بین هزارتا قِصه و غُصه باید خاکی بشم تا روییدن رو یادبگیرم.
منو از قهرمان پوچی به قهرمانِ زندگیت تبدیل کردی و مسیر اعجازم شدی.
نیازی نیست جهان و آدم هاشو چهار تا چهارتا ببینم تا یه چیز خاص توی تو ببینم
شاهزاده سوار بر اسب سفیدت نبودم که سوار اسبت کنم و به جای کتابی که دستته، کتابخونهِ قلعه ام رو بهت هدیه بدم
همه آدما سردردِ بعد خوابِ بعد از ظهر بودن و تو هات چاکلت وسط پاییز
حل میشم توی عطر بودنت و آروم میشم با گذاشتن سرم روی شونه لاغرت
قول داده بودیم همه چی رو فراموش کنیم اما نشد که از هم دل بکنیم و ردِ سرخیِ لب هامون مثل نقش و نگار روی تنم هم نزاریم
چه پارادوکسِ خنده داری. چه داستانِ عاشقانهِ احماقه ای
برای تویی که دلت رفتن میخواست، موندن من کافی نبود
ممنونم ازت که ماه نقص دارتو قبول کردی
برای رویاهامون که اینقدر قشنگن که حیفن به واقعیت تبدیل نشن
همون موقع ها که زندگیه سخت تر بود ولی خب واقعی تر بود
یه بچه بودم که از دوچرخه افتاده و زانوهاش زخمی شده، دور زخم هام ستاره کشیدی و منو به از یک مصرعِ ناقص به یه رمانی تبدیل کردی که آغازش اشک بود و پایانش رفتن.
مرور خیالِ خام و خاطرهِ سوخته ورق میخوردن و داستان تکراری رو تازه نگه میداشتن
وسط دعواها ناقافل یه بوس به پیشونی به طرفت شلیک کنم و با یه بغل محکم خلع سلاحت کنم و توام بعد کلی بالا و پایین پریدن، آروم بگیری
فکرمیکردم همه قشنگی های عالم یه قصه و خیالِ محال واسه آدمای رویا بافه که شبا مثل یه مادربزرگِ مهربون کنار شومینه میشنن و به جای شالگردن و دستکش، رویا میبافن
بهار اومد وقتی حال در حال گذشتن بود و منی که توی گذشته، دنبال اتفاق جدید
بیست و هشت نوامبر بود… یه پنجشنبه معمولی مثل همه پنجشنبه ها
لحظه به لحظه انعکاستو توی چشمام ببینم و توی چاله سمت راست لپت یه دل سیر بخوابم
برخلاف چیزی که آخرین بار بهم گفتی، منو به یاد میاری