|خوانش غزلیات سعدی
هر اپیزود شامل یک غزل تدوین شده با موسیقی از یک آهنگساز ایرانی است
|
در پایان هر ۱۰ غزل یک فایل شامل ۱۰ غزل پیشین بدون موسیقی منتشر میشود
|خوانش غزلیات سعدی
هر اپیزود شامل یک غزل تدوین شده با موسیقی از یک آهنگساز ایرانی است
|
در پایان هر ۱۰ غزل یک فایل شامل ۱۰ غزل پیشین بدون موسیقی منتشر میشود
موسیقی پیمان یزدانیان|
الحان: جمع لحن،نغمهها| چون: وقتی| جانبخش: زندهکننده| دلفریب: دلرُبا| یوسف: پسر یعقوب که در زیبایی مثل است| مُلکِ ملاحت: پادشاهی کشورِ زیبایی| در نظر آمد: دیده شد| نشان: خبر| رشک: حسادت| روحپرور: دلنواز| مگر: لابُد| عَنبَرفشان: مُعَطَّر| پرهَن قبا کردن: کنایه از پاره کردن پیراهن| کَمر: کمربند| میان: کمر
موسیقی: پیمان یزدانیان|
کاب: که آب| هلاک: مرگ| ظاهر: آشکار| کمان: استعاره از «ابروی معشوق»| بُرقَع: نقاب| کین: که این| تعظیم: بزرگ داشتن| یک نظر به گوشهٔ چشمِ ارادتی: نگاهی حاکی از کوچکترین نشانهٔ دوستی و محبَّت| حُکم از آنِ توست: حُکم، حکمِ توست| خَلق: مردم| صاحب: دوست، یار| زین بِهْ: «بِه» اینجا ایهام دارد، هم به معنای «بهتر» است (از این بهتر)و هم به معنای میوهٔ «به» است که در اینجا استعاره از «چانهٔ معشوق» است| جُرم: گناه
موسیقی: پیمان یزدانیان|
دِگَر: دیگر، متفاوت| حالت: حال، وضع| کِسْلام: که اسلام| ضَلالت: گمراهی| تُرُش کند: رو تُرش کند، اخم کند| شکیب: صبر| مَلالت: بیزاری| عَذرا: معشوقِ وامق| وامق: عاشق| رسالت: پیام| مُطرب: موسیقی دان| مدَّعی: کسی که به نا حق ادعای دانش کند| خاکِ او: خاکِ در خانه معشوق| حوالَت کند: بِسپارد، واگذار کند| گر سر قدم نمیکنمش: ضمیر «ش» متعلق به قدم است، اگر سر خود را در قدمش نکنم| خجالت: سرافکندگی| ضایع است: تَلَف شدن| بَِطالَت: در اینجا «بیهودهگویی»| تَعَنُّت: آزار| اِستِمالت: دلجویی| نقش: در اینجا «نوشته»| جهالت: نادانی
موسیقی: پیمان یزدانیان|
اعتدال: در اینجا یعنی راستی و موزونی| بازار شکستن: کنایه از، از رواج و رونق انداختن| شمعِ فلک: خورشید| خستهست: مجروح شده| روحانی:دارای پارسایی و صفا| دواب: چهارپایان| کَبَسْت: زهرْگیاه، زهر
موسیقی: کریستف رضاعی|
موسیقی: پیمان یزدانیان|
خضاب: هر موادی که با آن مو و سر و صورت و پوست را رنگ میکردند، مانند حنا| خطاب: رویاروی سخن گفتن| چشم بر چیزی بودن: کنایه از منتظر بودن| کباب بودن دل: کنایه از به شور و هیجان آمدن| مَمرِّ سیلاب: گذرگاه سیلاب، آبرو| خیل: قبیله | فی منظرکِ النَّار و الّیل: روز و شب در چهرهی توستدواب: چهارپایان|صواب: صحیح، درست| ثواب: کار نیکو| گُلبُن: بوتهٔ گل| قلندر: درویش| معاشران: دوستان| ابنای زمان: مردمِ روزگار| خیره:حیران و سرگشته| پوییدن: رفتن|
موسیقی: مسعود شعاری|
بُناگوش: نرمهٔ گوش| وَهم: تصوّر| اندر سخن آمدن: شروع به سخن گفتن| آتشِ روی: [تشبیه صریح] سرخی و برافروختگی چهره| حَطَب: هیزم| قضا: حکم الهی| نمییارم: نمیتوانم، جرأت نمیکنم| نه طریق ادب اسب: شرطِ ادب نیست| قَصَب: نوعی پارچه ظریف که از کتان نرم میبافند
