در بیدار به داستان کوتاه ایرانی میپردازیم با انتشار داستان، مقاله، نقد، ترجمه، و پادکست. باور داریم که داستانخوانی و داستاننویسی برای رشد فرهنگ، درک یکدیگر، و شناخت خویشتن سودمند است. این سخن ماست «ما بیداریم که ببینیم، بشناسیم، بنویسیم، و بشنویم.» bidarnameh.com
All content for مجلهی داستانی بیدار is the property of مجلهی بیدار and is served directly from their servers
with no modification, redirects, or rehosting. The podcast is not affiliated with or endorsed by Podjoint in any way.
در بیدار به داستان کوتاه ایرانی میپردازیم با انتشار داستان، مقاله، نقد، ترجمه، و پادکست. باور داریم که داستانخوانی و داستاننویسی برای رشد فرهنگ، درک یکدیگر، و شناخت خویشتن سودمند است. این سخن ماست «ما بیداریم که ببینیم، بشناسیم، بنویسیم، و بشنویم.» bidarnameh.com
بیشتر لبخند بزن, بیشتر! برق فلاش پر نور، چشمان سیاه سارا را برای
لحظهای کور کرد. پیراهن سفیدی پوشیده بود که مانند لباس عروس دنبالهی
بلندی داشت با طرح نامنظمی از ماهیهای سرخ و طلایی که به او شکوه یک
شاهبانوی شرقی میداد. با آن بدن متناسب و پاهای کشیده، باید پیرو دستور
گروه طراحی و مدیریت مجله مد رفتار میکرد.
باد بهاری در لباس پیچیده بود و
اَلِکس وارد لابی ساختمان بورس وال استریت نیویورک شد. صبح، مهآلود و
خاکستری بود. سوز و سرما، مَنهَتن را فراگرفته بود. برفِ رویِ پالتویش را
تکاند و کفشهایش را با فرش جلویِ در، پاک کرد. صدای پا روی کفپوش سنگی
انعکاس غریبی داشت. صدا در محوطهی خالی پیچید و چندبار انعکاس پیدا کرد.
نگهبانِ جلویِ در هم نبود. هر روز، میلتون با پالتوی بلند مشکی و دستکش
مرد جوانی که آن بعدازظهر یکشنبه سوار قطار همیشگیاش شد بیست و چهار ساله و چاق بود. چاق بود تا از خودش نگهداری کند، چرا که هر چیز نامعمولی میترساندش. براستی، این بینش شفاف شاید تنها توانایی واقعیای بود که داشت، و حتی همین هم برایش گران میآمد. هرچند چاقیاش در کل از تنش نگهداری میکرد، نیاز میدید تا هر گونه سوراخ در تنش را که از آن اثرهای وحشتناک درون میشدند پر کند. سیگار میکشید (اورموند برزیل ۱۰). عینک آفتابی روی عینک معمولش میگذاشت. حتی گوشهایش را با تکههایی از پنبه پر میکرد. در بیست و چهارسالگی هنوز به پدر و مادرش وابسته بود، در نتیجهی درس خواندن بیپایانش در دانشگاه. و تا دانشگاه دو ساعت از خانه راه بود با قطار.
بهقفس پرنده نگاه کردم. ساک خرید را از یک شانه بهشانهی دیگر انداختم. پرندهی داخل قفس، بدنی لاغر و بالهای سبز داشت. قفس، در بیرون مغازه روی صندلی گذاشته شده بود. پرنده، طوطیوار تکرار میکرد: «بیا بریم، بیا بریم، بیا بریم!» با خودم فکر کردم: «کجا میخواهد برود؟ با کی میخواهد برود؟ با من؟».
به پدربزرگ میگفتیم آقاجون. از ایام جوانی موهایش سفید بود و یک وری آن را
شانه میزد تا با پارافین حالت بدهد. در همان سن و سال هم ته ریش و سبیلش
سپید شد که با آن نگاه مهربانش به او حالت پدربزرگی دوست داشتنی میداد.
