاس، هماینک با وی سرگرمند. در شورای قضا و غذا، سرحلقهی رژیم قضایی شما و رژیم غذایی شما، فقط کرم است. ما همهی آفریدههای دیگر را پروار میکنیم تا ما را چاق کنند، و آنگاه خود را میپروریم تا کرمها را فربه سازیم. شاه فربه شما و گدای باریکاندامتان دو خوردنی مختلف بیشتر نیستند. دو پیشدستی خوراک، ولی بر سر یک میز. همین و همین.
کلادیوسشاه: دریغ! دریغ!
هملت: هر انسان میتواند با کرمی که شاهی را خورده است، ماهی بگیرد. و باز آن ماهی که کرم را خورده است، خود، بخورد.»
درباره کتاب هملتخواندن کتاب هملت را به چه کسانی پیشنهاد میکنیمدرباره ویلیام شکسپیربخشی از کتاب هملت
معرفی کتاب هنر ظریف بیخیالی (به تخم گرفتن)
اگر به دنبال رویکرد متفاوت در زندگی هستید، کتاب هنر ظریف بیخیالی نوشتهی مارک منسون، این اثر پرفروش نیویورک تایمز به یاری شما میآید تا بر اهداف خود متمرکز شده و هنر رهایی از دغدغهها را فراگیرید.
مایلید بدانید که در زندگی قید چه مسائلی را میتوان زد و بیخیالی پیشه کرد؟ مارک منسون به شما میآموزد که خود را بشناسید و به بیخیالی فلسفی برسید.
کتاب هنر ظریف بیخیالی به شما نشان میدهد که به عنوان یک انسان چه محدودیتهایی دارید و همیشه قرار نیست بر آنها پیروز شده و آنها را از پا درآورید.
خواندن این کتاب شما را با دنیای جدیدی آشنا میکند. شما با مفاهیم تازهای مواجه خواهید شد که تا به حال به آن فکر نکرده بودید. مواردی در زندگی روزمره هستند که ممکن است خیلی سرسری از کنار آنها گذشته و اهمیت نداده باشید.
رنج عنصر جدایی ناپذیر زندگی است. نمیتوان از آن جدا شد یا فراموشش کرد اما میتوان هنری را آموخت که به کمک آن دغدغههای بزرگ را درست سپری کرد.
لازم به ذکر است در طول خواندن این کتاب احساس فلسفه بافی عجیب و غریبی نیز پیدا خواهید کرد که منسن در ایجاد چنین حسی به مخاطب استاد است. منسون بیشتر بعنوان نویسندهای در حوزهی خودیاری شناخته شده اما نگاهی فلسفی و در عین حال بسیار ساده به زندگی دارد.
- شماره اول پرفروشترینهای نیویورک تایمز- حضور در فهرست کتابهایی که زندگیتان را دگرگون خواهند کرد
- مارک منسن، در تحریک ذهن و نوعی درونبینی غیرمعمول و خاص خودش استاد است. سادهنویسی او در این کتاب وادارتان میکند ساعتها به طور ناخودآگاه، آن را ورق بزنید. (جیمز کلیر، نویسنده کتاب پرفروش خرده عادتها)
- اثری که ارزش دوباره خواندن را دارد. (Kirkus Review)
- پر از داستانهای سرگرمکننده و شوخیهای بیرحم. (Goodreads)
مارک منسون (1984 تاکنون)، وبلاگنویس و نویسندهی آمریکایی است. او از دانشگاه بوستون فارغالتحصیل شده و نوشتن مطالب خودشناسی و فلسفی را با وبلاگنویسی آغاز کرد.
منسون از نویسندگان پرفروش در زمینه خودشناسی است که در بیشتر آثارش زبانی طنز و خواندنی دارد. از جمله آثار معروف منسن میتوان به شاد بودن کافی نیست و همهچیز به فنا رفته اشاره کرد.
حدود 2500 سال پیش، در دامنههای رشته کوه هیمالیا و نپال کنونی، پادشاهی در قصری بسیار زیبا زندگی میکرد و قرار بود صاحب پسری شود. پادشاه برای پسرش نقشههای بزرگی در سر داشت. او میخواست که زندگی پسرش عالی و بینقص باشد. پادشاه نمیخواست که پسرش حتی برای لحظهای درد بکشد و طعم رنج را حس کند. او میخواست تمام نیازها و خواستههای پسرش را در لحظه برآورده کند.
پادشاه در اطراف قصر دیوارهای بلندی کشید و امکان دیدن دنیای بیرون از قصر را از شاهزاده گرفت. او پسرش را در ناز و نعمت بزرگ کرد و او را در دریایی از غذاهای لذیذ و هدایای زیبا غرق کرد و برای او خدمتکارانی گرفت که نیازهای او را برایش به اجابت میرساندند و همانطور که برنامهریزی شده بود، آن پسربچه در از ظلم و ستمهایی که در حق مردم عادی میشد بیخبر ماند.
تمام دوران کودکی پسر به همین شکل سپری شد، اما با وجود وفور نعمت و ثروت بیپایان، شاهزاده به جوانی ناراضی تبدیل شد. به زودی تمامی تجارب او پوچ و بیارزش به نظر رسیدند. مشکل آن جا بود که مهم نبود پدرش چقدر به او میرسید، با وجود این هیچکدام از آن چیزها برایش کافی نبود و به نیازهایش پاسخ نمیداد.
بنابراین یک شب، شاهزاده بهطور پنهانی از قصر خارج شد تا ببیند چه چیزی در ورای آن دیوارهای بلند وجود دارد. او با خود خدمتکاری را به همراه برد تا روستا را به او نشان دهد و با دیدن آنچه که دید وحشتزده شد.
برای اولین بار در زندگیاش، شاهزاده، رنج کشیدن انسانها را دید. او آدمهای بیدار، سالمندان، افراد بیخانمان، مردم دردمند یا حتی انسانهای در حال مردن را دید.
فصل اول: تلاش نکنفصل دوم: خوشحالی یک مشکل استفصل سوم: تو فرد خاصی نیستیفصل چهارم: ارزش رنج و درد کشیدنفصل پنجم: تو همیشه در حال انتخاب کردن هستیفصل ششم: شما درباره همهچیز اشتباه میکنید، البته من هم همینطورفصل هفتم: شکست سرآغاز پیشرفت استفصل هشتم: اهمیت نه گفتنفصل نهم:... و بعد شما میمیرید
معرفی کتاب هنر ظریف بیخیالی (به تخم گرفتن)
اگر به دنبال رویکرد متفاوت در زندگی هستید، کتاب هنر ظریف بیخیالی نوشتهی مارک منسون، این اثر پرفروش نیویورک تایمز به یاری شما میآید تا بر اهداف خود متمرکز شده و هنر رهایی از دغدغهها را فراگیرید.
مایلید بدانید که در زندگی قید چه مسائلی را میتوان زد و بیخیالی پیشه کرد؟ مارک منسون به شما میآموزد که خود را بشناسید و به بیخیالی فلسفی برسید.
کتاب هنر ظریف بیخیالی به شما نشان میدهد که به عنوان یک انسان چه محدودیتهایی دارید و همیشه قرار نیست بر آنها پیروز شده و آنها را از پا درآورید.
خواندن این کتاب شما را با دنیای جدیدی آشنا میکند. شما با مفاهیم تازهای مواجه خواهید شد که تا به حال به آن فکر نکرده بودید. مواردی در زندگی روزمره هستند که ممکن است خیلی سرسری از کنار آنها گذشته و اهمیت نداده باشید.
رنج عنصر جدایی ناپذیر زندگی است. نمیتوان از آن جدا شد یا فراموشش کرد اما میتوان هنری را آموخت که به کمک آن دغدغههای بزرگ را درست سپری کرد.
لازم به ذکر است در طول خواندن این کتاب احساس فلسفه بافی عجیب و غریبی نیز پیدا خواهید کرد که منسن در ایجاد چنین حسی به مخاطب استاد است. منسون بیشتر بعنوان نویسندهای در حوزهی خودیاری شناخته شده اما نگاهی فلسفی و در عین حال بسیار ساده به زندگی دارد.
- شماره اول پرفروشترینهای نیویورک تایمز- حضور در فهرست کتابهایی که زندگیتان را دگرگون خواهند کرد
- مارک منسن، در تحریک ذهن و نوعی درونبینی غیرمعمول و خاص خودش استاد است. سادهنویسی او در این کتاب وادارتان میکند ساعتها به طور ناخودآگاه، آن را ورق بزنید. (جیمز کلیر، نویسنده کتاب پرفروش خرده عادتها)
- اثری که ارزش دوباره خواندن را دارد. (Kirkus Review)
- پر از داستانهای سرگرمکننده و شوخیهای بیرحم. (Goodreads)
مارک منسون (1984 تاکنون)، وبلاگنویس و نویسندهی آمریکایی است. او از دانشگاه بوستون فارغالتحصیل شده و نوشتن مطالب خودشناسی و فلسفی را با وبلاگنویسی آغاز کرد.
منسون از نویسندگان پرفروش در زمینه خودشناسی است که در بیشتر آثارش زبانی طنز و خواندنی دارد. از جمله آثار معروف منسن میتوان به شاد بودن کافی نیست و همهچیز به فنا رفته اشاره کرد.
حدود 2500 سال پیش، در دامنههای رشته کوه هیمالیا و نپال کنونی، پادشاهی در قصری بسیار زیبا زندگی میکرد و قرار بود صاحب پسری شود. پادشاه برای پسرش نقشههای بزرگی در سر داشت. او میخواست که زندگی پسرش عالی و بینقص باشد. پادشاه نمیخواست که پسرش حتی برای لحظهای درد بکشد و طعم رنج را حس کند. او میخواست تمام نیازها و خواستههای پسرش را در لحظه برآورده کند.
