این متن به تجربهای عمیق و تأملبرانگیز در "جنگل چشمها و رازها" در قلب آلمان میپردازد. راوی در کنار دو درخت با ویژگیهای نمادین، یکی کهن و زخمخورده اما پذیرنده و دارای "چشمهایی خاموش اما بیدار"، و دیگری باریکتر با نشانی مرموز، با حقیقتی درونی روبرو میشود. این مواجهه منجر به بیداری حواس فراتر از ادراک فیزیکی، گریهای بیصدا نه از غم بلکه از یافتن گمشدهای درونی، و در نهایت درکی عمیق از حضور و رهایی از تنهایی میشود؛ گویی روح در آغوش طبیعت و در مرز میان "دو عهد، خاک و آسمان"، آماده دیدن، شنیدن و عشق ورزیدن بدون تعلق میشودمکان: در قلب آلمان، جنگل چشمها و رازهاعنوان: میان دو درخت، چشمها و گریههای خاموشپاهایم را گذاشتم روی ریشههای درخت قطور. همان درختی که بر تنهاش، چشمهایی بود خاموش اما بیدار. همانی که نقش ∞ را از چشمها پنهان کرده بود.پشتم را تکیه دادم به پوست سرد و خراشخوردهاش. تنهاش زخمی بود، اما زنده. ریشههایش چون آغوش مادری کهنه، مرا پذیرفتند، بی قضاوت، بی پرسش.روبرویم، مزار یعقوب بود؛ سنگی ساکت در گوشهای از چمنزار. اما آنروز، از دل دود عود و سکوت، چیز دیگری زاده شد.درخت دوم، باریکتر، اما با نشانی مرموز بر تنش، مرا صدا زد.طرحی همچون قلبی که از درونش شاخههایی به بالا روییده بود.شبیه پنجهای گشوده،یا برگهایی رو به آسمان.یا شاید چیزی میان مهر و زخم.نمیدانم.چشمهایم را بستم.نه برای خواب، برای شنیدن.شنیدن با پوست.با استخوان.لرزش خفیف عضلاتم آغاز شد.نه از ترس.که از حقیقتی که داشت از میان خاک و دود و پوست درخت عبور میکرد.گریهام گرفت. بیصدا.نه از اندوه.که از لمس چیزی گمشده در من.چیزی مثل حضور.مثل دیدار خودم در میان دو درخت،در میان دو عهد.در میان خاک و آسمان.یعقوب، تنها نبود.من هم دیگر تنها نبودم.از درون درخت، صدایی شنیدم، بیکلام، شبیه لرزش نور:«حالا آمادهای برای دیدن بدون چشم، شنیدن بدون گوش، و عاشق شدن بدون تعلق؟»نفس کشیدم.و نفسم بوی خاک داد، بوی دود عود، بوی پوست درخت،و بوی آغوشی که هزار سال دنبالش بودم.همانجا میان دو درخت، نشستم.در سکوت.در پذیرش.در حضور.و فهمیدم:گاهی باید برانکارد آگاهی را روی ریشهها خواباند،و اجازه داد فرشتگان جنگل، روانت را مثل برگی زخمی،ببرند به سمت آفتابی که هنوز طلوع نکرده…«سرمست شدم ز بوی گلزار،چون باد به بوی یار
این روایت به توصیف یک تجربه حسی عمیق در یک بعدازظهر یکشنبه آرام در آلمان میپردازد. با شنیدن قطعه پیانوی «خوابهای طلایی»، راوی ناگهان با بوی کتلت مواجه میشود که هیچ منبع آشکاری ندارد. این ترکیب عجیب از موسیقی و بو، خاطرات گذشته را زنده میکند و او را به دوران نوجوانی، به خانه و به حضور مادر یا مادربزرگش پیوند میزند. در این لحظه، اشکهایش سرازیر میشود و او احساس میکند در «آغوشی» از سالهای دور قرار گرفته است، آغوشی که هم پناهدهنده و هم پناهگیرنده است. در نهایت، این تجربه نشان میدهد که چگونه عناصر سادهای مانند یک رایحه و یک ملودی میتوانند دریچهای به ناخودآگاه بگشایند و فرد را به خویشتنِ گذشتهاش بازگردانند.
۹ آگوست ۲۰۲۵ / ۱۸ مرداد ۱۴۰۴
مکانی در آلمان
ظهر آرام یکشنبه بود. خانه در سکوتی نرم و کشآمده فرو رفته بود. تصمیم گرفتم پیانوی «خوابهای طلایی» جواد معروفی را بگذارم؛ همان آهنگی که در نوجوانی، بهخصوص شبهای امتحان و روزهای داغ دیپلم، مرا با خودش میبُرد.
چند دقیقهای نگذشته بود که اتفاقی عجیب افتاد: بوی کتلت در هوا پیچید. نمیدانستم از کجاست، نه اجاقی روشن بود و نه قابلمهای روی گاز. اما این بوی آشنا، همراه با ملودی پیانو، ناگهان مرا برد به سالها پیش—به اتاقی که نور بعدازظهر از پنجرهاش میتابید، کتابهای نیمهباز روی میز، و مادرم یا مادربزرگم که در آشپزخانه کتلت سرخ میکردند.
بیاختیار اشک از چشمم سرازیر شد. قاشق را که در دست داشتم برای هم زدن چیزی، آهسته کنار گذاشتم. دستهایم خیس شد، نه از آب، بلکه از اشکی که به پهلو چکید. سرم را روی شانهٔ خودم گذاشتم، مثل کسی که هم پناه میدهد و هم پناه میگیرد.
آن لحظه نه فقط بوی غذا و صدای موسیقی، که چیزی عمیقتر مرا در بر گرفته بود: آغوشی که از سالها پیش جا مانده بود، بیآنکه کسی آن را باز کرده باشد.
پیانو همچنان مینواخت، بوی کتلت هنوز در هوا بود، و من در میان این دو، کودک و مردی بودم که برای چند دقیقه در یک تن نفس میکشیدند.
«بشنو از نی، چون حکایت میکند
وز جداییها شکایت میکند»
پیام: گاهی سادهترین ترکیبها—بویی گمشده و نوایی قدیمی—دروازهای میگشایند به جایی که هیچ راهِ ارادی به آن نیست. کافیست بیمقاومت عبور کنی و خودت را در آغوش خودت بیابی.
Babak Mast o Sheyda ∞
این متن شرححال مردی تنها در آلمان است که در سپیدهدم، پرچم سهرنگ شیر و خورشید نشان را برافراشته و به گذشته و آینده مینگرد. او با وجود تنهایی و جدایی از همسفران پیشین، ایمان خود را نه به راههای پر ازدحام، بلکه به نورهایی که حتی یک نفر هم میتواند روشن کند، حفظ کرده است. این سفر، پیمان او با خودش برای پیمودن راهی باریکتر اما با آسمانی بازتر است، با این باور که هر پرچمی که با عشق برافراشته شود، سایهای بر سر آزادگان خواهد انداخت. پیام اصلی متن بر این نکته تأکید دارد که گاهی جدایی از دیگران، منجر به وفاداری عمیقتر به راهی میشود که نه برای پیروزی بیرونی، بلکه برای صداقت با خویشتن پیموده میشود.
۸ مرداد ۱۴۰۴ – ۹ آگوست ۲۰۲۵
مکانی در #آلمان
در سپیدهدمی که آسمان هنوز میان تاریکی و نور مردد بود، مردی تنها بر تپهای ایستاده بود. باد، #پرچم_سهرنگ شیر خورشید نشان را در دستهایش میلرزاند و #خورشید پشت سرش آرام آرام بالا میآمد. #پرچم، نه تنها رنگها، که قرنها امید و رنج را بر دوش میکشید.