بدون تدوین|
غزل 41 تا 50
موسیقی: حسام صدفی نژاد|
عشق ورزیدن: عاشقی کردن| ملامت: سرزنش| برخاستن: شروع کردن| برخاستن(مصرع دوم): از میان رفتن| شاهد: زیبارو| به خلوت بنشست: خلوت کرد| که: چه کسی| برانگیخت: در اینجا یعنی «به تاخت درآورد»| سَمند: اسب تیزرو، اسب مایل به رنگ زرد| عشق(بیت چهارم): در چاپ یغمایی «وَجْد» آمده| صَلاح: پرهیزگاری| مستوری: در لغت به معنای «پوشیدگی»، در اینجا معنای مجازی آن یعنی« پاکدامنی»| گُلْبُن: بوتهی گل، «گلبُنِ خندان» کنایه از «معشوق خوشرو»| غرامت: تاوان، زجر| دی: دیروز| زمانی: مدتی| به تَکَلُّف: در اینجا یعنی «از روی اکراه»
موسیقی: پوریا اخواص، کاوه صالحی|
خُرّم: در اینجا یعنی «خوشا»| بُقعه: در اینجا به معنای مطلقِ «جا، سرزمین، ناحیه»| دلِ بیمار: [بیماری دل عشق است] دلی که مبتلا به عشق است| صورتِبیجان: جسمِ بیروح| عیّار: حیلهگر| سَقیم: بیمار، ناخوش| مُقیم: ساکن، ماندگار| چهکُنی: به چه کارت میآید| احرار: جمع حُرّ، آزادگان، «احرار» به معنای «ایرانیان» هم هست
موسیقی: حسام ناصری|
سیرت: روش| اهلِصفا: پاکدلان| احتمال: تحَمُّل| شرط: لازمه| مالِکِردوقبول: صاحب اختیار| بِنَوازد: نوازش کند| هنوز: کماکان| جَزَع: زاری،[بندگان کماکان به دعا و زاری میپردازند]| قَفا: پسِ گردن،(در معنای مجازی) پُشتِ سَر| بَرقِ یَمانی: برقی که از جانب یمن بدرخشد(مطلع ستارهٔ سُهیل)و آن دلیل باران است، در شعر عاشقانه به خصوص شعر عرب میان برق(آذرخش، درخشش ابر پیش از باران) و عاشق رابطه عمیقی است| مُحَقِّق: در اصطلاح صوفیان کسی که حقیقت اشیاء بر او آشکار شده| یک دَمهِ: یک لحظه| دردِدل: در اینجا غم و اندوه نهفته در دل| چه دعوی کند: چه ادعایی میتواند داشته باشد؟| گرتوقَدممینهی: اگر تو قدم رنجه میکنی و پا پیش میگذاری| خوف: ترس| رجا: امید| دِرَم: سکهٔ نُقره| کیمیا: مادهای که فلزِ بیارزش را به طلا تبدیل میکند|
موسیقی: مهبد شفیع نژاد|
فارق: بیخبر | ماجرا: آنچه اتفاق افتاده| تیغ: شمشیر| بیدریغ: بیمضایقه، و در اینجا یعنی « دریغ ندارم و مضایقه نمیکنم»| نظر: چشم| صد چو مَنَش خون: خونِ صد نفر مانند من| حیف نباشد: نارَوا نیست، بجاست| که: زیرا| دوستتر: عزیزتر| مُشتاق: در روایت فروغی«دَعویِ عُشّاق»| نخواهد: لازم نمیداند| مایه: در اینجا «قوام و بنیاد و اصل»| دلشُده: عاشق| پایبَند: اسیر| زهره: جرأت، در چاپ فروغی «زهره گفتار نه» آمده| گردَنِجان: [ اضافه استعاری]| مالکِ مُلکِ وجود: کنایه از خداوند| حاکم: داور| نیام: غلاف| درافکن: اینجا یعنی «بریز»، در چاپ فروغی«برافکن» آمده| کز قِبَل ما: زیرا از جانب ما| بِگُدازی: بسوزانی| هر چه برآید: هر چه سر بزند| گو: در اینجا یعنی«بگذار، چه باک»
موسیقی: م مرادی|
