در این قسمت از حکایت بازرگان و عفریت به ادامهی ماجرای پیر فرزانه و غزال میپردازیم؛ جایی که راز گوسالهی ملتمس آشکار میشود و پرده از جادوی همسر حسود کنار میرود. داستان با ورود دختر شبانِ ساحره رنگ تازهای میگیرد و سرنوشت پدر، پسر و زن جادوگر به نقطهای شگفتانگیز میرسد. در ادامه نیز پای پیر دیگری به میان میآید که قصهی عبرتانگیز دو برادرش را روایت میکند.
روایتی پر از دسیسه، جادو، عشق و فداکاری که همچون همیشه با زبان دلنشین شهرزاد جان میگیرد.
🎙️ در این قسمت، با ما همراه شوید تا به دنیای افسانهای هزار و یک شب سفر کنیم؛ جایی که یک بازرگان خستهدل، تنها با پرتاب یک هسته خرما، به سرنوشتی هولناک دچار میشود و پای عفریتی خونخواه، سه پیر مرموز، و قصههایی در قصه به میان میآید.
حکایت بازرگان و عفریت، روایتی است از وعدهای مرگبار، قصاصی عجیب، و نجاتی که شاید در شنیدن یک قصه نهفته باشد...
پادشاهی دو پسر داشت به نامهای شهرباز و شاهزمان. پس از مرگ پدر، هر یک بر سرزمینی حکومت کردند. شاهزمان هنگام سفر به دیدار برادرش، همسر خیانتکار خود را با مردی بیگانه دید و او را کشت. اما وقتی به قصر شهرباز رسید، با خیانت زنان حرمسرای برادر نیز روبرو شد. دو برادر برای یافتن معنای خیانت و رنج خود، به سفر رفتند و ماجرای اسارت زنی زیبا توسط غولی جادوگر را دیدند که او هم با فریب، با مردان بیگانه معاشرت میکرد. شهرباز پس از دیدن این صحنه به قصر بازگشت، تمام زنان خائن را کشت و تصمیم گرفت هر شب با دختری ازدواج کند و سحرگاه او را بکشد. پس از سه سال و کشتهشدن هزار دختر، نوبت به شهرزاد، دختر وزیر رسید که با نقشهای هوشمندانه، به عقد پادشاه درآمد تا با گفتن داستانهای شبانه، پادشاه را از کشتن باز دارد.