پادشاه در اطراف قصر دیوارهای بلندی کشید و امکان دیدن دنیای بیرون از قصر را از شاهزاده گرفت. او پسرش را در ناز و نعمت بزرگ کرد و او را در دریایی از غذاهای لذیذ و هدایای زیبا غرق کرد و برای او خدمتکارانی گرفت که نیازهای او را برایش به اجابت میرساندند و همانطور که برنامهریزی شده بود، آن پسربچه در از ظلم و ستمهایی که در حق مردم عادی میشد بیخبر ماند.
تمام دوران کودکی پسر به همین شکل سپری شد، اما با وجود وفور نعمت و ثروت بیپایان، شاهزاده به جوانی ناراضی تبدیل شد. به زودی تمامی تجارب او پوچ و بیارزش به نظر رسیدند. مشکل آن جا بود که مهم نبود پدرش چقدر به او میرسید، با وجود این هیچکدام از آن چیزها برایش کافی نبود و به نیازهایش پاسخ نمیداد.
بنابراین یک شب، شاهزاده بهطور پنهانی از قصر خارج شد تا ببیند چه چیزی در ورای آن دیوارهای بلند وجود دارد. او با خود خدمتکاری را به همراه برد تا روستا را به او نشان دهد و با دیدن آنچه که دید وحشتزده شد.
برای اولین بار در زندگیاش، شاهزاده، رنج کشیدن انسانها را دید. او آدمهای بیدار، سالمندان، افراد بیخانمان، مردم دردمند یا حتی انسانهای در حال مردن را دید.
فصل اول: تلاش نکنفصل دوم: خوشحالی یک مشکل استفصل سوم: تو فرد خاصی نیستیفصل چهارم: ارزش رنج و درد کشیدنفصل پنجم: تو همیشه در حال انتخاب کردن هستیفصل ششم: شما درباره همهچیز اشتباه میکنید، البته من هم همینطورفصل هفتم: شکست سرآغاز پیشرفت استفصل هشتم: اهمیت نه گفتنفصل نهم:... و بعد شما میمیرید
معرفی کتاب هنر ظریف بیخیالی (به تخم گرفتن)
اگر به دنبال رویکرد متفاوت در زندگی هستید، کتاب هنر ظریف بیخیالی نوشتهی مارک منسون، این اثر پرفروش نیویورک تایمز به یاری شما میآید تا بر اهداف خود متمرکز شده و هنر رهایی از دغدغهها را فراگیرید.
مایلید بدانید که در زندگی قید چه مسائلی را میتوان زد و بیخیالی پیشه کرد؟ مارک منسون به شما میآموزد که خود را بشناسید و به بیخیالی فلسفی برسید.
کتاب هنر ظریف بیخیالی به شما نشان میدهد که به عنوان یک انسان چه محدودیتهایی دارید و همیشه قرار نیست بر آنها پیروز شده و آنها را از پا درآورید.
خواندن این کتاب شما را با دنیای جدیدی آشنا میکند. شما با مفاهیم تازهای مواجه خواهید شد که تا به حال به آن فکر نکرده بودید. مواردی در زندگی روزمره هستند که ممکن است خیلی سرسری از کنار آنها گذشته و اهمیت نداده باشید.
رنج عنصر جدایی ناپذیر زندگی است. نمیتوان از آن جدا شد یا فراموشش کرد اما میتوان هنری را آموخت که به کمک آن دغدغههای بزرگ را درست سپری کرد.
لازم به ذکر است در طول خواندن این کتاب احساس فلسفه بافی عجیب و غریبی نیز پیدا خواهید کرد که منسن در ایجاد چنین حسی به مخاطب استاد است. منسون بیشتر بعنوان نویسندهای در حوزهی خودیاری شناخته شده اما نگاهی فلسفی و در عین حال بسیار ساده به زندگی دارد.
- شماره اول پرفروشترینهای نیویورک تایمز- حضور در فهرست کتابهایی که زندگیتان را دگرگون خواهند کرد
- مارک منسن، در تحریک ذهن و نوعی درونبینی غیرمعمول و خاص خودش استاد است. سادهنویسی او در این کتاب وادارتان میکند ساعتها به طور ناخودآگاه، آن را ورق بزنید. (جیمز کلیر، نویسنده کتاب پرفروش خرده عادتها)
- اثری که ارزش دوباره خواندن را دارد. (Kirkus Review)
- پر از داستانهای سرگرمکننده و شوخیهای بیرحم. (Goodreads)
مارک منسون (1984 تاکنون)، وبلاگنویس و نویسندهی آمریکایی است. او از دانشگاه بوستون فارغالتحصیل شده و نوشتن مطالب خودشناسی و فلسفی را با وبلاگنویسی آغاز کرد.
منسون از نویسندگان پرفروش در زمینه خودشناسی است که در بیشتر آثارش زبانی طنز و خواندنی دارد. از جمله آثار معروف منسن میتوان به شاد بودن کافی نیست و همهچیز به فنا رفته اشاره کرد.
حدود 2500 سال پیش، در دامنههای رشته کوه هیمالیا و نپال کنونی، پادشاهی در قصری بسیار زیبا زندگی میکرد و قرار بود صاحب پسری شود. پادشاه برای پسرش نقشههای بزرگی در سر داشت. او میخواست که زندگی پسرش عالی و بینقص باشد. پادشاه نمیخواست که پسرش حتی برای لحظهای درد بکشد و طعم رنج را حس کند. او میخواست تمام نیازها و خواستههای پسرش را در لحظه برآورده کند.
پادشاه در اطراف قصر دیوارهای بلندی کشید و امکان دیدن دنیای بیرون از قصر را از شاهزاده گرفت. او پسرش را در ناز و نعمت بزرگ کرد و او را در دریایی از غذاهای لذیذ و هدایای زیبا غرق کرد و برای او خدمتکارانی گرفت که نیازهای او را برایش به اجابت میرساندند و همانطور که برنامهریزی شده بود، آن پسربچه در از ظلم و ستمهایی که در حق مردم عادی میشد بیخبر ماند.
تمام دوران کودکی پسر به همین شکل سپری شد، اما با وجود وفور نعمت و ثروت بیپایان، شاهزاده به جوانی ناراضی تبدیل شد. به زودی تمامی تجارب او پوچ و بیارزش به نظر رسیدند. مشکل آن جا بود که مهم نبود پدرش چقدر به او میرسید، با وجود این هیچکدام از آن چیزها برایش کافی نبود و به نیازهایش پاسخ نمیداد.
بنابراین یک شب، شاهزاده بهطور پنهانی از قصر خارج شد تا ببیند چه چیزی در ورای آن دیوارهای بلند وجود دارد. او با خود خدمتکاری را به همراه برد تا روستا را به او نشان دهد و با دیدن آنچه که دید وحشتزده شد.
برای اولین بار در زندگیاش، شاهزاده، رنج کشیدن انسانها را دید. او آدمهای بیدار، سالمندان، افراد بیخانمان، مردم دردمند یا حتی انسانهای در حال مردن را دید.
فصل اول: تلاش نکنفصل دوم: خوشحالی یک مشکل استفصل سوم: تو فرد خاصی نیستیفصل چهارم: ارزش رنج و درد کشیدنفصل پنجم: تو همیشه در حال انتخاب کردن هستیفصل ششم: شما درباره همهچیز اشتباه میکنید، البته من هم همینطورفصل هفتم: شکست سرآغاز پیشرفت استفصل هشتم: اهمیت نه گفتنفصل نهم:... و بعد شما میمیرید
معرفی کتاب هنر ظریف بیخیالی (به تخم گرفتن)
اگر به دنبال رویکرد متفاوت در زندگی هستید، کتاب هنر ظریف بیخیالی نوشتهی مارک منسون، این اثر پرفروش نیویورک تایمز به یاری شما میآید تا بر اهداف خود متمرکز شده و هنر رهایی از دغدغهها را فراگیرید.
مایلید بدانید که در زندگی قید چه مسائلی را میتوان زد و بیخیالی پیشه کرد؟ مارک منسون به شما میآموزد که خود را بشناسید و به بیخیالی فلسفی برسید.
کتاب هنر ظریف بیخیالی به شما نشان میدهد که به عنوان یک انسان چه محدودیتهایی دارید و همیشه قرار نیست بر آنها پیروز شده و آنها را از پا درآورید.
خواندن این کتاب شما را با دنیای جدیدی آشنا میکند. شما با مفاهیم تازهای مواجه خواهید شد که تا به حال به آن فکر نکرده بودید. مواردی در زندگی روزمره هستند که ممکن است خیلی سرسری از کنار آنها گذشته و اهمیت نداده باشید.
رنج عنصر جدایی ناپذیر زندگی است. نمیتوان از آن جدا شد یا فراموشش کرد اما میتوان هنری را آموخت که به کمک آن دغدغههای بزرگ را درست سپری کرد.
لازم به ذکر است در طول خواندن این کتاب احساس فلسفه بافی عجیب و غریبی نیز پیدا خواهید کرد که منسن در ایجاد چنین حسی به مخاطب استاد است. منسون بیشتر بعنوان نویسندهای در حوزهی خودیاری شناخته شده اما نگاهی فلسفی و در عین حال بسیار ساده به زندگی دارد.
- شماره اول پرفروشترینهای نیویورک تایمز- حضور در فهرست کتابهایی که زندگیتان را دگرگون خواهند کرد
- مارک منسن، در تحریک ذهن و نوعی درونبینی غیرمعمول و خاص خودش استاد است. سادهنویسی او در این کتاب وادارتان میکند ساعتها به طور ناخودآگاه، آن را ورق بزنید. (جیمز کلیر، نویسنده کتاب پرفروش خرده عادتها)
- اثری که ارزش دوباره خواندن را دارد. (Kirkus Review)
- پر از داستانهای سرگرمکننده و شوخیهای بیرحم. (Goodreads)
مارک منسون (1984 تاکنون)، وبلاگنویس و نویسندهی آمریکایی است. او از دانشگاه بوستون فارغالتحصیل شده و نوشتن مطالب خودشناسی و فلسفی را با وبلاگنویسی آغاز کرد.