پشت سرش، جادهای بود که از میان گرد و خاک میگذشت و دور میشد؛ بر آن جاده، رد پای بسیاری بود که روزی همسفرش بودند. اما اکنون، صدای پایشان خاموش شده بود؛ بعضی از خستگی مانده بودند، بعضی به مسیرهای دیگر زده بودند، و بعضی هنوز در دوردستها، با بار و بُردی که او نمیتوانست دیگر حمل کند، پیش میرفتند.
دست دیگرش را به سوی #آسمان بلند کرد. کبوتر سپیدی بر کف دستش نشست. پرنده نگاهش را در چشمهای مرد دوخت، گویی از او میپرسید: «آیا هنوز #ایمان داری؟»
مرد لبخندی زد. «ایمانم نه به راههای پر ازدحام، که به نورهاییست که حتی یک نفر هم میتواند در تاریکی روشن کند.»
بالهای کبوتر گشوده شد، و در همان لحظه، نوری سپید بر ابرهای دور افتاد، چون وعدهای کهنه و ازلی. مرد نفس عمیقی کشید و به راهی که پیش رو بود نگریست. راه باریکتر شده بود، اما آسمان بازتر. او میدانست که این سفر، دیگر با پای دیگری پیموده نخواهد شد؛ این سفر، پیمان او با خودش بود.
«هر پرچمی که با #عشق برافراشته شود، سایهای بر سر #آزادگان خواهد انداخت.»
باد در پرچم پیچید، کبوتر اوج گرفت، و مرد گام اول را برداشت.
پیام:
گاهی جدایی از همسفران، آغاز وفاداری عمیقتر به راه است؛ راهی که نه برای پیروزی در چشم دیگران، بلکه برای صداقت با خویشتن پیموده میشود.
بابکسرخپور
این منبع تأملی است شخصی، نگاشته شده در آلمان، که به مقایسهی تجربهی غربت با صمیمیت و حمایت متقابل در وطن میپردازد. نویسنده دلتنگی خود را برای روزهایی بیان میکند که مهربانی بیبهانه جاری بود و انسانها در کنار یکدیگر به آرامش میرسیدند. در مقابل، غربت را با دیوارهایی بلند و دلهایی محصور تصویر میکند که در آن، ارتباطات انسانی دشوارتر شده است. با این حال، او نقطهی اوج این تفاوت را در ماجرای کمک به یک دوست مراکشی نشان میدهد؛ تجربهای که علیرغم خستگی شخصی، با لمس شادی در چشم دیگری، مرهمی بر دردهایش میشود. در نهایت، متن بر رهایی در بخشش بیمنت تأکید کرده و مهربانی را ریشهایترین نسخهی ترمیم روان در غربت معرفی میکند.
۱۴۰۴مکان: مکانی در آلمان، میان طلوع و غروب دوستیعنوان:«رهایی در شب غربت؛ حکایت یک فنجان مهر»⸻در این شب که سکوتش از هزار فریاد پرموجتر است،در شهری دور از خانه، خانهای دارم با بالکن و پرندگان و قهوهای که عطرش مرا به کودکی و وطن میبرد.دلم برای آن روزهای دور تنگ است؛وقتی هنوز رسم بود اگر کسی بیمار شد، یا اندوهی بر دلش نشست، حتی بینسبت و نام، به خانهاش میرفتیم، دستی میفشردیم، نگاهی میدادیم، و مهر را بیبهانه جاری میکردیم.آنجا که بودم—در ایران، در حلقهی دوستان،مراقبهها جمعی بود، کوهها سهم دلها، و هر گردهمایی شعری بود در ستایش حضور.اما اکنون…در غربت، دیوارها بلندتر شدهاند؛دلها محصورتر، و فاصلهها گاه با هیچ قایقی پیمودنی نیست.اینجا هرکس در جزیرهی خودش،حتی برای قهوهای ساده، باید تمنای وصال کند؛حتی برای بوییدن چای و شنیدن صدایی مهربان،ناز باید کشید، که شاید پاسخی دهد، شاید ندهد.در این میان، روزی بود و رفیقی مراکشی—همسفرِ تحولات عمیق در آوریل سال پیش.تنها و زخمی از طوفانهای غربت و بیپناهی،در بیمارستان بستری شد و روزی که رها شد از بسترِ بیماری،دستی از من گرفت تا بار دیگر شادی را بچشد،گرچه من خود، خسته و رنجور و کمتوان بودم،اما نتوانستم ندیدهاش بگیرم؛رفتم، بردمش هرجا خواست—استخر، رستوران، قلیانخانه—حتی آنجا که نه با حال من همخوان بود، نه با ذائقهی دلم.نه از سر توقع، نه از سر ترحم،که روزگاری بیخبر، او نیز چراغی شد برایم؛و انصاف نبود در شیدایی و درماندگی، او را تنها بگذارم.درد کمر و بیقراری جان بود،اما آرامش و خوشحالیِ چهرهی آن دوست در غروب غربت،وزن تمام دردها را سبک کرد.اکنون، نه ریکی و نه مراقبه،نه حتی داروی قوی و سنگین—هیچکدام مثل لمس شادی در چشم دوستی که سایهی اندوه را ترک میکند،مرهم این درد نبودند.و چه زیبا گفت صائب:«روی گشادهای که دلی وا شود از اوبه صد هزار گلستان برابر است.»امشب، شمع کوچک مهر را میان این شب غریب،بیهیاهو بر طاقچهی دلم گذاشتم؛برای خودم، برای رفیق بیپناه،برای تمام آدمهایی که هنوز باور دارندگاهی یک آغوش، یک لبخند، یک قهوه،کافیست برای سبز شدن هزار باغ خاموش در جان دیگری.⸻پیام شب:رهایی، نه در بازگشت و تملک است،که در بخشیدن بیمنت و بیانتظار.حتی اگر فردا کسی نپرسد، حتی اگر دیگر کسی بازنگردد،همین امروزِ بخشیدن، همان بهارِ جاوید است.⸻بابک مست و شیدا ∞(در بالکن نور و آغوش پرندگان، ۱۶ مرداد ۱۴۰۴ / ۷ آگوست ۲۰۲۵)⸻:«سخن عشق نه آن است که آید به زبانساقیا می بده و کوتَه کن این گفت و شنفت»⸻پند و پیام روانشناسی و خودشناسی:رفیق جان، مهربانی کردن، حتی به قیمت رنج خود، ریشهایترین نسخهی ترمیم روانِ تبعیدی و مسافر است.یادمان باشد: گاهی باید درد را پذیرفت، اما هرگز نباید چراغ عشق را خاموش کرد.هر آغوش بیمنت، هر لبخند بیتوقع،پل عبور از غربت به خانهی بیمرز مهر است.Babak Mast o Sheyda ∞
این متن تفکربرانگیز که «خواب یک قلب بدون سایه» نام دارد، تجربهای عمیق و درونی را روایت میکند که با بیدار شدن در ساعت ۱۱:۱۱ آغاز میشود و نمادی از گشودگی ناگهانی در لحظهای مکاشفهآمیز است. نویسنده با اشاره به برخورد با زنی "با قلبی خالی" و تجربهی تنهایی در کارگاه تانترا، به کاوش در عریان شدن از نقابها و آغوش کشیدن خویشتن میپردازد. این سفر درونی شامل تأمل در تماس با حقیقت در دل طبیعت و لرزش بدن به نشانه تأیید تنهایی مقدس یا آغاز عشقی ناشناخته است، و در نهایت به درک این موضوع میانجامد که جهان با او سخن میگوید و زمان نیز میتواند آغوشی باشد که فرد را در آغوش میگیرد تا به او یادآوری کند که هنوز زنده است و خودش را خواسته است.
