
«او پر بود از روایت و تقریبا همهی آدمهای داستانهایش مرده بودند؛ پیش میآمد که حس کنی چقدر تنهاست و دقیقا از چه تنهایی حرف میزند. زانو به زانویش که مینشستی، حل میشدی توی مختصات صفر داستانهایش و فرو میرفتی توی زمانهای دیگر، بهآن موقع که کمرش سالم بود. آنقدر توی داستانهایش غرق میشدی و سقوط میکردی که خودش میکشیدتت بالا؛ وقتی که میگفت: هی کر، یه چویی میخوری سیت بریزم؟»«او پر بود از روایت و تقریبا همهی آدمهای داستانهایش مرده بودند؛ پیش میآمد که حس کنی چقدر تنهاست و دقیقا از چه تنهایی حرف میزند. زانو به زانویش که مینشستی، حل میشدی توی مختصات صفر داستانهایش و فرو میرفتی توی زمانهای دیگر، بهآن موقع که کمرش سالم بود. آنقدر توی داستانهایش غرق میشدی و سقوط میکردی که خودش میکشیدتت بالا؛ وقتی که میگفت: هی کر، یه چویی میخوری سیت بریزم؟»
نویسنده و خوانش: نادر مرزبان