منسون از نویسندگان پرفروش در زمینه خودشناسی است که در بیشتر آثارش زبانی طنز و خواندنی دارد. از جمله آثار معروف منسن میتوان به شاد بودن کافی نیست و همهچیز به فنا رفته اشاره کرد.
حدود 2500 سال پیش، در دامنههای رشته کوه هیمالیا و نپال کنونی، پادشاهی در قصری بسیار زیبا زندگی میکرد و قرار بود صاحب پسری شود. پادشاه برای پسرش نقشههای بزرگی در سر داشت. او میخواست که زندگی پسرش عالی و بینقص باشد. پادشاه نمیخواست که پسرش حتی برای لحظهای درد بکشد و طعم رنج را حس کند. او میخواست تمام نیازها و خواستههای پسرش را در لحظه برآورده کند.
پادشاه در اطراف قصر دیوارهای بلندی کشید و امکان دیدن دنیای بیرون از قصر را از شاهزاده گرفت. او پسرش را در ناز و نعمت بزرگ کرد و او را در دریایی از غذاهای لذیذ و هدایای زیبا غرق کرد و برای او خدمتکارانی گرفت که نیازهای او را برایش به اجابت میرساندند و همانطور که برنامهریزی شده بود، آن پسربچه در از ظلم و ستمهایی که در حق مردم عادی میشد بیخبر ماند.
تمام دوران کودکی پسر به همین شکل سپری شد، اما با وجود وفور نعمت و ثروت بیپایان، شاهزاده به جوانی ناراضی تبدیل شد. به زودی تمامی تجارب او پوچ و بیارزش به نظر رسیدند. مشکل آن جا بود که مهم نبود پدرش چقدر به او میرسید، با وجود این هیچکدام از آن چیزها برایش کافی نبود و به نیازهایش پاسخ نمیداد.
بنابراین یک شب، شاهزاده بهطور پنهانی از قصر خارج شد تا ببیند چه چیزی در ورای آن دیوارهای بلند وجود دارد. او با خود خدمتکاری را به همراه برد تا روستا را به او نشان دهد و با دیدن آنچه که دید وحشتزده شد.
برای اولین بار در زندگیاش، شاهزاده، رنج کشیدن انسانها را دید. او آدمهای بیدار، سالمندان، افراد بیخانمان، مردم دردمند یا حتی انسانهای در حال مردن را دید.
فصل اول: تلاش نکنفصل دوم: خوشحالی یک مشکل استفصل سوم: تو فرد خاصی نیستیفصل چهارم: ارزش رنج و درد کشیدنفصل پنجم: تو همیشه در حال انتخاب کردن هستیفصل ششم: شما درباره همهچیز اشتباه میکنید، البته من هم همینطورفصل هفتم: شکست سرآغاز پیشرفت استفصل هشتم: اهمیت نه گفتنفصل نهم:... و بعد شما میمیرید
معرفی کتاب هنر ظریف بیخیالی (به تخم گرفتن)
اگر به دنبال رویکرد متفاوت در زندگی هستید، کتاب هنر ظریف بیخیالی نوشتهی مارک منسون، این اثر پرفروش نیویورک تایمز به یاری شما میآید تا بر اهداف خود متمرکز شده و هنر رهایی از دغدغهها را فراگیرید.
مایلید بدانید که در زندگی قید چه مسائلی را میتوان زد و بیخیالی پیشه کرد؟ مارک منسون به شما میآموزد که خود را بشناسید و به بیخیالی فلسفی برسید.
کتاب هنر ظریف بیخیالی به شما نشان میدهد که به عنوان یک انسان چه محدودیتهایی دارید و همیشه قرار نیست بر آنها پیروز شده و آنها را از پا درآورید.
خواندن این کتاب شما را با دنیای جدیدی آشنا میکند. شما با مفاهیم تازهای مواجه خواهید شد که تا به حال به آن فکر نکرده بودید. مواردی در زندگی روزمره هستند که ممکن است خیلی سرسری از کنار آنها گذشته و اهمیت نداده باشید.
رنج عنصر جدایی ناپذیر زندگی است. نمیتوان از آن جدا شد یا فراموشش کرد اما میتوان هنری را آموخت که به کمک آن دغدغههای بزرگ را درست سپری کرد.
لازم به ذکر است در طول خواندن این کتاب احساس فلسفه بافی عجیب و غریبی نیز پیدا خواهید کرد که منسن در ایجاد چنین حسی به مخاطب استاد است. منسون بیشتر بعنوان نویسندهای در حوزهی خودیاری شناخته شده اما نگاهی فلسفی و در عین حال بسیار ساده به زندگی دارد.
- شماره اول پرفروشترینهای نیویورک تایمز
- حضور در فهرست کتابهایی که زندگیتان را دگرگون خواهند کرد
- مارک منسن، در تحریک ذهن و نوعی درونبینی غیرمعمول و خاص خودش استاد است. سادهنویسی او در این کتاب وادارتان میکند ساعتها به طور ناخودآگاه، آن را ورق بزنید. (جیمز کلیر، نویسنده کتاب پرفروش خرده عادتها)
- اثری که ارزش دوباره خواندن را دارد. (Kirkus Review)
- پر از داستانهای سرگرمکننده و شوخیهای بیرحم. (Goodreads)
مارک منسون (1984 تاکنون)، وبلاگنویس و نویسندهی آمریکایی است. او از دانشگاه بوستون فارغالتحصیل شده و نوشتن مطالب خودشناسی و فلسفی را با وبلاگنویسی آغاز کرد.
منسون از نویسندگان پرفروش در زمینه خودشناسی است که در بیشتر آثارش زبانی طنز و خواندنی دارد. از جمله آثار معروف منسن میتوان به شاد بودن کافی نیست و همهچیز به فنا رفته اشاره کرد.
حدود 2500 سال پیش، در دامنههای رشته کوه هیمالیا و نپال کنونی، پادشاهی در قصری بسیار زیبا زندگی میکرد و قرار بود صاحب پسری شود. پادشاه برای پسرش نقشههای بزرگی در سر داشت. او میخواست که زندگی پسرش عالی و بینقص باشد. پادشاه نمیخواست که پسرش حتی برای لحظهای درد بکشد و طعم رنج را حس کند. او میخواست تمام نیازها و خواستههای پسرش را در لحظه برآورده کند.
پادشاه در اطراف قصر دیوارهای بلندی کشید و امکان دیدن دنیای بیرون از قصر را از شاهزاده گرفت. او پسرش را در ناز و نعمت بزرگ کرد و او را در دریایی از غذاهای لذیذ و هدایای زیبا غرق کرد و برای او خدمتکارانی گرفت که نیازهای او را برایش به اجابت میرساندند و همانطور که برنامهریزی شده بود، آن پسربچه در از ظلم و ستمهایی که در حق مردم عادی میشد بیخبر ماند.
تمام دوران کودکی پسر به همین شکل سپری شد، اما با وجود وفور نعمت و ثروت بیپایان، شاهزاده به جوانی ناراضی تبدیل شد. به زودی تمامی تجارب او پوچ و بیارزش به نظر رسیدند. مشکل آن جا بود که مهم نبود پدرش چقدر به او میرسید، با وجود این هیچکدام از آن چیزها برایش کافی نبود و به نیازهایش پاسخ نمیداد.
بنابراین یک شب، شاهزاده بهطور پنهانی از قصر خارج شد تا ببیند چه چیزی در ورای آن دیوارهای بلند وجود دارد. او با خود خدمتکاری را به همراه برد تا روستا را به او نشان دهد و با دیدن آنچه که دید وحشتزده شد.
برای اولین بار در زندگیاش، شاهزاده، رنج کشیدن انسانها را دید. او آدمهای بیدار، سالمندان، افراد بیخانمان، مردم دردمند یا حتی انسانهای در حال مردن را دید.
فصل اول: تلاش نکن
فصل دوم: خوشحالی یک مشکل است
فصل سوم: تو فرد خاصی نیستی
فصل چهارم: ارزش رنج و درد کشیدن
فصل پنجم: تو همیشه در حال انتخاب کردن هستی
فصل ششم: شما درباره همهچیز اشتباه میکنید، البته من هم همینطور
فصل هفتم: شکست سرآغاز پیشرفت است
فصل هشتم: اهمیت نه گفتن
فصل نهم:... و بعد شما میمیرید
صادق هدایت، داستان حاجی مراد را با نگاهی به رسم و رسومات و فرهنگ غلط مرد سالار ایرانی نوشته است.
حاجی مراد مردی است بسیار سنتی و با طرز تفکری قدیمی. وقتی پدرش را از دست میدهد مادرش بر طبق وصیت او عمل میکند و تمام داراییشان را به طلا تبدیل میکند تا بتوانند به کربلا بروند. اما بعد از مدتی پولشان تمام میشود و به گدایی میافتند. حاجی مراد میتواند خودش را به عمویش برساند و پیش او بماند. و وقتی عمو فوت میکند، داراییهایش به علاوه لقب حاجی، همه به حاجی مراد میرسد. اما حاجی مراد از زن گرفتن شانس نیاورده است...
دربارهی کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد :
این کتاب داستان دختر جوانی به نام ورونیکا را شرح میدهد که از کودکی در آغوش یک خانوادهی صمیمی و با شرایط رفاهی بسیار خوبی بزرگ شده است. او همه چیز در زندگی دارد؛ از جوانی و زیبایی گرفته تا شغل و درآمدی مشخص. اما از درون احساس میکند که زندگی دیگر برایش معنایی ندارد و همه چیز تکراری است. به همین دلیل در یکی از روزهای سرد ماه نوامبر تصمیم میگیرد مقدار زیادی قرص خوابآور مصرف کند تا دیگر هیچوقت از خواب بیدار نشود! اما خودکشی ورونیکا با شکست مواجه میشود. او مدتی را در کما به سر میبرد و بعد از اینکه چشمانش را باز میکند پزشکان به او میگویند که دچار یک عارضهی قلبی شده است و مدت کوتاهی را زنده میماند.