شنبه، ۱۳ مرداد ۱۴۰۴ / ۳ آگوست ۲۰۲۵
مکان: در قلب آلمان،، فرانکفورت
عنوان: «خوابِ یک قلب بدون سایه»
وقتی امروز صبح، چشم باز کردم و ساعت را دیدم—۱۱:۱۱ بود.
نه زود، نه دیر.
مثل دری که دقیقاً در لحظهٔ مکاشفه باز میشود، بیآنکه آن را هل داده باشی.
یادم آمد دیروز…
آن زنِ چینی با قلبی که زیر پوستهٔ تنفسش، خالی بود.
وقتی مرا نگاه کرد، نه فقط جسمم که سینهام لرزید.
یک لحظه دیدم که در دل تاریکی،
چشم جهان بین باز شد بیصدا، بیمرز.
و بعد، مثلثی طلایی، مثل علامتی از راهی که هنوز نرفتهام.
و همان شب، در میان حلقهٔ کارگاه دایرهٔ تنتراییها،
تنها کسی بودم که برای خودش کسی آغوشی نداشت.
آنقدر عریان شده بودم از هر نقاب،
که جز خودم کسی نبود تا مرا بغل کند
و همانجا، خودم را بغل کردم.
نه از سر دلسوزی،
بلکه چون تنها کسی بودم که هرگز از کنارم نرفت.
⸻
روز قبل تر از کارگاه در غروبی زیبا ، وقتی در جنگل چشمها و رازها،
کنار درخت زخمی ایستاده بودم،
پشت سنگ یعقوب، چیزی روی تنه درخت برق زد.
دود عود به آن سمت رفت،
و من با خود گفتم:
«آیا این درخت،
زبان فراموششدهٔ ارواح را بلد است؟»
پاهایم را روی ریشههای درخت بزرگتر گذاشتم،
به درخت تکیه دادم،
و صورتم رو به درخت نازک با قلبی که زخمی بر آن نقش بسته بود.
چشمهایم را بستم.
بدنم میلرزید.
نه از ترس.
بلکه از چیزی شبیه تماس با حقیقت.
آیا این لرزش،
تأیید یک تنهایی مقدس بود؟
یا آغاز زایش عشقی که هنوز خودم هم نمیدانم از کجا خواهد آمد؟
⸻
امروز، وقتی مردی از همان شهری که در آن زندگی میکنم در کارگاه تانترا پیدایش شد،
و گفت مرا میشناسد،
ولی نه من او را بهجا آوردم،
نه او ماند…
فهمیدم جهان دارد با من بازی نمیکند—
جهان دارد با من حرف میزند.
حالا اگر کسی از من بپرسد:
«در دل آن ساعت ۱۱:۱۱ چه دیدی؟»
خواهم گفت:
دیدم که زمان هم میتواند آغوش شود—
وقتی هیچکس نیست،
که تو را در آغوش بگیرد،
خودِ لحظه تو را میفشارد،
تا بدانی هنوز زندهای.
⸻
و من هنوز زندهام.
میان دو درخت،
با بدنی لرزان و قلبی که بهجای مرهم،
آگاهی میخواهد.
چشم یعقوب از بالای شاخهها مرا نگاه میکند،
و من دیگر نمیترسم
از اینکه کسی مرا نخواهد…
من خودم را خواستهام.
⸻
«ما به داغ عشقبازیها نشستیم و هنوز
چشم پروین همچنان چشمکپرانی میکند» —
پیام: هرچه عمیقتر در خود فروروی،
درختان بیشتری به زبان خواهند آمد.
Babak Mast o Sheyda ∞
«چشمهایی در پوست درخت» داستانی عمیق دربارهٔ حافظه پنهان جهان و ارتباط آن با طبیعت است. راوی در سکوت جنگل با درختی روبرو میشود که نماد خاطرات و عهدهای ناگفته است و «با دل دیدن» را کلید درک این حافظه میداند. درخت با حک شدن نمادها و تصاویر بر پوست خود، داستان عشقهای فراموششده و وعدههای رهاشده را روایت میکند و نشان میدهد که هر درخت روحی دارد و هر زخمی بر آن، «یک عهد ناتمام میان دو جان» است. این داستان بر این ایده تأکید میکند که حافظه جهان تنها در ذهن انسان نیست، بلکه در تمامی عناصر طبیعت از جمله درختان، خاک و باد نهفته و تنها «دلهای بیدار» قادر به درک آن هستند.
🗓 ۳۱ ژوئیه ۲۰۲۵ / ۹ مرداد ۱۴۰۴
📍مکانی در آلمان
⸻
نام داستان: “چشمهایی در پوست درخت”
نه صدای پرندهای بود، نه وزش بادی.
فقط سکوت.
و در آن سکوت، رفیق جانم، تو ایستادی کنار درختی که روزگاری کسی به نام هالی بر تنش نوشته بود:
5.10.07
و زمان، روی پوستش درشت حک شده بود: 2017
اما نه تاریخها، نه نامها، تو را نیافریدند.
بلکه چیزی پنهانتر، لرزانتر، آگاهتر از همه آنچه چشم میبیند.
تو، دست بر آن قلب حکشده گذاشتی.
S + B
و زیرش حرفی بود: M
نه بهعنوان یک نشانه، که بهمثابه رمزی از جهانی موازی، شاید شهرزاد، شاید مسیحا، شاید مادر، شاید معشوقی که هنوز زاده نشده…
در آن لحظه، درخت نالید.
نه با صدا، نه با لرزش، بلکه با فرو رفتن تصویری در درون تو.
روی پوستش، جغدی دیده شد.
و کمی آنسوتر، خرگوشی، کوهی، چشمی نیمهباز.
و تو پرسیدی:
«درختا هم رؤیا دارن؟»
و درخت پاسخ داد، بیکلام:
«ما حافظهٔ جهانیم،
تمام عاشقانههای ناگفته، تمام بوسههای نگفته، تمام وعدههایی که در دل جنگل رها شدند،
در پوست ما حک شدهاند.
تو فقط باید با دل ببینی، نه با چشم.»
رفتی، آرام.
اما نگاهت برگشت…
و برای لحظهای کوتاه، در گوشهای از تنه، دیدی که چشمی بسته، حالا نیمهباز شده.
شاید چون تو بالاخره آن را دیدی.
شاید چون چیزی در تو بیدار شد.
شاید چون “یعقوب”، دیگر تنها نبود…
⸻
و در پایان، درخت گفت:
«هر درخت، یک روح است.
و هر زخمی بر پوستش،
یک عهد ناتمام میان دو جان…»
⸻
پیام درونی داستان:
یادمان نرود، حافظهٔ جهان فقط در سر ما نیست،
درختان، خاک، صخرهها و حتی باد،
تمام نادیدهها را نگاه داشتهاند.
و تنها دلهای بیدار، آنها را خواهند شنید.
