بعد می بینیم همان ایدئولوژی که قرار بود آدمها را در گروه بیاورد که غریبگی کم شود، آدمها را به هزاران خرده گروه غریبه تقسیممی کند ... چه بسا آن قدر این خرده ایدئولوژی ها ریشه می دوانند که حتی یک آدم را چند بخش می کنند وآن آدم با خودش هم غریبه می شود ..
اما اگر افراطیوار کلا چیزی به اسم انتخاب واختیار را از انسان منفککنیم وبگوییم این توهم انتخاب ناشی از تضارب احتمالهای پارامترهای بسیار متعددی است که در نقش گیری آن ها شکل می گیرند و حتی همین فکری که هم اکنون از سر من می گذرد ، جالب ترین نتایج را به دست می آوریم
پس آنیما هم باید در درون باشد. اگر چیزی در بیرون باشد باید نحوی به درون بیاید. آن کودک هم باید بازیهایش را در درون خودش می جست، شرابش را لمسش را ... درون کودک آنیمای درون ... حق دارند آدمها که این قدر دنبال روح هستند. آدمی برای اینکه خودش را بشناسد هم باید خودش را درونی کند
یک جمله از آرخیلوخوس نقل شده که خارپشت یک راز یزرگ را می داند وروباه رازهای کوچک متعدد . آیزا برلین در کتاب خودش در این جمله کلمه راز را به کلمه چیز مهم تغییر داد و از آن تعبیر کاملا متضادی گرفت. همه راه افتادند که خارپشت شوند. یک دانش خیلی عمیق ، یک رابطه خیلی عمیق ، یک توانمندی خیلی عمیق... اما آیا واقعا خارپشت ها ماندند و روباه ها از بین رفتند؟
آیا اصلا باید درباره این چیز ها فکر کرد ؟