ورونیکا را برای درمان بیماری روحیاش به یک بیمارستان روانی انتقال میدهند. او در آنجا با بیماران زیادی آشنا میشود که هر کدام از دردی خاص رنج میبرند. پس از مدتی او عاشق مردی به نام ادوارد میشود که به بیماری اسکیزوفرنی مبتلا است و در راه رفتن، اندیشیدن، شنیدن، تفکر و ... اختلال دارد. ورونیکا در آن دوره از زندگیاش مدام به خود میگوید که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد و به زودی خواهد مرد، بنابراین بدون هیچ ترسی میخندد، شادی میکند و تمام کارهایی را تجربه میکند که هرگز به خودش اجازه تجربه آنها را نمیداد.
پائولو کوئیلو با الهام از وقایع زندگی خود، کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد را نوشته و در این رمان معنای جنون را زیر سوال میبرد و از افرادی سخن میگوید که جامعه آنها را طبیعی و عادی نمیداند. این نویسنده مشهور با قلم جادویی خود توانسته لحظات آخر زندگی ورونیکا و احساسات درونیاش را به تصویر بکشد و ارزش زندگی را طور دیگری بیان کند.
از این کتاب، فیلمی سینمایی به همین نام به کارگردانی امیلی یانگ در سال 2009 ساخته شد.
در بخشی از کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد میخوانیم:
ورونیکا در بیست و چهار سالگی، وقتی که هر آن چه را میتوانست، تجربه کرده بود و پیروزی کمی هم نبود تقریباً یقین داشت که همه چیز با مرگ پایان میپذیرد. برای همین خودکشی را انتخاب کرده بود: آزادی مطلق. فراموشی ابدی.
هر چند در اعماق قلبش هنوز تردیدی بود: "اگر خدایی وجود داشته باشد چه؟" هزاران سال تمدن بشر خودکشی را یک گناه بزرگ دانسته بود، توهینی آشکار به تمامی ادیان: انسان برای بقا میجنگید، نه برای تسلیم. نژاد انسان باید زاد و ولد کند. جامعه به کارگر نیاز دارد. یک زوج، حتی هنگامی که عشق هستی خود را وا مینهد، باید دلیلی برای در کنار یکدیگر ماندن داشته باشند. و یک کشور به سربازان، سیاستمداران و هنرمندان نیاز دارد.
- «اگر خدا وجود داشته باشد، میداند که درک بشر محدود است. او همان است که این هرج و مرج را آفرید که در آن فقر هست، بیعدالتی هست، حرص و تنهایی هست. بدون شک او قصد خیر داشته، اما نتیجۀ آن فاجعه آفرین بود. اگر خدا وجود داشته باشد، در مورد موجوداتی که تصمیم میگیرند این زمین را زودتر ترک کنند، بخشنده خواهد بود، و شاید حتی از این که ما را وادار کرده و وقتمان را آن جا بگذرانیم، معذرت بخواهد.»
محرمات و موهومات به جهنم. مادر مؤمنش میگفت:
«خداوند از گذشته، حال و آینده با خبر است.» در این صورت، خدا ورونیکا را با اطلاع کامل از این که کارش به خودکشی خواهد انجامید، به این جهان فرستاده و از اعمال او یکه نمیخورد.
ورونیکا احساس تهوع خفیفی کرد که مدام شدیدتر میشد.
تا چند لحظه بعد، دیگر نمیتوانست ذهنش را بر میدان بیرون پنجرهاش متمرکز کند. میدانست زمستان است، احتمالاً ساعت چهاربعد از ظهر بود و خورشید داشت به سرعت غروب میکرد. ورونیکا میدانست آدمهای دیگر به زندگی ادامه میدهند. در همان لحظه، مرد جوانی از پای پنجرهاش گذشت و او را دید، و اصلاً نمیدانست دارد میمیرد. گروهی از نوازندههای بولیویایی- راستی بولیوی کجاست؟ چرا مقالات مجلهها این را نمیپرسند؟ - برابر مجسمۀ "فرانس پر سرِن"، شاعر بزرگ اسلووِنیایی مینواختند که چنان تأثیر ژرفی بر روح مردم کشورش گذاشته بود.
دربارهی کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد :
این کتاب داستان دختر جوانی به نام ورونیکا را شرح میدهد که از کودکی در آغوش یک خانوادهی صمیمی و با شرایط رفاهی بسیار خوبی بزرگ شده است. او همه چیز در زندگی دارد؛ از جوانی و زیبایی گرفته تا شغل و درآمدی مشخص. اما از درون احساس میکند که زندگی دیگر برایش معنایی ندارد و همه چیز تکراری است. به همین دلیل در یکی از روزهای سرد ماه نوامبر تصمیم میگیرد مقدار زیادی قرص خوابآور مصرف کند تا دیگر هیچوقت از خواب بیدار نشود! اما خودکشی ورونیکا با شکست مواجه میشود. او مدتی را در کما به سر میبرد و بعد از اینکه چشمانش را باز میکند پزشکان به او میگویند که دچار یک عارضهی قلبی شده است و مدت کوتاهی را زنده میماند.
ورونیکا را برای درمان بیماری روحیاش به یک بیمارستان روانی انتقال میدهند. او در آنجا با بیماران زیادی آشنا میشود که هر کدام از دردی خاص رنج میبرند. پس از مدتی او عاشق مردی به نام ادوارد میشود که به بیماری اسکیزوفرنی مبتلا است و در راه رفتن، اندیشیدن، شنیدن، تفکر و ... اختلال دارد. ورونیکا در آن دوره از زندگیاش مدام به خود میگوید که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد و به زودی خواهد مرد، بنابراین بدون هیچ ترسی میخندد، شادی میکند و تمام کارهایی را تجربه میکند که هرگز به خودش اجازه تجربه آنها را نمیداد.
پائولو کوئیلو با الهام از وقایع زندگی خود، کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد را نوشته و در این رمان معنای جنون را زیر سوال میبرد و از افرادی سخن میگوید که جامعه آنها را طبیعی و عادی نمیداند. این نویسنده مشهور با قلم جادویی خود توانسته لحظات آخر زندگی ورونیکا و احساسات درونیاش را به تصویر بکشد و ارزش زندگی را طور دیگری بیان کند.
از این کتاب، فیلمی سینمایی به همین نام به کارگردانی امیلی یانگ در سال 2009 ساخته شد.
در بخشی از کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد میخوانیم:
ورونیکا در بیست و چهار سالگی، وقتی که هر آن چه را میتوانست، تجربه کرده بود و پیروزی کمی هم نبود تقریباً یقین داشت که همه چیز با مرگ پایان میپذیرد. برای همین خودکشی را انتخاب کرده بود: آزادی مطلق. فراموشی ابدی.
هر چند در اعماق قلبش هنوز تردیدی بود: "اگر خدایی وجود داشته باشد چه؟" هزاران سال تمدن بشر خودکشی را یک گناه بزرگ دانسته بود، توهینی آشکار به تمامی ادیان: انسان برای بقا میجنگید، نه برای تسلیم. نژاد انسان باید زاد و ولد کند. جامعه به کارگر نیاز دارد. یک زوج، حتی هنگامی که عشق هستی خود را وا مینهد، باید دلیلی برای در کنار یکدیگر ماندن داشته باشند. و یک کشور به سربازان، سیاستمداران و هنرمندان نیاز دارد.
- «اگر خدا وجود داشته باشد، میداند که درک بشر محدود است. او همان است که این هرج و مرج را آفرید که در آن فقر هست، بیعدالتی هست، حرص و تنهایی هست. بدون شک او قصد خیر داشته، اما نتیجۀ آن فاجعه آفرین بود. اگر خدا وجود داشته باشد، در مورد موجوداتی که تصمیم میگیرند این زمین را زودتر ترک کنند، بخشنده خواهد بود، و شاید حتی از این که ما را وادار کرده و وقتمان را آن جا بگذرانیم، معذرت بخواهد.»
محرمات و موهومات به جهنم. مادر مؤمنش میگفت:
«خداوند از گذشته، حال و آینده با خبر است.» در این صورت، خدا ورونیکا را با اطلاع کامل از این که کارش به خودکشی خواهد انجامید، به این جهان فرستاده و از اعمال او یکه نمیخورد.
ورونیکا احساس تهوع خفیفی کرد که مدام شدیدتر میشد.
تا چند لحظه بعد، دیگر نمیتوانست ذهنش را بر میدان بیرون پنجرهاش متمرکز کند. میدانست زمستان است، احتمالاً ساعت چهاربعد از ظهر بود و خورشید داشت به سرعت غروب میکرد. ورونیکا میدانست آدمهای دیگر به زندگی ادامه میدهند. در همان لحظه، مرد جوانی از پای پنجرهاش گذشت و او را دید، و اصلاً نمیدانست دارد میمیرد. گروهی از نوازندههای بولیویایی- راستی بولیوی کجاست؟ چرا مقالات مجلهها این را نمیپرسند؟ - برابر مجسمۀ "فرانس پر سرِن"، شاعر بزرگ اسلووِنیایی مینواختند که چنان تأثیر ژرفی بر روح مردم کشورش گذاشته بود.