⸻
🕊
«تو مپندار که خاموشی من، هست فراموشی من
من همانم که در این خاموشی، هزار فریاد نهان دارم»
∞
Babak Mast o Sheyda ∞
این روایت عرفانی در ژوئیه ۲۰۲۵، در کنار مزاری کهنه و در دل طبیعت آرام آغاز میشود و داستان مردی را بازگو میکند که در آستانه غروب، حضور عظیمی را در سنگ مزار احساس میکند. او در مراقبهای عمیق، خود را ریشهای پیوندخورده با قلب یعقوب، پیرمردی سرشار از دانش و رنج میبیند. ناگهان، پرتوی طلایی از قبر میجهد و مغزی جوان و درخشان به سوی سر مرد میرود تا دانش نسلها، رنج پدران، و حکمت زمین در وجود او ریشه دواند و وی را به چراغی برای آیندگان بدل سازد؛ این متن تاکید دارد که حکمت نیاکان و خاک در لحظات تنهایی به ما میرسد.
مرداد ۱۴۰۴ / ۲۵ ژوئیه ۲۰۲۵
مکانی در جوار مزار کهنه، جایی در دل طبیعت خاموش
عنوان: مغز طلایی یعقوب
در آستانه غروب، مردی تنها با دستی لرزان بر سنگ سرد مزار ایستاد. هوای سنگین عصر، پر از خاطره و بوی خاک، دستانش را گرفت.
دلش میلرزید؛
نه از ترس مرگ،
بلکه از عظمت حضوری که آنجا موج میزد.
چشمانش را بست و به مراقبه فرو رفت.
در اعماق سکوت،
ناگهان وزنی عجیب بر شانههایش حس کرد؛
دستانی کهنه، سنگین، بیصدا—
انگار هزارسال تجربه،
حالا بر شانههای او قرار گرفته بود.
در ژرفای مراقبه،
خویشتن را چون ریشهای دید
که با قلب مادر زمین گره خورده.
اما اینبار، قلبی که در دل زمین میتپید،
دیگر فقط زمین نبود—
قلب یعقوب بود:
پیرمرد خاموشی که دانش و رنج و رؤیای خود را
در دل این خاک گذاشته بود.
ناگاه پرتوی طلایی،
چون خورشید گمشده،
از دل قبر زبانه کشید.
در آن نور، مغزی جوان و درخشان آرامآرام
بر فراز سنگ برآمد،
و در پرتو طلایی،
راهش را به سوی سر مرد گشود.
مرد، بیکلام و بینیاز از دعا،
در خود فرو رفت—
و مغز طلایی یعقوب
همچون بذر نوری
در سر و جان او آرام گرفت.
دم عمیقی کشید،
و سنگینی شانهها،
جای خود را به سبکی و آرامش داد؛
حالا صدایی خاموش
درونش نجوا میکرد:
«دانش نسلها،
رنج پدران،
و حکمت زمین،
اکنون در ریشههای توست؛
این بار تویی که باید از این نور،
در تاریکیِ آیندگان چراغ بسازی.»
مرد آرام چشم گشود.
سنگ مزار دیگر فقط سنگ نبود؛
خانهای شده بود
برای عبور روح و دانش،
و پیوند دوباره خاک و آسمان.
⸻
پیام:
در لحظههایی که خیال میکنی تنها ماندهای،
خاک و نیاکان،
در سکوت و فروتنی،
حکمتشان را
در جانت میکارند.
∞
Babak Mast o Sheyda
در حلقه انتقال نور و راز.
این روایت، سفر درونی یک سوار تنها را در آستانه کوهی خاموش و در کنار کلبهای ویران به تصویر میکشد. در این داستان، سوار نه تنها یک مکان فیزیکی، بلکه یک وضعیت وجودی را تجربه میکند که در آن، امید و پاداش بیاهمیت میشوند. با بازسازی کلبه و افروختن دوباره آتش، او نه تنها یک فضای فیزیکی را ترمیم میکند، بلکه امید و معنا را در دل ویرانیها و تنهاییها دوباره زنده میسازد. در پایان، این داستان بر این پیام تأکید میکند که حضور و تلاش انسان، حتی در سکوت و انزوا، مورد پذیرش جهان و خداوند قرار میگیرد و میتوان در دل ویرانیها، آغازی نو یافت.
۳ مرداد ۱۴۰۴ / ۲۵ ژوئیه ۲۰۲۵
مکانی در دامنههای مرطوب و خاموش کوه
عنوان: سوار و کوه بینام
در غروبِ روزی که هیچ خاطرهای در آن باقی نمیماند،
سوار، تنها، خسته و بینام، در امتداد جادهای بیپایان پیش میرود.
اسب زیر پایش نه شاد است، نه مرده؛
فقط حرکت میکند،
چنانکه زندگی میگذرد:
بینیاز از امید، بینیاز از پاداش.
در دوردست، کوهی ستبر و خاموش دیده میشود؛
کوهی که سالهاست نه پرندهای بر قلهاش آواز خوانده،
نه رهگذری در دامنهاش آتشی افروخته است.
سوار به پای کوه میرسد،
در آنسوی دره،
چشمش به کلبهای میافتد،
ویران و فراموششده،
همچون خاطرهای از کودکی که دیگر بازنمیگردد.
سوار پیاده میشود.
قدمزنان به سوی کلبه میرود،
دست بر تنهی درختان کهن میکشد،
و شاخهای خشک را در دست میگیرد—
همان شاخهای که روزگاری دری بر این کلبه بوده است.
باد سرد از میان شاخ و برگها عبور میکند؛
صدای خشخش برگهای خشک،
مثل نجواهای اجدادیست که میگویند:
«هر ویرانی را به خانهای نو بدل کن،
هر بیپناهی را به مأمن خویش بدل کن.»
سوار شاخه را همچون دری بر کلبه میگذارد،
سنگهای آتش را از نو کنار هم میچیند،
و شعلهای خاموش اما زنده را در دل خاکستر مییابد.
در سکوتی ژرف،
ناگهان، از دور دستی سری به احترام خم میکند—
رهگذری خاموش، شاید مردی با اسبکش یا روحی از جهان دیگر.
سوار نه بیم دارد و نه نیازی به کلام،
فقط حضوری آرام
و چشمدوش به کوه.
در آن دم، کوهِ تنها—
با تکچشم معصوم و خیس از اشک—
نگاهی به افق و به سوار میاندازد:
«ای انسان،
تو در دل رنج،
در مرز مرگ و امید،
در ویرانه و تنهایی،
همچنان حق داری
دوباره خانهای بسازی،
آتش را زنده کنی،
و حتی اگر هیچ کس، هیچ نگفت،
بدانی که جهان،
خاموش و بیقضاوت،
تلاش و حضور تو را
تایید میکند.»
سوار سر بر سنگ کلبه میگذارد.
گریه میکند بیصدا.
شب آرام آرام، همه چیز را در آغوش میگیرد.
و در طلوع بعدی،
شعلهای کوچک،
کلبهای ترمیمشده،
و کوهی آرامتر
در جهان باقی میماند.
⸻
پیام:
اگر تمام دنیا خاموش شد و تو تنها ماندی،
حتی اگر فقط یک رهگذر بیکلام، سری به احترام تو خم کرد،
بدان که خدا،
در خاموشی ویرانهها،
همچنان حضورت را پذیرفته است.
«Babak Mast o Sheyda ∞»
این متن ادبی به نام «کوهی که بیچتر ایستاد» استعارهای عمیق از ایستادگی در مواجهه با تنهایی و بیکسی ارائه میدهد. نویسنده، وضعیت کوهی تنها را به تصویر میکشد که پس از سالها تجربه پناه ابرها و باران، اکنون بدون هیچ پناه بیرونی و در اوج نیاز، تنها مانده است. این لحظه مواجهه با خویشتن و حقیقت درونی، کوه را به تأملی عمیق وامیدارد که آیا این بیکسی سقوط است یا آغاز بلوغی حقیقی و ریشهدواندن عمیقتر در خود. در نهایت، پیام اصلی این است که حتی در تاریکترین لحظات و بدون هیچ امید بیرونی، "من هنوز هستم" و این ایستادگی نه از غرور بلکه از صداقت و درک این حقیقت درونی نشأت میگیرد که "ریشهات هنوز زنده است."