دیگر: در اینجا یعنی «هرگز، هیچگاه»| بَرخاست: ظهور کرد| بازار آراستن: کنایه از «خودنمایی کردن»| در وهم نَگُنجد: در تصوّر نمیگنجد| چه: تا چه اندازه| صُنعِ خدا: آفرینشِ خدا| به چه کار آید: به چه دردی میخورد| فردوس: بهشت| چه باشد: چه ارزشی دارد| بارخدا: خدایبزرگ| زَهره: جرأت، دلیری| یارا: توانایی| کام: حَلْق، گِلو| عیش: خوشی| اِقرار بیاریم، اعتراف کنیم| گر سر بِنَهَد ور نَنَهد: چه تسلیم باشد چه نباشد| دست: در معنای مجازی «قدرت»، «دستِ تو بالاست» یعنی قدرت تو بیشتر است
موسیقی: مسعود شعاری|
واژه پسر: در شعر شاعران کاملاً عارف مسلک نیز نظر بازی با جوان نوخط نیز دیده میشود، علاوه بر این باید به خاطر داشت که تَغَزُّل به یادِ پسران در جامعه آن دوران سنتِ ادبیِ پابرجایی بود که جامعه کم و بیش آن را تحمل میکرد تا نامِ دختران و زنان پردهنشین بر سر زبانها نیفتد| خوشمیرود: به زیبایی راه میرود| راست: (صفت) در مقابل کَج| بالایچُنین: چنین قد و بالایی| اسلام: مراد «اهل اسلام» «مسلمانان»| زیر و بالا: کنایه از سخنِ نادرست و غلط و حلافِ حقیقت| عزیزان: سعدی این واژه را گاه به معنای «عاشقان» و گاه به معنای «معشوقان و محبوبان» به کار میبرد| بیجُرم: بیگناه| بندهٔمملوک: «بنده» در اینجا یعنی«اینجانب، من»، «مَمْلوک» یعنی «غلامِ زَرخرید»، بنده مملوک یعنی «من غلامِ زَرخرید تواَم»| بیشرع: بدونِ رعایت موازینِ دین و شرع، بدون ترس از خدا| بِبَر: غارت کن| یَغما: تاراج| «خانهیغماست» روایتِ چاپ فروغی و چاپ یغماییست، در نسخه بَدَلهای چاپ یغمایی نسخهبدلِ «خوانِیغماست» از نسخه چاپی هند آمده، «خوان=سفره»| خارخوردن: کنایه از آزار و سختی چیزی را تحمل کردن| «خارِخُرما»: خارِ درخت نخل| انگشتنما: در اینجا بارِ منفی دارد، به معنای رسوای خاص و عام| سهل است: اهمیتی ندارد| در قدمِ تو ریخت: به پای تو نثار کرد| دِگَرحیات: زندگی جاودان
موسیقی: کریستف رضاعی|
برخاست: در هوا پیچید| صحرا: باغِ بیرون شهر| فَرّاش: کسی که فرش و بساط را پهن میکند، به معنای«جاروبکِش» و در معنای مطلق «مأمور نظافت» بی کار رفته| وَرَقبیاَفشانْد: برگ درختان را ریخت و پراکنده کرد| نقّاش صبا: [تشبیه صریح] نقاش بودنِ صبا از این اینجاست که گلهای رنگارنگ را میشکوفاند| سَرِ(چیزی)بودن: میلِ چیزی داشتن| تَفَرُّج: گردش، گشت و گذار| نَهی است: آن را منع کردهاند| صُنْع: آفرینش| بیچون: در اینجا به صورت اسم به کار رفته.«خدایبیچون» خدایی که ذات و صفات و افعالِ او به وصف درنمیآید| چَشمِ چپ: چشمی که سمت چپ است(کنایه از چشم بدبین)| مُهرِمِهر: نقش و نشان عشق| در وی نگرفت: در او اثر نکرد| خارا: نوعی سنگِ بسیار سخت. در اینجا کنایه از (انسان بیعاطفه)| تَر و خُشک: کنایه از «همهچیز»| بیحساب: بیشمار| رای: اندیشه| وَرطه: در اینجا یعنی «گرداب». در چاپ یغمایی«غرقه» آمده| آسوده: در اینجا اسم است، شخصِ آسوده| کنار: ساحل
موسیقی: کارن همایونفر|