دربارهی کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد :
این کتاب داستان دختر جوانی به نام ورونیکا را شرح میدهد که از کودکی در آغوش یک خانوادهی صمیمی و با شرایط رفاهی بسیار خوبی بزرگ شده است. او همه چیز در زندگی دارد؛ از جوانی و زیبایی گرفته تا شغل و درآمدی مشخص. اما از درون احساس میکند که زندگی دیگر برایش معنایی ندارد و همه چیز تکراری است. به همین دلیل در یکی از روزهای سرد ماه نوامبر تصمیم میگیرد مقدار زیادی قرص خوابآور مصرف کند تا دیگر هیچوقت از خواب بیدار نشود! اما خودکشی ورونیکا با شکست مواجه میشود. او مدتی را در کما به سر میبرد و بعد از اینکه چشمانش را باز میکند پزشکان به او میگویند که دچار یک عارضهی قلبی شده است و مدت کوتاهی را زنده میماند.
ورونیکا را برای درمان بیماری روحیاش به یک بیمارستان روانی انتقال میدهند. او در آنجا با بیماران زیادی آشنا میشود که هر کدام از دردی خاص رنج میبرند. پس از مدتی او عاشق مردی به نام ادوارد میشود که به بیماری اسکیزوفرنی مبتلا است و در راه رفتن، اندیشیدن، شنیدن، تفکر و ... اختلال دارد. ورونیکا در آن دوره از زندگیاش مدام به خود میگوید که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد و به زودی خواهد مرد، بنابراین بدون هیچ ترسی میخندد، شادی میکند و تمام کارهایی را تجربه میکند که هرگز به خودش اجازه تجربه آنها را نمیداد.
پائولو کوئیلو با الهام از وقایع زندگی خود، کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد را نوشته و در این رمان معنای جنون را زیر سوال میبرد و از افرادی سخن میگوید که جامعه آنها را طبیعی و عادی نمیداند. این نویسنده مشهور با قلم جادویی خود توانسته لحظات آخر زندگی ورونیکا و احساسات درونیاش را به تصویر بکشد و ارزش زندگی را طور دیگری بیان کند.
از این کتاب، فیلمی سینمایی به همین نام به کارگردانی امیلی یانگ در سال 2009 ساخته شد.
در بخشی از کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد میخوانیم:
ورونیکا در بیست و چهار سالگی، وقتی که هر آن چه را میتوانست، تجربه کرده بود و پیروزی کمی هم نبود تقریباً یقین داشت که همه چیز با مرگ پایان میپذیرد. برای همین خودکشی را انتخاب کرده بود: آزادی مطلق. فراموشی ابدی.
هر چند در اعماق قلبش هنوز تردیدی بود: "اگر خدایی وجود داشته باشد چه؟" هزاران سال تمدن بشر خودکشی را یک گناه بزرگ دانسته بود، توهینی آشکار به تمامی ادیان: انسان برای بقا میجنگید، نه برای تسلیم. نژاد انسان باید زاد و ولد کند. جامعه به کارگر نیاز دارد. یک زوج، حتی هنگامی که عشق هستی خود را وا مینهد، باید دلیلی برای در کنار یکدیگر ماندن داشته باشند. و یک کشور به سربازان، سیاستمداران و هنرمندان نیاز دارد.
- «اگر خدا وجود داشته باشد، میداند که درک بشر محدود است. او همان است که این هرج و مرج را آفرید که در آن فقر هست، بیعدالتی هست، حرص و تنهایی هست. بدون شک او قصد خیر داشته، اما نتیجۀ آن فاجعه آفرین بود. اگر خدا وجود داشته باشد، در مورد موجوداتی که تصمیم میگیرند این زمین را زودتر ترک کنند، بخشنده خواهد بود، و شاید حتی از این که ما را وادار کرده و وقتمان را آن جا بگذرانیم، معذرت بخواهد.»
محرمات و موهومات به جهنم. مادر مؤمنش میگفت:
«خداوند از گذشته، حال و آینده با خبر است.» در این صورت، خدا ورونیکا را با اطلاع کامل از این که کارش به خودکشی خواهد انجامید، به این جهان فرستاده و از اعمال او یکه نمیخورد.
ورونیکا احساس تهوع خفیفی کرد که مدام شدیدتر میشد.
تا چند لحظه بعد، دیگر نمیتوانست ذهنش را بر میدان بیرون پنجرهاش متمرکز کند. میدانست زمستان است، احتمالاً ساعت چهاربعد از ظهر بود و خورشید داشت به سرعت غروب میکرد. ورونیکا میدانست آدمهای دیگر به زندگی ادامه میدهند. در همان لحظه، مرد جوانی از پای پنجرهاش گذشت و او را دید، و اصلاً نمیدانست دارد میمیرد. گروهی از نوازندههای بولیویایی- راستی بولیوی کجاست؟ چرا مقالات مجلهها این را نمیپرسند؟ - برابر مجسمۀ "فرانس پر سرِن"، شاعر بزرگ اسلووِنیایی مینواختند که چنان تأثیر ژرفی بر روح مردم کشورش گذاشته بود.
دربارهی کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد :
این کتاب داستان دختر جوانی به نام ورونیکا را شرح میدهد که از کودکی در آغوش یک خانوادهی صمیمی و با شرایط رفاهی بسیار خوبی بزرگ شده است. او همه چیز در زندگی دارد؛ از جوانی و زیبایی گرفته تا شغل و درآمدی مشخص. اما از درون احساس میکند که زندگی دیگر برایش معنایی ندارد و همه چیز تکراری است. به همین دلیل در یکی از روزهای سرد ماه نوامبر تصمیم میگیرد مقدار زیادی قرص خوابآور مصرف کند تا دیگر هیچوقت از خواب بیدار نشود! اما خودکشی ورونیکا با شکست مواجه میشود. او مدتی را در کما به سر میبرد و بعد از اینکه چشمانش را باز میکند پزشکان به او میگویند که دچار یک عارضهی قلبی شده است و مدت کوتاهی را زنده میماند.
ورونیکا را برای درمان بیماری روحیاش به یک بیمارستان روانی انتقال میدهند. او در آنجا با بیماران زیادی آشنا میشود که هر کدام از دردی خاص رنج میبرند. پس از مدتی او عاشق مردی به نام ادوارد میشود که به بیماری اسکیزوفرنی مبتلا است و در راه رفتن، اندیشیدن، شنیدن، تفکر و ... اختلال دارد. ورونیکا در آن دوره از زندگیاش مدام به خود میگوید که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد و به زودی خواهد مرد، بنابراین بدون هیچ ترسی میخندد، شادی میکند و تمام کارهایی را تجربه میکند که هرگز به خودش اجازه تجربه آنها را نمیداد.
پائولو کوئیلو با الهام از وقایع زندگی خود، کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد را نوشته و در این رمان معنای جنون را زیر سوال میبرد و از افرادی سخن میگوید که جامعه آنها را طبیعی و عادی نمیداند. این نویسنده مشهور با قلم جادویی خود توانسته لحظات آخر زندگی ورونیکا و احساسات درونیاش را به تصویر بکشد و ارزش زندگی را طور دیگری بیان کند.
از این کتاب، فیلمی سینمایی به همین نام به کارگردانی امیلی یانگ در سال 2009 ساخته شد.
در بخشی از کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد میخوانیم:
ورونیکا در بیست و چهار سالگی، وقتی که هر آن چه را میتوانست، تجربه کرده بود و پیروزی کمی هم نبود تقریباً یقین داشت که همه چیز با مرگ پایان میپذیرد. برای همین خودکشی را انتخاب کرده بود: آزادی مطلق. فراموشی ابدی.
هر چند در اعماق قلبش هنوز تردیدی بود: "اگر خدایی وجود داشته باشد چه؟" هزاران سال تمدن بشر خودکشی را یک گناه بزرگ دانسته بود، توهینی آشکار به تمامی ادیان: انسان برای بقا میجنگید، نه برای تسلیم. نژاد انسان باید زاد و ولد کند. جامعه به کارگر نیاز دارد. یک زوج، حتی هنگامی که عشق هستی خود را وا مینهد، باید دلیلی برای در کنار یکدیگر ماندن داشته باشند. و یک کشور به سربازان، سیاستمداران و هنرمندان نیاز دارد.
- «اگر خدا وجود داشته باشد، میداند که درک بشر محدود است. او همان است که این هرج و مرج را آفرید که در آن فقر هست، بیعدالتی هست، حرص و تنهایی هست. بدون شک او قصد خیر داشته، اما نتیجۀ آن فاجعه آفرین بود. اگر خدا وجود داشته باشد، در مورد موجوداتی که تصمیم میگیرند این زمین را زودتر ترک کنند، بخشنده خواهد بود، و شاید حتی از این که ما را وادار کرده و وقتمان را آن جا بگذرانیم، معذرت بخواهد.»
محرمات و موهومات به جهنم. مادر مؤمنش میگفت:
«خداوند از گذشته، حال و آینده با خبر است.» در این صورت، خدا ورونیکا را با اطلاع کامل از این که کارش به خودکشی خواهد انجامید، به این جهان فرستاده و از اعمال او یکه نمیخورد.
ورونیکا احساس تهوع خفیفی کرد که مدام شدیدتر میشد.
تا چند لحظه بعد، دیگر نمیتوانست ذهنش را بر میدان بیرون پنجرهاش متمرکز کند. میدانست زمستان است، احتمالاً ساعت چهاربعد از ظهر بود و خورشید داشت به سرعت غروب میکرد. ورونیکا میدانست آدمهای دیگر به زندگی ادامه میدهند. در همان لحظه، مرد جوانی از پای پنجرهاش گذشت و او را دید، و اصلاً نمیدانست دارد میمیرد. گروهی از نوازندههای بولیویایی- راستی بولیوی کجاست؟ چرا مقالات مجلهها این را نمیپرسند؟ - برابر مجسمۀ "فرانس پر سرِن"، شاعر بزرگ اسلووِنیایی مینواختند که چنان تأثیر ژرفی بر روح مردم کشورش گذاشته بود.
