ژیلین و کاستیلین بالاخره عزمشون رو جزم میکنن که فرار کنن. بیچارهها تا میان پاشون رو از آغل بذارن بیرون و فلنگ رو ببندن، پنج شیش باری قلبشون میاد توی حلقشون. موفق میشن فرارشون رو عملی کنن؟
ژیلین خیلی خوب توی روستا بین تاتارا جا افتاده (البته بعضیاشون هنوز باهاش چپ هستن). ولی بازم توی فکرش هست که یه جوری نقشه فرار بچینه. اوضاع یه ذره برای ژیلین و کاستیلین خطری میشه وقتی...
کاستیلین خیلی غرغر میکنه و فقط منتظره که یه پیکی از طرف خونوادهاش با اسب سفید بیاد و نجاتش بده. اما ژیلین که میدونه نمیتونه باری بذاره روی شونههای خسته مادرش، تصمیم میگیره خودش دست به کار بشه؛ حالا چه کاری؟ خدا داند.
ژیلین یه سربازه که توی قفقاز خدمت میکنه. تنها خونوادهش، مادر پیر و زمینگیرشه. یه روز این مادر دلتنگ، به ژیلین نامه میزنه که من دارم از دنیا میرم و تنها آرزوم اینه که تو رو توی لباس دومادی ببینم... ژیلین هم بقچه جمع میکنه که بره دیدن مادرش ولی توی راه ...