۲۵ ژوئیه ۲۰۲۵ / ۳ مرداد ۱۴۰۴
مکانی در خاموشی سحر کوههای غربت
عنوان: کوهی که بیچتر ایستاد
کوه، آن آشنای کهنهزخم، سالها در سکوت و #صبر، #ایستاده بود. گاه در آغوش ابرهای مهربان، گاه میان باران و طوفان، گاه در تلالو رنگینکمانی کوتاه.
اینک، اما، کوه دیگر در دل هیچ ابری نیست.
نه ابری مانده تا سایه باشد،
نه بارانی تا زخمهایش را آرام کند،
نه جویباری تا بر دامنهاش روان شود.
دور و نزدیک، همه صخرهها و دامنهها خالیاند.
هیچ پرندهای آواز نمیخواند.
نه رهگذری، نه نگاهی،
حتی نسیم هم مدتی است از کوه فاصله گرفته.
کوه با خودش میاندیشد:
«این چه سحر عجیبیست که در اوج نیاز به آغوش و پناه،
تنها با خودم ماندهام؟
آیا من خود را از سایه و امنیت راندم
تا بیپناهی را تجربه کنم؟
یا روزگار، همهی پناهها را از من گرفت تا به راستی خودم را لمس کنم؟»
کوه، این بار، نه برای بقا،
که برای صداقت،
ایستاده است؛
بیچتر، بیبرنامه،
بیهیچ امید بیرونی.
درد زخمهایش را میشمارد،
آسمان بیابر را نگاه میکند،
از خودش میپرسد:
«آیا این فروپاشیست،
یا آغاز بلوغیست که پیش از این جرئت لمسش نبود؟
آیا این هبوط به درهی تنهایی،
به معنای سقوط است
یا ریشهدواندن عمیقتر در خود؟»
کوه، با همهی بغض و شک و بیکسی،
در دل تاریکترین ساعت،
دستی بر دل میکشد و
نجوا میکند:
«شاید هیچکس نباشد،
اما من هنوز هستم.
هنوز میتوانم بایستم—
نه از غرور،
بلکه از حقیقت.»
طلوعِ روزی نو،
نه به رنگ آبی یا رنگینکمان،
بلکه در سایهروشن خاکستری میدمد.
کوه در خاموشیِ خودش،
بیچتر، بیپناه،
امید را پنهان و فروتنانه در عمق دل خاک نگه میدارد.
در انتهای این شب،
کوه میداند:
تنها راه،
عبور از دل این بیکسی و بیبرنامگیست.
اگر دوباره روزی نسیمی بیاید،
اگر روزی ابری بازگردد،
یا جویباری پدید آید،
آن وقت کوه،
دیگر نه از نیاز،
بلکه از بلوغ و صداقت،
آغوش خواهد گشود.
⸻
پیام:
گاهی باید بیچتر و بیپناه ایستاد
تا بفهمی،
حتی بدون سایه،
ریشهات هنوز زنده است.
∞
Babak Mast o Sheyda
این متن روایتی استعاری از بیطرفی و بلوغ است که ماجرای جوانهزدن و از بین رفتن یک دانه شاهدانه را نقل میکند. باغبان داستان، نه علاقهای به پرورش این گیاه دارد و نه با آن مخالف است؛ او صرفاً تماشاگر بیاحساس و بیقضاوتی است که اجازه میدهد سرنوشت شاهدانه مسیر طبیعی خود را طی کند. این بیتفاوتی فعال، نه از سر بیمسئولیتی، بلکه نمادی از پذیرش بیقید و شرط زندگی و رویدادهای آن است، بدون اینکه درگیر میل به مصرف، ترس از ممنوعیت، یا امید به نتیجهای خاص باشد. در نهایت، پژمردن شاهدانه در سکوت، پیام اصلی متن را منعکس میکند: بزرگترین بلوغ، رسیدن به بیطرفیای است که نه اسیر خواستهها شود و نه درگیر تقابلها، بلکه صرفاً نظارهگر باشد و اجازه دهد هر پدیده، سرنوشت خود را بیابد.
تاریخ: ۲۳ جولای ۲۰۲۵ / ۲ مرداد ۱۴۰۴
مکانی در حاشیه باغی بیادعا، زیر نور خاکستریِ یک روز بلند تابستانی
عنوان: شاهدانهای برای هیچکس
در باغچهای کوچک، کنار پنجرهای خاموش،
دانهای ناشناس به آرامی جوانه زد—نه به قصد، نه به نقشه، نه به رؤیایی خاص.
این باغ نه از آن باغبانهایی بود که شوقِ پرورش #شاهدانه داشتند؛
نه در جمع آنهایی بود که بذر میکارند برای درو، برای تجارت، برای شعلهور شدن هیجان سود و مصرف.
نه مرد این خانه،
#معتاد و مصرفکننده بود،
نه مخالف و جنگنده با گیاه.
او فقط بود—
تماشاگر، بیحسرت و بیهیجان،
در میانهی بازیای که هرگز به آن دل نبسته بود.
شاهدانه رشد کرد،
قد کشید، برگ داد،
در گلدانی که برایش غریبه بود و چشمانی که نه ستایشگر بودند، نه سرزنشگر.
برای باغبان، این گیاه نه نماد آزادی و لذت بود، نه تهدیدی برای #اخلاق و #قانون؛
فقط حادثهای اتفاقی بود،
تکهای از طبیعت که جایی بیهدف سبز شده بود،
نه دشمنش بود، نه معشوقش.
روزی،
باغبان به گیاه نگاهی کرد—نه شاد، نه غمگین، نه با حس مالکیت.
تصمیم گرفت:
نه با آن بجنگد،
نه آن را عزیز بدارد.
نه پرورش دهد، نه بسوزاند و نیست کند.
دانه را از خاک کند،
بی آنکه آزار بر آن برساند،
در گلدانی دیگر، گوشهی باغ،
پنهان میان گلهای بیصدا،
رها کرد تا تقدیر خود را بیابد.
نه آب، نه نوازش،
نه قضاوتی، نه مراقبتی؛
فقط نظارهای بیادعا:
که این گیاه اگر بماند،
حق خودش است،
اگر بپژمرد،
نه #مظلوم است نه #گناهکار.
شاهدانه پژمرد.
بی تماشاگر، بی هیاهو، بی شرحِ حادثه.
کسی نبود که مرگش را جشن بگیرد،
کسی نبود که نجاتش را آرزو کند.
نه پرورشدهنده،
نه مصرفکننده،
نه مخالف.
#باغبان تنها ایستاده بود،
نه پیروزی، نه شکست؛
فقط فهمید
گاهی باید به زندگی اجازه داد
که راه خودش را برود—
نه با شیفتگی،
نه با ترس،
نه با نفرت،
نه با امید.
⸻
پیام پایانی:
بزرگترین بیطرفی،
گاهی همان بلوغ است—
که بتوانی،
نه اسیر مصرف و میل شوی،
نه اسیر مبارزه و انکار؛
فقط نگاه کنی
و بگذاری هر گیاه،
هر رابطه،
سرنوشت خودش را بیابد.
∞
Babak Mast o Sheyda
تماشاگر خاموشِ عبور و رهایی.