دربارهی کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد :
این کتاب داستان دختر جوانی به نام ورونیکا را شرح میدهد که از کودکی در آغوش یک خانوادهی صمیمی و با شرایط رفاهی بسیار خوبی بزرگ شده است. او همه چیز در زندگی دارد؛ از جوانی و زیبایی گرفته تا شغل و درآمدی مشخص. اما از درون احساس میکند که زندگی دیگر برایش معنایی ندارد و همه چیز تکراری است. به همین دلیل در یکی از روزهای سرد ماه نوامبر تصمیم میگیرد مقدار زیادی قرص خوابآور مصرف کند تا دیگر هیچوقت از خواب بیدار نشود! اما خودکشی ورونیکا با شکست مواجه میشود. او مدتی را در کما به سر میبرد و بعد از اینکه چشمانش را باز میکند پزشکان به او میگویند که دچار یک عارضهی قلبی شده است و مدت کوتاهی را زنده میماند.
ورونیکا را برای درمان بیماری روحیاش به یک بیمارستان روانی انتقال میدهند. او در آنجا با بیماران زیادی آشنا میشود که هر کدام از دردی خاص رنج میبرند. پس از مدتی او عاشق مردی به نام ادوارد میشود که به بیماری اسکیزوفرنی مبتلا است و در راه رفتن، اندیشیدن، شنیدن، تفکر و ... اختلال دارد. ورونیکا در آن دوره از زندگیاش مدام به خود میگوید که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد و به زودی خواهد مرد، بنابراین بدون هیچ ترسی میخندد، شادی میکند و تمام کارهایی را تجربه میکند که هرگز به خودش اجازه تجربه آنها را نمیداد.
پائولو کوئیلو با الهام از وقایع زندگی خود، کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد را نوشته و در این رمان معنای جنون را زیر سوال میبرد و از افرادی سخن میگوید که جامعه آنها را طبیعی و عادی نمیداند. این نویسنده مشهور با قلم جادویی خود توانسته لحظات آخر زندگی ورونیکا و احساسات درونیاش را به تصویر بکشد و ارزش زندگی را طور دیگری بیان کند.
از این کتاب، فیلمی سینمایی به همین نام به کارگردانی امیلی یانگ در سال 2009 ساخته شد.
در بخشی از کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد میخوانیم:
ورونیکا در بیست و چهار سالگی، وقتی که هر آن چه را میتوانست، تجربه کرده بود و پیروزی کمی هم نبود تقریباً یقین داشت که همه چیز با مرگ پایان میپذیرد. برای همین خودکشی را انتخاب کرده بود: آزادی مطلق. فراموشی ابدی.
هر چند در اعماق قلبش هنوز تردیدی بود: "اگر خدایی وجود داشته باشد چه؟" هزاران سال تمدن بشر خودکشی را یک گناه بزرگ دانسته بود، توهینی آشکار به تمامی ادیان: انسان برای بقا میجنگید، نه برای تسلیم. نژاد انسان باید زاد و ولد کند. جامعه به کارگر نیاز دارد. یک زوج، حتی هنگامی که عشق هستی خود را وا مینهد، باید دلیلی برای در کنار یکدیگر ماندن داشته باشند. و یک کشور به سربازان، سیاستمداران و هنرمندان نیاز دارد.
- «اگر خدا وجود داشته باشد، میداند که درک بشر محدود است. او همان است که این هرج و مرج را آفرید که در آن فقر هست، بیعدالتی هست، حرص و تنهایی هست. بدون شک او قصد خیر داشته، اما نتیجۀ آن فاجعه آفرین بود. اگر خدا وجود داشته باشد، در مورد موجوداتی که تصمیم میگیرند این زمین را زودتر ترک کنند، بخشنده خواهد بود، و شاید حتی از این که ما را وادار کرده و وقتمان را آن جا بگذرانیم، معذرت بخواهد.»
محرمات و موهومات به جهنم. مادر مؤمنش میگفت:
«خداوند از گذشته، حال و آینده با خبر است.» در این صورت، خدا ورونیکا را با اطلاع کامل از این که کارش به خودکشی خواهد انجامید، به این جهان فرستاده و از اعمال او یکه نمیخورد.
ورونیکا احساس تهوع خفیفی کرد که مدام شدیدتر میشد.
تا چند لحظه بعد، دیگر نمیتوانست ذهنش را بر میدان بیرون پنجرهاش متمرکز کند. میدانست زمستان است، احتمالاً ساعت چهاربعد از ظهر بود و خورشید داشت به سرعت غروب میکرد. ورونیکا میدانست آدمهای دیگر به زندگی ادامه میدهند. در همان لحظه، مرد جوانی از پای پنجرهاش گذشت و او را دید، و اصلاً نمیدانست دارد میمیرد. گروهی از نوازندههای بولیویایی- راستی بولیوی کجاست؟ چرا مقالات مجلهها این را نمیپرسند؟ - برابر مجسمۀ "فرانس پر سرِن"، شاعر بزرگ اسلووِنیایی مینواختند که چنان تأثیر ژرفی بر روح مردم کشورش گذاشته بود.
دربارهی کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد :
این کتاب داستان دختر جوانی به نام ورونیکا را شرح میدهد که از کودکی در آغوش یک خانوادهی صمیمی و با شرایط رفاهی بسیار خوبی بزرگ شده است. او همه چیز در زندگی دارد؛ از جوانی و زیبایی گرفته تا شغل و درآمدی مشخص. اما از درون احساس میکند که زندگی دیگر برایش معنایی ندارد و همه چیز تکراری است. به همین دلیل در یکی از روزهای سرد ماه نوامبر تصمیم میگیرد مقدار زیادی قرص خوابآور مصرف کند تا دیگر هیچوقت از خواب بیدار نشود! اما خودکشی ورونیکا با شکست مواجه میشود. او مدتی را در کما به سر میبرد و بعد از اینکه چشمانش را باز میکند پزشکان به او میگویند که دچار یک عارضهی قلبی شده است و مدت کوتاهی را زنده میماند.
ورونیکا را برای درمان بیماری روحیاش به یک بیمارستان روانی انتقال میدهند. او در آنجا با بیماران زیادی آشنا میشود که هر کدام از دردی خاص رنج میبرند. پس از مدتی او عاشق مردی به نام ادوارد میشود که به بیماری اسکیزوفرنی مبتلا است و در راه رفتن، اندیشیدن، شنیدن، تفکر و ... اختلال دارد. ورونیکا در آن دوره از زندگیاش مدام به خود میگوید که دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد و به زودی خواهد مرد، بنابراین بدون هیچ ترسی میخندد، شادی میکند و تمام کارهایی را تجربه میکند که هرگز به خودش اجازه تجربه آنها را نمیداد.
پائولو کوئیلو با الهام از وقایع زندگی خود، کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد را نوشته و در این رمان معنای جنون را زیر سوال میبرد و از افرادی سخن میگوید که جامعه آنها را طبیعی و عادی نمیداند. این نویسنده مشهور با قلم جادویی خود توانسته لحظات آخر زندگی ورونیکا و احساسات درونیاش را به تصویر بکشد و ارزش زندگی را طور دیگری بیان کند.
از این کتاب، فیلمی سینمایی به همین نام به کارگردانی امیلی یانگ در سال 2009 ساخته شد.
در بخشی از کتاب ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد میخوانیم:
ورونیکا در بیست و چهار سالگی، وقتی که هر آن چه را میتوانست، تجربه کرده بود و پیروزی کمی هم نبود تقریباً یقین داشت که همه چیز با مرگ پایان میپذیرد. برای همین خودکشی را انتخاب کرده بود: آزادی مطلق. فراموشی ابدی.
هر چند در اعماق قلبش هنوز تردیدی بود: "اگر خدایی وجود داشته باشد چه؟" هزاران سال تمدن بشر خودکشی را یک گناه بزرگ دانسته بود، توهینی آشکار به تمامی ادیان: انسان برای بقا میجنگید، نه برای تسلیم. نژاد انسان باید زاد و ولد کند. جامعه به کارگر نیاز دارد. یک زوج، حتی هنگامی که عشق هستی خود را وا مینهد، باید دلیلی برای در کنار یکدیگر ماندن داشته باشند. و یک کشور به سربازان، سیاستمداران و هنرمندان نیاز دارد.
- «اگر خدا وجود داشته باشد، میداند که درک بشر محدود است. او همان است که این هرج و مرج را آفرید که در آن فقر هست، بیعدالتی هست، حرص و تنهایی هست. بدون شک او قصد خیر داشته، اما نتیجۀ آن فاجعه آفرین بود. اگر خدا وجود داشته باشد، در مورد موجوداتی که تصمیم میگیرند این زمین را زودتر ترک کنند، بخشنده خواهد بود، و شاید حتی از این که ما را وادار کرده و وقتمان را آن جا بگذرانیم، معذرت بخواهد.»
محرمات و موهومات به جهنم. مادر مؤمنش میگفت:
«خداوند از گذشته، حال و آینده با خبر است.» در این صورت، خدا ورونیکا را با اطلاع کامل از این که کارش به خودکشی خواهد انجامید، به این جهان فرستاده و از اعمال او یکه نمیخورد.
ورونیکا احساس تهوع خفیفی کرد که مدام شدیدتر میشد.
تا چند لحظه بعد، دیگر نمیتوانست ذهنش را بر میدان بیرون پنجرهاش متمرکز کند. میدانست زمستان است، احتمالاً ساعت چهاربعد از ظهر بود و خورشید داشت به سرعت غروب میکرد. ورونیکا میدانست آدمهای دیگر به زندگی ادامه میدهند. در همان لحظه، مرد جوانی از پای پنجرهاش گذشت و او را دید، و اصلاً نمیدانست دارد میمیرد. گروهی از نوازندههای بولیویایی- راستی بولیوی کجاست؟ چرا مقالات مجلهها این را نمیپرسند؟ - برابر مجسمۀ "فرانس پر سرِن"، شاعر بزرگ اسلووِنیایی مینواختند که چنان تأثیر ژرفی بر روح مردم کشورش گذاشته بود.
