می رفتند و سکوت در میان بود؛ نه این سکوت از بیمهری باشد یا که غریبهایم و فعلا حرفی در میان نیست، بلکه این سکوت آشنایی بود که ما سالهاست هم را میشناسیم و هر حرفی که بایسته و شایسته است گفتهایم.
ببین چه اسبابسازی میکنند حاکمان ظلم بر مردمان مظلوم اسیرِ سرزمینشان که اگر نباشد یوغِ بندگی بر گُردهشان و یا نباشند در حبس قفس و یا اسیر سیاهی سیاهچالههایشان و یا زیر زنجیر زندانهایشان، سهم نَفَسَهایشان در کوچههای به اصطلاحِ آزادیشان بویِ خون و خونابهای میدهد که از جانِ برادرشان بر جوی جاریست و سنگینِ جنازه جسمش هر روز بر دوشهایشان همان یوغِ بردگی ست.
مردمان یونان تنها مجسمههای تو را تحسین میکنند. اما اگر با من به سرزمینم مکه بیایی، تندیسهایت الههای خواهند شد و مردمانم آن را میپرستند. همسرم به وسوسه پرستیدهشدنِ دستساختههایش، بیوداعی با خویشان، داشته پشت سر گذاشته، همراه تاجر شدیم به این سفر سختِ نحس...
در بازار عَکاظِ طائف دیدم دو کودک را که به ناگهانِ روز چون یکی جوانهای که از خاک سخت سیاه بیرون زند، بر سر راه خورشید سبز شدند. آنها قبل از طلوع آفتاب بر آن سردابه میشدند و تا غروبش به کاری سخت میپرداختند.
دخترک گفت: هر آنچه که بازپس گرفتیم را میبخشم و هر آنچه که ماند حتم نمیبخشم. رسول من و ما باش امینِ شهر و این پیام را به گوش مردمان برسان که کاهنان شهرشان را دختران غارتشده نبخشیدند. بهشت اینکشان غرور شکسته و تنسوزیهای من است و فردایشان ... .
هر خاطره قصهایست که اگر پرغصه شد، میتوان بر آن گریست و یا که گفت غصهها همه قصه است و از قصهها باید تنها به پند و نصیحتش توجه کرد، هر سختی و تلخی در امروزِ زندگی، باید آموزشی باشد برای فردای ما و آمرزشی برای دیروز ما.
باید برای ازدست دادنها گریست و برای به دست آوردنها شاد شد، پس شما به جسم از دست رفته که طبیعت این خاک است و بر همه ما نبشته شده میگریید و خط بطلانی می کشید از آنچه از روح باید به شادی یافته باشید و چه تلختر، که ذهن نپخته کودکانتان را بر آتش کجفهمی پیریتان میسوزانید.
انگار در این سو اشک پدر بر ایام بینانی و بینوایی فرزندانش قطره به قطره فرو میریزد بر خاکستر مرده سوخته کودکانش. آن روز ارزش زر از سیم و سکه افتاد.
🔲 تقدیم به محمد و معصومه
این سرِ شکافته تاوان آن سینه شکافتههمیشگیِ غم در این شبِ نوزدهم ماه رمضان خواهد بود برای پیمانی با عاشقان تا بدانند خونبهای ما با کیست. یا محمد، قرارمان همینجا باشد در کنار کعبه برای گفتن ابتدا و انتهایِ این قصه پرغصه.
اگر انسان در آسمان بالا عشقی نداشته باشد و در این زمین به آدمیان و موجودات دیگر مهربانی و بخشش نداشته باشد، تنها در حجم وجود خودش را چنگ خواهد زد و چه چنگ بدیست و ریسمانی که با فرسایش یکی کینه، یکی حسرت، یکی ترس و بیم در نفرت و عقده میپوسد و میگندد و چون یکی آب به سکون افتاده، گنداب میشود.
تقدیم به پوریای کوچک که در اعتیاد مُرد و این سرزمین برایش فردایی نداشت
من دیده ام در شمال همین شبه جزیره هستند مردمانی که از تولد توله مادیانی در آخور بیشتر خوشحال می شوند تا اینکه یکی مولودِ نوزاده دختر.
تقدیم به کبری و فرزندان بر راه مانده اش
نان میداد و آب و کودکان چون یکیماهیانِ گرسنه که سر از آب بیرون آوردهاند و لبلبه بر خُردهریزهای نانکی میزنند که کسی بر سطح آب ریخته، بر تن و بالایِ پیرِ ابوطالب میرفتند که روزگیر قامتش بر نفسهای آخر خورشید روز تصویر شده بود.
دخترم آن دیوانهمرد که پنداشت با دریدن چشمان تو پیش خدایانش عزیز میشود، اگر ذرهای عقل، جانمایه شرفش بود میفهمید که چشمِ زیبایِ تو برای دیدن است نه برای دریده شدن و خشکهفدیهای پیشِ پایِ خدایان.
مرگ امانت داد به ما قدم بر این خاک گذاشتن را؛ به روزی خواهد شد که مرگ بر درگاهِ زندگی میایستد و طلب میکند آنچه را که به تو سپرده و تنی که به نازِ طبیبانِ شَهرت با وسواس میسپردی، حال عورِ در گور، دندانگیر موش و مور است.
یاری کنید مرا تا لبان تشنه این کودک را در این دم به شیر مادری رسانم تا دم و بازدم بگیرد جانش یا که دمِ آخر در حسرت حداقل یکی قطرهسفیدِ شیر، کام خشکِ این مرگ تلخ و تاریک نباشد. محمد میگریست و در عمق جانش چنگ میشد تا بیابد در نفس و نفسش، نفیر اَنفُسی که یکی قطرهشیر را بر جان نوزادهای روا داشته باشد.
تقدیم به رویا و ارشیا و تمام کودکانی که به خاطر اعتیاد و مواد مخدر جان خود را از دست دادند.
محمد امین، شعله جانش از این وهمِ یکی گوشه پردرد شهر برافروخته و نفسش را خاکستر کرده بود و نفَسش را پر از فریاد، پس بار دیگر گفت: شما چرا نمیشنوید چرا نمیبینید طفلک تنزخمی و نحیف است، دمش بیمحبتِ مادری شاید به آنی دیگر بازدم نگیرد.
پیش خود گفت آن زمان که مردان برای خدایانشان یا که به بهانه خدایانشان برای غارت اموالشان هم را میدرند، چه بسیار زنان و کودکانی که در نفسهای آخرشان انسانی را طلب میکنند...
در سرزمین جاهلی مکه هستی. عدهای را میبینی که در سایه خدایان اساطیری موهوم مثل یکی رویای دم صبح در کاخهایشان در امان کوخهای شهرهایشان زندگی میکنند. اینان بیدلیل بر سر شهر جاهلی به تلنبار آمدهاند. بی دلیل هستند و بی دلیل نفس میکشند و در سایه خدایان اساطیری بی دلیل احترام دارند و مردمان جانشان را به کف گرفتهاند تا آنها را بی دلیل بنوازند...