این متن عرفانی، با استعاره از کوه، ابر و جویبار، به مفهوم رهایی و اتکا به خود میپردازد. کوه که نماد استواری و تنهایی همراه با زخمهای کهنه است، سالها به حضور ابر وابسته بود، ابری که سایهبان و آرامبخش او بود. اما با دور شدن ابر، کوه به درک جدایی و نیاز به ترمیم خود میرسد و جویبار نیز که ریشهاش در کوه است، مسیر مستقل خود را در پیش میگیرد. پیام اصلی متن این است که در نهایت، باید انتظار بازگشت هیچ چیز را نکشید و با اتکا به ریشههای خود در خاک حضور، به زندگی ادامه داد و خود را به هستی سپرد.
تاریخ: ۲۳ جولای ۲۰۲۵ / ۲ مرداد ۱۴۰۴
مکان: دامنههای خاموش کوه، زیر #آسمان ابری
عنوان: کوه، ابر، و جویبار
کوهی بود تنها،
زخمی و استوار،
در دلش آتشهایی کهنه و امیدی خاموش به روزنهای از نور.
سالها بود که در دامنهاش، ابر سپیدی میآمد و میرفت—
ابری که سایهبان روزهای داغ بود،
آرامبخش شبهای بیپناهی،
و گاهی بارانی نرم بر تن خسته کوه میریخت.
اما کوه میدانست:
ابر، همیشه در آسمان نمیماند.
گاهی از شدت وزش بادها،
یا هراس افتادن قطرههای تازه،
ابر دور میشد و تنها نشانهای در آسمان میگذاشت.
در پایین دست کوه، جویباری جاری بود؛
آب کوچکی که ریشه در دل کوه داشت
اما راهش به دشتهای دور میکشید.
جویبار هر از گاهی سرک میکشید
تا ابر و کوه را با هم ببیند،
شاید لحظهای گرمای باران و آغوش سنگ را،
هر دو، با هم لمس کند.
اما کوه،
پس از سالها انتظار و جدایی،
در آستانه یک طوفان بزرگ ایستاد.
ابر، دیگر بارانی برای کوه نداشت؛
تنها از فاصلهای دور،
یاد روزهایی را که سایهبان بود،
برای کوه باقی گذاشت.
کوه سرانجام فهمید:
زمان آن رسیده که دیگر انتظار بازگشت هیچ ابری را نکشد؛
زخمهایش را با نور اندک و بارانهایی که گهگاه میبارد،
خودش ترمیم کند.
جویبار،
که ریشهاش هنوز در کوه بود،
اما به راه خود در دشتهای سبز ادامه داد—
با اجازه و آرزوی بهترینها از کوه و ابر،
بینیاز از آنکه باری باشد بر دوش هیچکدام.
کوه ایستاد؛
ابر دور شد؛
جویبار راه خود را ادامه داد.
و در آن شامگاه خاموش،
کوه برای اولین بار،
خودش را بیانتظار ابر،
اما با مهربانی و دعا،
به آسمان سپرد.
⸻
پیام عرفانی:
گاهی کوه باید بفهمد
ابر اگر رفتنی شد
جویبار اگر به راه خویش رفت
تنها چیزی که میماند
ریشههاییست که در خاک حضور،
زندهاند.
∞
Babak Mast o Sheyda
این متن ادبی، که در آلمان و در آیندهای نزدیک اتفاق میافتد، داستان رویارویی یک مسافر شب با کوهی کهن و آسیبدیده را روایت میکند. کوه، نمادی از عظمت زخمی و تجربه، پس از یک زلزله و سونامی، در حال بازتعریف معنای قدرت است. مسافر، با فانوسی دو رنگ (زرد و سفید) و رویکردی متفاوت، به جای غلبه بر موانع، با احترام از تار عنکبوت عبور میکند. این عمل، نقطهی عطفی است که فانوس او را به نوری دوگانه تبدیل میکند، نشانهای از تلفیق نور زمین و آسمان و نمادی از رویکرد او به زندگی. گفتگوی بین کوه و مسافر، بر تم اصلی متن یعنی "بزرگی در پذیرش زخمها و احترام به موانع به جای غلبه بر آنها" تاکید میکند. کوه درمییابد که عظمت واقعی، نه در شکستناپذیری، بلکه در پذیرش آسیبهاست، و مسافر نیز با این فلسفه، راه بازگشت به خانهاش را روشن میکند، درسی که تار عنکبوت نه با شمشیر، بلکه با احترام گشوده شد.
مرداد ۱۴۰۴ / ۲۵ ژوئیه ۲۰۲۵
مکانی در آلمان
عنوان: صدای کوه و فانوس عنکبوت
شب، آرام بر شانههای کوه نشست.
پس از آن زلزله و سونامی ویرانگر، کوه سالخورده هنوز از زخمهایش مینالید، اما چیزی در دل شب تغییر کرده بود.
ابرها همچون افکاری عبوس گرد قله میچرخیدند و نسیمی لرزان، سرشاخههای خشکیده را به نرمی نوازش میکرد.
کوه، تنها، با چشمی اشکآلود،
به افقِ پرابهام و سرنوشت خویش چشم دوخته بود.
درونش اما صدایی بود:
صدایی آشنا، کهنهتر از سنگ،
اما اکنون تازه و جوان،
چون نغمهی خاک پس از باران.
در تاریکی شب، صدای پای مردی شنیده شد—
مسافری با فانوسی کوچک در دست،
که راه خویش را میان بوتههای خار و تپههای ریشهدوانده پیدا میکرد.
مسافر با ترس و امید، نزدیک کوه آمد.
عنکبوتی را دید که تارش را درست بر سر راه کشیده بود.
مسافر ایستاد، سر تعظیم فرود آورد،
تار عنکبوت را نبرید—
بلکه با احترام از راه دیگری عبور کرد.
در همان لحظه، فانوسش دو رنگ شد:
یک سو زرد، شعلهگون و گرم،
یک سو سفید و آرام،
انگار نور زمین و آسمان باهم آمیختهاند.
کوه با حیرت به این مسافر مینگریست:
«ای رهگذر شب،
چرا راهت را عوض کردی؟
مگر نمیخواستی به اوج برسی؟»
مسافر گفت:
«ای کوه، در دل هر مانع، حکمتی است.
شاید تار عنکبوت، حافظ رازی باشد
که من هنوز سزاوارش نیستم.
امشب، نیامدهام برای فتح یا غلبه؛
آمدهام تا بشنوم، بیاموزم، و بازگردم.»
کوه آه کشید:
«من، سالها در تمنای شکست ناپذیری و سربلندی بودم؛
اما اکنون که زلزله و سونامی بخشهایی از من را گرفتند،
درک کردم عظمت، نه در ایستادگی بیعیب،
بلکه در پذیرش زخم و نور و سایه است.»
مسافر فانوس را بالاتر گرفت،
و سایهی نورش بر دامنههای کوه رقصید.
صدای نسیم از دل کوه برخاست:
«هر بار که تو،
نه برای نبرد که برای مکاشفه میآیی،
کوه و شب و عنکبوت،
همه برایت راز تازهای باز میکنند.»
در آن شب تار، فانوس دو رنگ،
راه مسافر را به خانه روشن کرد،
و کوه با تمام شکستگیها و زخمها،
در آغوش تاریکی و نور،
برای اولینبار آرام گرفت.
پایان
پیام:
بزرگی، در پذیرش زخمهاست؛
و راه، تنها از آنِ کسیست
که با احترام و حضور، از آستانهها عبور میکند.