مُراد: خواست، آرزو| دوست: یار، معشوق| بیمرادی: ناکامی| رای: نظر، اندیشه| مذهب: آیین| عیب: بدی، زشتی| هُنر: خوبی، حُسن| پیش: از نَظرِ، به چَشمِ| کریم: بزرگوار| چون: وقتی| نَظَر: نگاه| عینِرضا: [اضافه استعاری] چشمِرضایت| عنایت: لُطف| مُبدَّل شد: تغییر کرد| خِللپذیر: آسیبپذیر| ارادت: دوستی از روی خلوص، سرسپردگی. «ارادتی که مراست» یعنی «ارادتی که دارم»| عَداوت: دشمنی| افتَد: پیشمیآید| به قولِ بد گویان: در اثر سخنچینیهای بدگویان| لُعبَت: عروسک،(در معنای مجازی)معشوق| قباپوش: جوانی که به مرحله پوشیدن قبا رسیده| در مَحَبَّتِرویش: در اثر عشق روی او| به: در اثرِ| اندیشه: ترس، نگرانی| دلْسِتان: دلربا| ضرورت است که گوید: ناگزیر است که بگوید| خطا: نادرست| فردا:(در معنای مجازی)آخِرت
موسیقی: کریستف رضاعی|
نشاید: سزاوار نیست| منظور: (در معنای مجازی) معشوق، محبوب| خَصم: دشمن| هُشیاران: در مقابل مَستان| نیاویزند: درنمیافتند| مست: در اینجا استعاره از «چشم خمار معشوق»| مخضوب: خِضاب کرده، رنگ کرده| آزاد: آسوده| از سَرِ (کسی یا چیزی) بَرخاستن: کنایه از «ترک کردن یا چسم پوشیدنِ کسی یا چیزی| رَوَد: در اینجا یعنی بلند شود، بالا رود| بیاید: جاری شود| خَرمَن(کسی را) سوختن: هستی کسی را به باد دادن| خَست: [از مصدرِ خستن] زخمی کرد، مجروح کرد| به آخِر: در آخِر| پیوستن: دوست شدن| برون رفته: از اختیار خارج شده، کنایه از «عاشق شده»
موسیقی: کارن همایونفر|
آبِتدبیر: [تشبیه صریح، تدبیر(چارهجویی) را به آبی برای خاموش کردن آتش عشق تشبیه کرده است و به این ترتیب صنعتِ تضاد به کار برده است]| چندان که: هر چقدر که| زدیم: ریختیم| بازنَنْشَست: خاموش نشد| از روی تو: «روی» اینجا به معنی «سو،جانب» است.[در چاپ یغمایی(از رای تو)| وزْ روی تو: «از» اینجا به معنی «به،بر» و روی به معنی «چهره»| سَرتافتن: روی گرداندن| شَسْت: قلاب یا تور ماهیگیری| سودا: خیال| شکردهانان: شیرین دهم، دلبرانی که لب و دهن زیبا و مکیدنی دارند| بَس: بسیار| از تو بُبْرید: از تو دل کَند| کرشمه: ناز و عشوه| قتلِ خطا: قتلِ غیر عمد| جَست: نجات یافت| وَزْ: و اگر، حتی اگر| سر نهادن: کنایه از «تسلیم شدن»| آستان: بخشِ پایینِ چهارچوبِ دَر که روی زمین قرار دارد، دَرگاه
بدون تدوین|
غزل 31 تا 40
موسیقی: پیمان یزدانیان|
به: به سَبَبِ، در اثرِ. در چاپ یغمایی«چنان به روی تو» آمده| به روی کَسَم دیده برنمیباشد: به چهره کسی نگاه نمیکنم| خلیل: خلیلالله لقب ابراهیم پیامبر است. واژه «خلیل» به معنای «دوستِ صادق» است. در اینجا مراد «عشق صادقانه و پاک» است. در چاپ یغمایی «خلیلِ ما» آمده| آزر: نام پدر یا عموی ابراهیم پیامبر. آزر بتتراش بود| نشاید: شایسته نیست| طَلَبَد: جستوجو میکند| پایبَند کسی بودن: سخت دلبسته (کسی) بودن| بِرست: رها شد| مُطیع: فرمانبر| خستن: زخمی کردن| نمازِشامِقیامت: غروب روز قیامت| اَلَست: این تعبیر در آیه ۱۷۳ سوره اعراف در قرآن بکار رفته و به روزی اشاره دارد که در آن خدا از انسانها پیمان بندگی گرفت( بلی، آیا من خدای شما نیستم؟ گفتند: آری)| معشران: یاران| اهلِنشست: کنایه از گوشهنشینان| شَست: زهگیر، انگشترمانندی از استخوان که در انگشت شست میکردند و در وقت تیراندازی، زِهِ کمان را با آن میگرفتند. «تیرازشستبرف» کنایه از «کار از کار گذشتن است»| دست به دست بردن: کنایه از «سخت گرامی و مورد توجه بودن»