آقا جون مرد معتقدی بود و همیشه نذری میداد. زرشک پلو با مرغ. معمول بود
که برای غذای نذری خورشت قیمه بدهند. چون به راحتی میشد که آب آن
شراب شیراز را در دو گیلاس بلورین ریخت. به سلامتی نوشیدیم. شب خنکی بود و
زیر نور شمع پلک هایم سنگین شده بود. حس خوشی داشتم.
حافظ گفت: «بگذار یک فال از دیوانم برایت بگیرم.»
موجی لرزان از بدنم گذشت. حافظ همیشه بدون هیچ واسطه و مستقیم به دلم راه
پیدا میکرد و رازهایم را فاش میکرد. نمیتوانستم چیزی را از چشمهای
نافذ و نکتهبیناش مخفی کنم. خود را
عقربهها، ساعت سه را نشان میدادند. آسمان به اوج تاریکی رسیده بود. مرد
در حالی کلافه بود و طول اتاق را قدم میزد با عصبانیت رو به او کرد و گفت:
تمومش کن.
او اعتنایی نکرد وگفت: بازم میگم، نباید بهش بگی.
مرد گفت: من تصمیم خودمو گرفتم. صبح همه چیو براش تعریف میکنم.
او گفت: مگه دوسش نداری؟!
مرد گفت: عاشقشم. تازه قدرشو میدونم.
او گفت: خوب،
داستان آتش زیر خاکستر نوشته مرضیه کوکبی. جمعیتی باور نکردنی دور مردی که قرار بود امروز به جرم قتل سرش بالای دار برود، گرد آمده بودند و مأمور اجرا با صدای بلند حکم قاضی را قرائت میکرد.
رابطهی عشق در شروع زندگی و شروع داستان. چیدمان انفجارهای در در نقاط کلیدی داستان. شیوهی قرار گرفتن اتفاق، موقعیت و گسترش در داستان. کنار کسی که بهت خیانت میکنه چی میگی؟
هوا ابریه و زمین بدجورشهوتی شده و قشنگ از تو چشماش معلومه که انتظار چند قطره بارونو میکشه. از تاکسی اومدم پایین و آروم قدم زدم تا جلوی در ارشاد. با امیر هماهنگ کرده بودیم باهم بیایم تئاتر، ولی خب باید میرفت باشگاه و گفت بزاریم فردا که منم بیام. «نه، من نمیتونم بخاطر امیر کارمو عقب بندازم، تازه من به سایه گفتم که امروز میام و اجراتو میبینم، همین کم بود اول کاری بزنم زیر حرفم.
زنی رو تصور کن که سوار یه شاسی بلند داره به سمت جنگلی تاریک رانندگی می کنه زنی که همه چیزش رو از دست داده اما پر از هیجان و اشتیاق رو به رو شدن با کسی ست!
داستان زندگی دوبارهی زنی در اعماق جنگل های تاریک اورگان و شهر فراموش شدهی همیشه ماندگار. اثر جودیت بیگلد
داستان انباشت بیهودگی، نوشتهی مریم پژمان. به خوانش پریسا صمیمی. جمیله ب در ساعت سه و بیست دقیقه نیمه شب پانزدهمین روز بهار بر اثر فشار سختی که ناشی از انباشت بیهودگی در قلبش بود ناگهان از خواب پرید.
داستان کوتاه سنگفرشها نوشتهی میلاد کارگر. بچه که بود، زود به زود با پدر و مادرش به روستا میآمد. نزدیک روستا درست جایی که به راه خاکی میرسید، دستشان را ول میکرد، سنگی بزرگتر از مشتش را میبرداشت.
حافظ و فردوسی کجا رفتند؟ چرا ما امروز نویسندهی جهانی نداریم؟ واکاوی تاریخ ایران و سه نکته از ادبیات و ترافیک و بازی مارپله. مجله داستانی بیدار http://bidarnameh.com
در بیدار به داستان کوتاه ایرانی میپردازیم با انتشار داستان، مقاله، نقد، ترجمه، و پادکست. باور داریم که داستانخوانی و داستاننویسی برای رشد فرهنگ، درک یکدیگر، و شناخت خویشتن سودمند است. این سخن ماست «ما بیداریم که ببینیم، بشناسیم، بنویسیم، و بشنویم.» bidarnameh.com