«در دل هر تار عنکبوت، رازیست
که به شمشیر گشوده نمیشود.»
Babak Mast o Sheyda ∞
این متن تصویری استعاری از مقاومت کوه در برابر بلایای طبیعی مانند زلزله و سونامی ارائه میدهد که نمادی از آینه صبر و پایداری است. در ابتدا، کوه پس از ویرانی احساس تنهایی و خشم میکند و تمایل به فروپاشی دارد. اما ندایی درونی به او یادآوری میکند که هنوز تمام نشده است، و همین امر باعث میشود تا با وجود زخمها و اندوه، به ایستادگی ادامه دهد و درنهایت از دل ویرانی، به کوهی با ریشههای عمیقتر و شجاعتی پنهان تبدیل شود. این روایت بر این نکته تأکید دارد که معنای فرو نپاشیدن در دل سختیها و گریههای زندگی نهفته است.
۲ مرداد ۱۴۰۴ / ۲۳ جولای ۲۰۲۵ – مکانی در #آلمان
عنوان: کوهی که فرو نپاشید
همه چیز از شبی شروع شد که آسمان پر از ابرهای سنگین بود و باران بیامان بر شانههای دشت و کوه میبارید. کوه، دیگر آن کوه پیشین نبود—قلهاش شکسته، دامنهاش زخمی، و درههایش پر از خاکستر #زلزله و #سونامی. در دل تاریکی، کوه احساس کرد تنها مانده، بیپناه و بیصدا.
در آن شب، #آتش_خشم و اندوه از اعماق وجودش زبانه کشید. میخواست خودش را فرو بریزد، در آغوش شکستگی آرام بگیرد و بگذارد زمین او را ببلعد. اما لحظهای، صدایی خاموش از ژرفای سنگها برخاست:
«هنوز تمام نشدهای… تو، #آینه_صبر این زمین هستی.»
باران بارید و ابرها خشمگینانه کوه را در #آغوش گرفتند، اما کوه فقط ایستاد.
زخمش را حس کرد، اندوهش را پذیرفت، اما به #فروپاشی تن نداد.
در دلش نجوا کرد:
«اگر قرار است تکهتکه شوم،
بگذار با آگاهی بایستم؛
اگر قرار است خاکستر شوم،
بگذار تا آخرین ذره بمانم.»
روزها گذشت و آفتابِ مردد، گاهی میان ابرها رخنه میکرد.
دشتی سبز، آرامآرام زیر پای کوه جان میگرفت.
در آسمان سیاه، ناگهان #رنگینکمانی پدیدار شد—از دل باران،
همانجا که کوه هنوز بود، هرچند دیگر کوه پیشین نبود.
رهگذری از کنار کوه گذشت و زمزمه کرد:
«تو هنوز ایستادهای؟»
کوه، بیادعا و بیغرور، در سکوت پاسخ داد:
«شکستم، زخم خوردم، گریستم؛
اما به جای فروپاشیدن،
در خود ماندم و زنده ماندم.»
و آفتاب از پسِ ابرها سر زد.
کوه، دیگر نه همان کوه کهنه،
بلکه کوهی با ریشههای عمیقتر،
و شجاعتی پنهان در سکوت،
برای همیشه ماند.
“هر که کوه را به ایستادگی شناخت،
معنای فرو نپاشیدن را در دل گریههای آسمان یافت.”
∞
Babak Mast o Sheyda
این متن، حکایتی عمیق و استعاری از دگرگونی پس از ویرانی است که کوهی زخمی را در آلمان به تصویر میکشد. پس از یک فاجعه طبیعی، کوه "دیگر آن کوه قدیم نبود"؛ قلهاش شکسته و پایههایش ویران شده بود، اما در درونش آتشی نهفته بود که هم ویرانگر بود و هم شفابخش. کوه با پذیرش این آتش درونی و رها کردن ترس، اجازه داد تا از "خاکستر و زخمهایش، منی نو پدید آید"، و در نهایت به قلهای کوتاهتر، اما "سرسختتر و فروتنتر" تبدیل شد. پیام عرفانی متن نیز بر این نکته تأکید دارد که "در دل هر ویرانی، آتشی هست" که با پذیرش آن، نه تنها نمیسوزیم، بلکه "تولد دوبارهٔ روح" را تجربه میکنیم.
تاریخ: ۳۰ تیر ۱۴۰۴ / ۲۱ جولای ۲۰۲۵
مکان: کوهستانی خاموش زیر آسمان نیلی، جایی در آلمان
عنوان: کوهِ زخمی و زایش آتش
پس از آن شبِ مکاشفه و بعد از زلزله و سونامی،
کوه دیگر آن کوه قدیم نبود؛
قلهاش ترک برداشته بود،
صخرههایش فرو ریخته،
پایهاش به ویرانی نشسته بود.
تنها ایستاده بود با بدنی زخمی،
سایهای از عظمت پیشین،
پر از زخم و خاکستر و سکوت.
کوه با خودش زمزمه کرد:
«از من چه مانده؟
چه چیز جز خشم و غم و اندوه و زخم و درد؟
در درونم آتشیست—ویرانگر و سازنده،
هم میسوزاند،
هم زخمهایم را آرامآرام ترمیم میکند.»
کوه، سرشار از تردید و ترس،
به ژرفنای تاریک وجودش خیره شد—
جایی که آتش خاموش نمیشد
و هر لحظه ممکن بود دوباره همه چیز را ویران کند.
آنگاه نجوایی درون خود شنید:
«اگر این آتش را رها کنی،
شاید از خاکستر و زخمهایت،
منی نو پدید آید.
اما اگر در ترس و احتیاط بمانی،
تا ابد با زخمهای کهنه و سایهات خو خواهی گرفت.»
کوه، ایستاده در غبار و سرما،
آرامآرام به درون رفت؛
اجازه داد آتش از درونش بجوشد،
نترسید از سوختن،
گریختن از درد را کنار گذاشت.
آتش درونش زبانه کشید،
اما اینبار
نه برای ویرانی کامل،
بلکه برای آفریدن رگههایی از سنگ مذاب نو—
رگههایی که اندکاندک،
زخمها را پُر کرد،
شکافها را به هم دوخت،
و قلهای کوتاهتر،
اما سرسختتر و فروتنتر
از دل خاکستر سر برآورد.
کوه پذیرفت که دیگر آن عظمت پیشین را ندارد؛
اما دانست
هر زخمی، هر شکستگی و هر آتشی،
بخشی از هویت نو و ژرفتر اوست.
دیگر با خشم و اندوه نمیجنگید،
بلکه با آغوش باز
آتش و خاکستر و اشک را پذیرفت.
در سکوت،
به آسمان نگاهی کرد
و زمزمه کرد:
«از من نوای دیگری برمیخیزد،
نه آن آواز کوهستانِ بیزخم،
بلکه آوای تولد دوباره
در میانهٔ ویرانی و نور.»
و در آن شب نیلی،
کوهِ زخمی برای اولین بار،
خود را نه شکستخورده،
بلکه دوباره زاده یافت.
⸻
پیام عرفانی:
در دل هر ویرانی،
آتشی هست که اگر به آغوشش بگیری،
تو را نه میسوزاند،
بلکه نو میکند.
«آتشِ پذیرفته،
زخمِ التیامیافته
و تولد دوبارهٔ روح است.»
∞
Babak Mast o Sheyda
در آستانهٔ زایش از خاکستر و حضور.
