این دلنوشته، تاریخ و مکان خاصی را برای بیان یادگاری عمیق مشخص میکند: بالکنی با فانوسهای نارنجی و قلبی آتشین. نویسنده داستان اولین عشق نافرجام خود را با دخترکی یشمیپوش روایت میکند که حضوری گذرا اما ماندگار در جوانی او داشته است. این عشق هرچند هرگز به وصال نرسید و تحت تاثیر جبر فرهنگ و تضاد اجتماع از بین رفت، اما خاطرهاش همچنان زنده است و با دیدن نمادهایی مانند رنگ یشمی یا زنان موخرمایی تکرار میشود؛ یادآور این است که گاهی عشق واقعی در پذیرش زیبایی حضور کسی در قلب است، حتی اگر هرگز به هم نرسند.
تاریخ: ۲۴ مه ۲۰۲۵ / ۳ خرداد ۱۴۰۴
مکان: بالکنی با فانوسهای نارنجی، و قلبی که هنوز آتش دارد.
⸻
روزی روزگاری، در وطن شهری نه دور ، نه نزدیک،
دختری با مانتویی یشمی، از پیچِ در کوچههای نوجوانیِ من گذشت.
نه صدایی گفت «سلام»،
نه دستی دراز شد برای گرفتن دست دیگری—
فقط نگاه بود
و ضربانی که برای اولینبار از سینه برخاست،
بیآنکه اجازه بگیرد.
او «دخترکی یشمیپوش» بود.
نامش بماند در کنج اسرار دل ، گرچه سالها آن را هر شب در خواب زمزمه کردم و سپس ناپدید شد.
دخترکی که هرگز با من نرقصید،
اما در ذهن من، هزار بار در آغوش کشیده شد.
در میدان خالی خاطرات،
من و او،
نرقصیدهترین رقصِ دنیا را اجرا کردیم.
من، پسری بودم با دستهایی بیسرپناه
و دلی که میخواست پناه دهد.
او، دختری بود با چشمهایی پر از آسمان
و پدری با چوبی در دست
و قضاوتی بر لب.
روزی که رفت که نه من میخواستم نه او بلکه جبر فرهنگ و تضاد اجتماع بود، نامههایمان را سوزاندم جلوی چشمش.
باور داشتیم اگر خودم با نامه ها بسوزم،
او لااقل آزاد میشود.
اما خاکستر آن نامهها
در قلب خودم شد زنجیر ناپیدا و طلسمی که خانه کرد.
سالها بعد، وقتی شبها سیگار را با صدای سیاوش قمیشی روشن میکنم،
منی که هرگز سیگاری نبودم، نه سیگار میسوزد،
نه شب،
بلکه خاطرهٔ آن نگاه است که دوباره روشن میشود.
یاد پنهانی تو یشمی من، پس هر حادثه ای است که در هر کافه،
در هر زن موخرمایی،
در هر لباس یشمی،
تکرار میشود.
در آستانهٔ شب، دست بر چاکرای قلب، آسمانِ تصویر شده در پسزمینهٔ ذهنم گشوده شد.
در مراقبهٔ امشب،
من او را دیدم
که پلههای نورانی را بالا میرود
و هاله عیسی،
او را در آغوش میکشد.
نه من را دید
نه برگشت.
و من در لحظه آخرین وداع معنوی گفتیم: من همیشه عاشقت بودم،…
مرا ببخش.»
و آرزو میکنم که دیگر از این پس هردو رها شویم از بند ناپیدای سوز و طلسم خاکستری قدیمی.
نه برای گناه،
بلکه برای آنکه هنوز با یاد اولین عشق ،
زندهام.
⸻
پند شب:
گاهی دل کندن از کسی، یعنی پذیرفتن اینکه سهم تو فقط “زیبایی حضورش در دل و همسفری در عنفوان جوانی ” بوده
نه در دست من و او.
و این، معنای دیگری از عشق است.
Babak Mast o Sheyda ∞