صادق هدایت ، از پیشگامان داستان نویسی مدرن ایران، مترجم آثار کافکا از جمله مسخ و نویسنده داستان هایی چون بوف کور ، سگ ولگرد ، داش آکل ، سه قطره خون و آبجی خانم با نحوه زندگی و خودکشی اش سال هاست حرف های زیادی را بین مردم می گرداند. زنی که مردش را گم کرد اثر صادق هدایت داستان زنی است که رفتار نامعقولش برای هیچکس بجز خود، توجیهی ندارد و زندگی به گمان خود عاشقانه ای و به گمان سایرین نکبت باری برای خود ساخته است.
اگر جزو اقشاری باشید که جامعه روزگار تیره و تاری برایشان ساخته، ممکن است با او همذات پنداری کنید و وی را نماینده خود و بخش عظیمی از جامعه نامتوازنی ببینید که حقوقش به عدالت تقسیم نشده است. هرچند ممکن است تا دقایق پایانی این داستان گویا کورسویی از امید در دلتان برای چرخش روزگار روشن بماند.
شخصیت اصلی کتاب صوتی زنی که مردش را گم کرد ، زرین کلاه است. به دنیا آمدن زرین کلاه دختر بد اقبال و شخصیت اصلی این داستان، مصادف با مرگ پدرش بوده است و این حادثه ناگوار کینه او را به دل مادرش انداخته و دل مکدر مادر، همواره او را مورد لعن و نفرین قرار داده است.
برای این دختر جوان که همیشه محروم از مهر و محبت بوده است؛ همین که "گلببوی مازندرانی" برایش تصنیفی بخواند و او را بخنداند کافی است که یک دل نه صد دل عاشقش گردد و او را چون شاهزاده ای سوار بر اسب سفید ببیند و رؤیای زندگی با او در سرش بیافتد.
زرین کلاه راز این دلدادگی را با یکی از همسایگان که تنها محرم اسرارش است در میان می گذارد و او میانجی می شود که این دو را به هم برساند اما مادر او به شدت مخالفت می کند. ماجرا به گونه ای پیش میرود که واسطه ها کار را تمام می کنند و زرین کلاه به عقد گل ببو در می آید. اما ادامه این زندگی به زیبایی رویاهای دخترانه او نیست و شاهزاده خوشبختی او برای نوازشش، شلاقی جفاکار در دست دارد.
نویسنده کتاب وانهاده با نام اصلی سیمون لوسی ارنستین ماری برتراند دوبووار فیلسوف نویسنده،فمینیست واگزیستانسیالیست فرانسوی بود که در سال ۱۹۰۸ در پاریس به دنیا آمد.دوبووار در یک خانوادهٔ بورژوای کاتولیک رشد یافت و پس از گذراندن امتحانات دورهٔ لیسانس ریاضیات،به مطالعه فلسفه در دانشگاه سوربن پرداخت.
سیمون دوبووار در حلقهٔ فلسفی دوستانه گروهی از دانشجویان مدرسهٔ اکول نورمال پاریس عضو بود که ژان پل سارتر نیز در آن عضویت داشت ولی خود دوبووار دانشجوی این مدرسه نبود.با وجود آنکه زنان در آن دوره کمتر به تدریس فلسفه میپرداختند،او تصمیم گرفت مدرس فلسفه شود و در آزمونی که به این منظور گذراند،با ژان پل سارتر آشنا شد.بووار و سارتر هر دو در ۱۹۲۹ در این آزمون شرکت کردند،سارتر رتبهٔ اول و بووار رتبهٔ دوم را کسب کرد.با این وجود، دوبووار صاحب عنوان جوانترین پذیرفتهشدهٔ این آزمون تا آن زمان شد.
دوبووار همچنین به عنوان مادر فمینیسمِ بعد از ۱۹۶۸ شناخته میشود.معروفترین اثر وی کتاب جنس دوم است که در سال ۱۹۴۹ نوشته شدهاست.این کتاب به تفصیل به تجزیه و تحلیل ستمی که در طول تاریخ به جنس زن شدهاست میپردازد.اما این نویسنده برجسته کتابهای مهم دیگری نیز داشت که از جمله آنها میتوان به کتاب مرگی بسیار آرام و کتاب همه میمیرند اشاره کرد.
کتاب وانهاده یکی دیگر از آثار داستانی دوبووار است که با موفقیت و استقبال و نقد و نظرهای مثبت و منفی فراوان روبهرو شد.او این کتاب را در ۱۹۶۷ همراه با دو داستان دیگر با نامهای تکگویی و سن رازداری در یک کتاب منتشر کرد.هر سه داستان یک درونمایۀ مشترک دارند:ترس از بالارفتن سن و تنهایی و البته مواجهۀ شخصیتهای اصلی داستان (زنان) با این حقیقت که شکست خوردهاند.
کتاب وانهاده
کتاب وانهاده داستانی است از تکگوییها و خاطرات زنی که در آستانه میانسالی متوجه خیانت همسرش میشود.مونیک زن داستان نماینده قشری از زنان ساده و عامی است که خود و زندگیاش در راه عشق به خانه و همسر و فرزندانش فدا شده است.زنی که به پایداری و دوام عشق باور دارد و حال به هنگام برخورد با فاجعهای چنین،بیش از حد توان خود سعی بر این دارد که منطقی و معقولانه با این حقیقت تلخ مواجه شود.
همه این اتفاقات در حالی است که از درون شکسته شده و صدای این شکستن و فروریختن را «دیگری» نمیبیند،نمیشنود.مونیک در اوج ناباوری تنها و بیکس رها شده، او حتی قادر به درک دنیای خارج از تعاریف خود از عشق و دوست داشتن نیست و همه این عوامل باعث میشود بیشتر از روز قبل در خود شکسته و منزوی گردد.
به طول کلی میتوان گفت که کل داستان کتاب وانهاده شرح جزئیات و احوالات درونی شخصیت مونیک است.تلاشهای او برای حفظ زندگی و روانکاوی خودش.این اتفاق در زندگی مونیک یک نقطه عطف نیز به شمار میآید چرا که چیزهایی جدید در مورد خودش و روابطش را آشکار میکند.
سیمون دوبووار در این اثر چنان با ظرافت از ترسها و غمهای زنی طرد شده سخن میگوید که خواننده گاه با او همذاتپنداری و گاه بر شدت احساساتش خرده میگیرد.در این عدم توانایی درک و کنار آمدن با خواسته نشدن،دگرگونی روح و اندیشه و سلیقه هر آدمی در گذر زمان،حتی دگرگونی ماهیت عشق و دوست داشتن در گذر زمان.که عشق خالصانه با ماهیت از خودگذشتگی بیاندازه در نهایت از آدمی، انسانی ضعیف و شکننده میسازد.که بعدها بدون حضور دیگری نمیداند چگونه زندگی کند و به زندگی خود معنا بخشد.
از جمله دیگر نکات مثبت کتاب وانهاده میتوان به فرم آن اشاره کرد.فرم روایت کتاب در قالب یادداشتهاى روزانه راوى نوشته شده و باعث ایجاد حس نزدیکى و همدلى با قهرمان داستان میشود. همچنین در طى مطالعه این کتاب محو زنانگیاى خواهید شد که در سطر به سطر آن موج میزند.
سمیون دوبووار درباره این اثر خود میگوید:من هرگز چیزی اندوهناکتر از این سرگذشت ننوشته بودم،سراسر قسمت دوم جز فریادی اضطرابآلود نیست و انحطاط نهایی قرمان داستان شومتر از مرگ است.
دوبواردر این اثر،در ماجرایی ساده که پیش آمدن آن در زندگی هر زن معمولی ممکن است،چنین هنرمندانه و ژرف اندیشانه موشکافی میکند،به عمق اندیشه و ذهن قهرمان راه میجوید و جنبههای گوناگونی از یک پدیده اجتماعی و ظرایف موجود در روابط انسانها،را مشاهده میکند.نویسندگان بزرگ از همین گونه ماجراهای ساده زندگی شاهکارهای ماندنی آفریدهاند.
فئودورداستايوفسكي خالق رمانهاي ارزشمند جنايت و مكافات،برادران كارامازوف نزد افراد فرهنگي، شناخته شده است. احتمالاً هيچ نويسندهاي نتوانسته همانند او پر قدرت و در اوجِ احساس، انديشههاي ژرف و عذابهاي وجدان بشري را توصيف كند. داستايوفسكي در بسياري از آثارش به تشريح خصوصيات انسانها ميپردازد. ذرهبين هنرمندانة او ايمان، رنج، تنهايي، عشق، گزينش بين خير و شر، لطف خداوندي، رهايي از گناه و... را درشت ميكند. او اغلب به درون ذهن شخصيتهاي آثارش نقب ميزد وخواننده را به مكاشفهاي دروني با آنها فرا ميخواند، كه رهاورد اين كار او شناخت مفاهيم عميق زندگي است.
درك مصائب و مشكلات مردم روسيه، حضور در ميان مردم و بازداشت چهار سالة او در زندان سيبري به دليل انتقاد از اوضاع و شرايط موجود از مهمترين اتفاقات زندگي ويبه شمار ميرود.آشنايي او با زندان و جانيها و آدمكشها و فضاي دهشتناك و مخوف آنجا، در آثارش به خوبي مشهود است.
داستان كوتاه «ماري دهقان» و رمان «خاطرات خانة اموات» نمونهاي دقيق از تجربيات، مشاهدات وواكنشهاي روحي او در زندان سيبري است.
داستان كوتاه «ماري دهقان» حديث نفسي از داستايوفسكي است. راوي اول شخص داستان، خود اوست. داستايوفسكي خودش را شخصيت اصلي داستان معرفي ميكند و خاطراتش را از زندان سيبري نقل ميكند:
بي هدف در حياط زندان، پشت سربازخانه قدم ميزدم و به حصار صلب و ميلههاي پولادين زندان نگاه ميكردم.... بياراده ميشمردمشان...
