
پادشاهی دو پسر داشت به نامهای شهرباز و شاهزمان. پس از مرگ پدر، هر یک بر سرزمینی حکومت کردند. شاهزمان هنگام سفر به دیدار برادرش، همسر خیانتکار خود را با مردی بیگانه دید و او را کشت. اما وقتی به قصر شهرباز رسید، با خیانت زنان حرمسرای برادر نیز روبرو شد. دو برادر برای یافتن معنای خیانت و رنج خود، به سفر رفتند و ماجرای اسارت زنی زیبا توسط غولی جادوگر را دیدند که او هم با فریب، با مردان بیگانه معاشرت میکرد. شهرباز پس از دیدن این صحنه به قصر بازگشت، تمام زنان خائن را کشت و تصمیم گرفت هر شب با دختری ازدواج کند و سحرگاه او را بکشد. پس از سه سال و کشتهشدن هزار دختر، نوبت به شهرزاد، دختر وزیر رسید که با نقشهای هوشمندانه، به عقد پادشاه درآمد تا با گفتن داستانهای شبانه، پادشاه را از کشتن باز دارد.