«فاجعه معدن در نیویورک»، داستان بلندی است از مجموعه «کجا ممکن است پیدایش کنم؟» نوشته هاروکی موراکامی. این داستان به دلیل موجزبودن و شخصیتپردازی نهچندان عمیقش به داستانهای مینیمالیستی میماند؛ اما طرح آن سادگی این نوع را ندارد.
«فاجعه معدن در نیویورک» از سه بخش تشکیل شده که بخش نخست کاملا بیارتباط با دیگر بخشها به نظر میرسد: معدنچیان گرفتار در معدن، ماجرای راوی و دوستش و ماجرای راوی و زنی که در میهمانی سال نو ملاقات میکند. همه بخشها با نخی نامرئی با یکدیگر در پیوندند. نخستین بخش، حکم براعت استهلال را برای کل داستان دارد؛ مقدمهای است بر کل داستان و دربردارنده مفهوم و مقصود اصلی نویسنده؛ یعنی مرگ و مرگاندیشی، مواجهه با مرگ، تقابل آن با زندگی و شیوه مبارزه با آن.
در بخش دوم زاویه دید از دانای کل به اول شخص تغییر میکند. داستان راوی و دوستش بیان و با این جمله آغاز میشود: «یکی از دوستان من عادت دارد هر وقت طوفان میآید به باغ وحش برود.» عادتی عجیب که ۱۰ سالی است دوست راوی دنبال میکند. هنگام طوفان به باغ وحش میرود و اولین نوشیدنی خود را مقابل قفس ببرهای بنگال و دومی را مقابل قفس گوریلها مینوشد که به ترتیب وحشیانهترین و آرامترین واکنشها را در مواجهه با طوفان دارند. دوست راوی ویژگیهای دیگری نیز دارد: هر شش ماه یکبار دوست جدیدی پیدا میکند، مرتب مینوشد و کت و شلواری دارد مناسب مراسم تدفین که هیچگاه از آن استفاده نکرده است و بهانه دیدار راوی با او میشود.
بحث تقابل، مرگاندیشی و نحوه مواجهه با مرگ در این دو شخصیت کاملا دیده میشود؛ دوست راوی از مرگهای مختلف سخن میگوید؛ مرگی شبیه به خاموشی تلویزیون و مرگهایی که به مراسم تدفین ختم نمیشوند؛ و شیوه مبارزه خود را پیدا کرده است: مواجهه با آن هنگام طوفان (خشم و مرگ طبیعت) و پناهبردن به خوشیهای کوچک زندگی؛ یا نیمهشبها با تمیزکردن خانه. از نظر او حیوانات هم سه صبح به اینجور چیزها فکر میکنند و همه در این مرگاندیشی یا مرگهراسی شریکاند. او تعریف میکند در یکی از پرسههای شبانه در باغ وحش مرگ را احساس کرده است و حتی حیوانات هم متوجه حضور آن شدهاند.
درمقابل او راوی و شخصیت اصلی داستان قرار دارد؛ کت و شلوار نمیخرد، چون میترسد کسی بمیرد؛ اما درست امسال برای او سال تشییع جنازه است؛ سال مرگ پنج تن از بستگانش که همه در سنین ۲۷، ۲۸ و ۲۹ هستند (جز زنی که ۲۴ ساله است)؛ درست مانند راوی، درست مانند دوست راوی و زنی که در پایان میبیند؛ این شباهتهای ضمنی معنادار که در بیشتر داستانهای موراکامی به چشم میخورد، ضمن عمیق و جاندارکردن موضوع نشان میدهد همه در این امر مشترکاند. همه مرگها کاملا غافلگیرکننده و ناگهانی روی میدهند؛ براثر تصادف، خودکشی و حمله قلبی.
راوی در این شرایط کت و شلوار معروف را قرض میگیرد، در مراسم شرکت میکند و مدام به مرگ میاندیشد و آن را باور کرده است؛ اما راهی برای مبارزه با آن یا واکنش به آن ندارد. «مرگ همین است. یک خرگوش، یک خرگوش است، چه از کلاه بیرون بیاید، چه از مزرعه گندم. یک اجاق، یک اجاق است و دود سیاهی که از دودکش به هوا بلند میشود، همان است که هست – دود سیاهی که از دودکش به هوا بلند میشود.»
در این حالت مرگ را هسته زمین میداند که مقداری باورنکردنی از زمان را در خود مکیده است: «تجربه عجیبی بود. انگار زمین بهآرامی دهن باز کرده بود و چیزی از آن بیرون میخزید. بعد، این چیز نامرئی در تاریکی از این سو به آن سو حمله میکرد. انگار هوای سرد شبانه منعقد شده بود. نمیتوانستم او را ببینم، اما احساسش میکردم. حیوانها هم او را احساس میکردند. این من را واداشت به این نکته فکر کنم زمینی که ما روی آن راه میرویم تا هسته مرکزی ادامه دارد و ناگهان فهمیدم که آن هسته مقداری باورنکردنی از زمان را در خود مکیده است.»
در بخش سوم به نظر میرسد راوی با مرگ روبهرو شده است؛ زنی که خود را قاتل شخصی شبیه به راوی معرفی میکند؛ اما نوید زندگیای طولانی را به او میدهد و درنهایت خداحافظی میکند. در انتهای داستان شخصیت اصلی به یاد دوستش، حیوانات و باغ وحش و کت و شلوار او میافتد. شباهتهای ضمنی و وقوع حوادث در مکانهای مختلف بر اشتراک این اندیشه (مرگاندیشی) و همگانیبودن آن تأکید دارد؛ اندیشهای که باید تنها شیوه مبارزه با آن را پیدا کرد؛ با امید به زندگی (معدنچیان) یا مواجهه با مرگ و پناهبردن به زندگی (دوست راوی).
ماه پیشانی از احمد شاملو
از جنس قصههای پریشان کودکی، در همان فضای نمور و کمی تاریک و غروب صورتی. مرا برد به سه چهار سالگی و قصههای پریشانی که مادربزرگم برایم تعریف میکرد. همانهایی که همیشه تهش برایم کمی ترس بود. فضای مبهم داستانی که یک پسری بود و سر مادرش را برید و در سینی بالای درخت گذاشت یا شاید در کمد قایم کرد یا شاید هم برای ناهار بار گذاشت. چیزی در همین حوالی. کلمات و اصطلاحات و فضاسازی یادآور همان متکاهای لولهای با مخمل قرمز و بوی کبریت سوخته و صندلیهای فلزی آبی فیروزهای و صدای تیز سکوت است.
احمد شاملو ۲۱ آذر ۱۳۰۴ در تهران به دنیا آمد. وی متخلص به الف. بامداد یا الف. صبح، شاعر، نویسنده، روزنامهنگار، پژوهشگر، مترجم و فرهنگنویس ایرانی بود. شهرت اصلی شاملو به خاطر نوآوری در شعر معاصر فارسی و سرودن گونهای شعر است که با نام شعر سپید یا شعر شاملویی که هماکنون یکی از مهمترین قالبهای شعری مورد استفاده ایران به شمار میرود و تقلیدی است از شعر سپید فرانسوی یا شعر منثور شناخته میشود. احمد شاملو پس از تحمل سالها رنج و بیماری، در تاریخ ۲ مرداد ۱۳۷۹ درگذشت و پیکرش در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد.
به پرواز شک کرده بودم
به هنگامیکه شانههایم
از توان سنگین بال
خمیده بود،
و در پاکبازی معصومانه گرگومیش
شبکور گرسنه چشم حریص
بال میزد
به پرواز شک کرده بودم من
سحرگاهان
سحر شیریرنگی نام بزرگ
در تجلی بود
با مریمی که میشکفت گفتم:«شوق دیدار خدایت هست؟»
بی که به پاسخ آوایی برآورد
خستگی باز زادن را
به خوابی سنگین
فروشد
همچنان
که تجلی ساحرانِ نام بزرگ؛
و شک
بر شانههای خمیدهام
جای نشین سنگینی توانمند
بالی شد
که دیگر بارش
به پرواز
احساس نیازی
نبود
معرفی کتاب گزارش یک مرگ اثر گابریل گارسیا مارکز
رمز موفقیت یک داستان جنایی، نقشه ی بی نقص یک آدمکشی است؛ قتلی آن قدر فکر شده و با اجرایی دقیق که هیچ اثر و نشانی از مرتکب شونده ی آن باقی نماند. باید به شما بگوییم که هیچ کدام از این ها را در رمان گزارش یک مرگ، اثر گابریل گارسیا مارکز، پیدا نخواهید کرد. در واقع، نبوغ مارکز در دستیابی به نقطه ی مقابل موارد ذکر شده، نهفته است،توصیفی دقیق از قتلی با بدترین و ساده لوحانه ترین نقشه ی ممکن در تمامی تاریخچه ی ادبیات مدرن. مردی با قصد سر درآوردن از حقیقت، به محله ای باز می گردد که 27 سال پیش، قتلی گیج کننده و توجیه ناپذیر در آن به وقوع پیوسته است. بایاردو سن رومن، تنها ساعاتی پس از ازدواج با دختری زیبا به اسم آنجلا ویکاریو، او را با بی آبرویی به نزد والدینش برده و تازه عروسش را ترک می کند. خانواده ی پریشان آنجلا، او را وادار به افشای هویت معشوق اولش می کنند. برادران دوقلوی او نیز، قصد کرده اند تا سانتیاگو ناصر را به جرم بی آبرو کردن خواهرشان بکشند. اما اگر همه از نقشه برای کشتن یک انسان باخبر بوده اند، چرا هیچ کس تلاشی برای جلوگیری از آن نکرد؟ با پیشروی داستان به سوی پایانی غیرقابل توضیح، سوالات بیشتری در ذهن مخاطب شکل می گیرد و درنهایت، تمام یک جامعه[و نه فقط دو آدمکش]به میز محاکمه کشیده می شود.