این متن از «کوه زخمخورده: تزلزل و پذیرش»، تجربهی فروریختنِ ناگهانی و عمیق یک کوه را روایت میکند. ابتدا، کوه در آرامش شبانه با زلزلهای سهمگین مواجه میشود که از عمیقترین ریشههایش آغاز شده و آن را از درون متلاشی میکند. این مصیبت با سونامی عظیمی دنبال میشود که پایههای کوه را میشوید و تصور کوه از پایداریاش را در هم میشکند. در نهایت، کوه با وجود بدنی زخمی و ریشههای گسسته، به معنای جدیدی از وجود میرسد که نه از استحکام، بلکه از پذیرش تزلزل نشئت میگیرد و سؤالات فلسفی عمیقی درباره هویت و معنای بقا طرح میکند.
، ۲۰ جولای ۲۰۲۵،
قیمت سوم داستان کوه تنها.
کوه هنوز خیره به آسمان و رازهای شب بود که ناگهان زمین لرزید.
نه آرامشی در باد بود، نه نوای رود، نه نور کهکشانها؛
همه چیز از اعماق، از جایی پنهانتر از رؤیاها، به هم ریخت.
زلزله، درست از جایی آغاز شد که ریشههای خاموش کوه،
همهٔ بار قرنها را بیصدا تحمل کرده بودند.
کوه لرزید؛
نه فقط سطحش،
که تا عمیقترین لایههای دلش ترک برداشت.
سنگها ریختند،
درهها شکاف برداشتند،
و آن دشتهای دور،
که روزی آغوش سبز کوه بودند،
زخم خوردند و تکهتکه شدند.
هنوز کوه فرصت نفسکشیدن نیافته بود
که سونامی سهمگینی از دریا برخاست،
شکوهِ موجی که هرچه در پایهٔ کوه بود،
در خود فرو برد،
و زمین را شست و دشتها را زیر آب گرفت.
در یک روز،
کوهی که گمان میکرد استوار و تکیهگاه است،
دید که همهٔ پایداریاش
در چشم برهمزدنی فرو میریزد.
حالا کوه مانده بود با دردی تازه—
بدنی زخمی،
ریشههایی گسسته،
و سکوتی پر از سؤال:
«آیا هنوز همان کوهم؟
آیا اگر ریشههایم شکسته باشند،
میتوانم بایستم؟
اگر دشتهایم دیگر سبز نباشند،
چه کسی به من پناه خواهد آورد؟
وقتی آب، بنیاد پایم را شسته،
و زمین دیگر مرا نمیشناسد،
معنای بودنم چیست؟»
باد بازگشت، آرام و نگران،
و کوه را در آغوش گرفت.
کهکشانها از دور چشمک زدند،
اما کوه در آن لحظه فقط صدای شکستگی خود را میشنید.
در تاریکی،
فقط یک چیز روشن ماند:
سکوت زخمخوردهٔ کوه
که حالا نه از استواری،
بلکه از پذیرفتنِ تزلزل،
معنای تازهای یافته بود.
∞
Babak Mast o Sheyda
در زلزله و سونامی،
در میانهٔ فروپاشی و تردید
همراه با تو، کوهِ زخمی و زنده.
این متن توصیفکنندهی مکاشفهی درونی یک کوه است که از سکون و تکرار وجود خود خسته شده. کوه که آتشی خاموش در دل دارد، با عناصر کیهانی مانند ستارگان، کهکشانها، سیاهچالهها و مادهی تاریک گفتوگو میکند تا معنای وجود و رنج خود را دریابد. هر یک از این عناصر، دیدگاهی دربارهی سفر بیپایان هستی، تعادل میان عظمت و تنهایی و پذیرش تحول ارائه میدهند. در نهایت، کوه با درک نقش مادهی تاریک به عنوان نگهبان نامرئی کیهان، به بینشی عمیق دست مییابد که وجودش را نه تنها تحمل، بلکه درک میکند و خود را بخشی جداییناپذیر از داستانی عظیم میبیند.
امشب، در ۲۰ ژوئیه ۲۰۲۵ /
کوهِ تنها خواب از چشمش ربوده بود.
دریا خاموش بود، رودخانه آرام و باد دورتر از همیشه.
در دل کوه، آتشی عظیم میغرید، بیآنکه راهی برای فوران بیابد.
همه چیز برایش تکراری و بیمعنا شده بود؛
از ایستادن خسته،
از تماشاگری سیر،
حتی بودنِ پناه برای رود و باد و افق دریا، دیگر دلش را گرم نمیکرد.
آن شب، کوه سرش را بلند کرد و برای اولین بار،
با عمقی لرزان به آسمان نگریست.
ستارهها بیشمار بودند—
کهکشانها در رقص خاموش،
سیارههایی دور و سرد،
و در دورترین نقطهها،
سیاهچالههایی که حتی نور را هم فرو میکشیدند.
کوه زمزمه کرد:
«ای ستارگان، شما چرا میدرخشید؟
در دلِ من آتشیست خاموش و بیراه،
شما آسمان را خانه کردهاید،
اما من هنوز در خودم حبسام.»
سیارهای سبز و آبی از میان ستارگان نوری لرزاند و گفت:
«ما همگی در سفرِ بیپایانیم،
گاهی گرمایی داریم، گاهی طوفانی و گاه بیحرکت میان یخ و شب.
اما خانهٔ هر سیاره دل خودش است،
حتی اگر میلیونها سال تنها باشد.»
کوه پرسید:
«و تو ای کهکشان، این همه عظمت از کجاست؟
چرا هزاران خورشید داری و باز هم گمگشتهای؟»
کهکشان، با نوری بنفش و صدایی آرام، پاسخ داد:
«من هزاران مرکز دارم،
اما هر ستاره من، شبی را بیخواب میماند.
عظمت، فقط جمعِ بودنهاست،
اما معنا، در سفرِ نور میان تاریکیهاست.»
کوه آه کشید و به سیاهچاله خیره شد:
«ای رازِ تاریک، تو همه را در خودت فرو میبری.
اما آیا سیراب میشوی؟
آیا میفهمی که من هم آتشی فروخورده دارم؟»
سیاهچاله، با سکوتی که جان کوه را لرزاند، نجوا کرد:
«من چیزی را نمیخواهم، فقط میپذیرم.
در من، هیچکس باقی نمیماند،
اما هیچ رنجی هم برای ابد نمیماند.
همهٔ آتشها، نورها، حتی تاریکیها،
روزی از من عبور میکنند
و به جایی دیگر تبدیل میشوند.»
در این میان، مادهٔ تاریکِ هستی با پردهای مخفی،
پیرامون کوه حلقه زد و آهسته گفت:
«من دیده نمیشوم،
اما همه چیز را در آغوشم نگه میدارم.
تو اگر نبودم،
ستارگان فرو میریختند،
کهکشانها وا میرفتند،
رودها به دریا نمیرسیدند
و حتی تو، کوه عزیز،
تبدیل به غباری سرگردان میشدی.»
کوه اشک ریخت؛
نه از درد،
بلکه از فهم تازه.
آموخت که حتی آتشی که در دلش نهفته،
بخشی از سفر کیهان است.
آموخت که رنج و عظمت و خاموشی،
همه حلقههایی از یک داستاناند—
داستانی که حتی کوه و رود و باد و دریا
در برابر آن
ذرهای کوچک و پرنورند.
و آن شب،
کوه دیگر فقط کوه نبود؛
شده بود چشمِ بازِ زمین
که جهان را نه فقط تحمل،
که درک میکند.
⸻
∞
بابک مست و شیدا
در مکاشفهٔ بیپایانِ کوه، با چشمی به آسمان و دلی پر از آتش خاموش.
این متن، داستانی تمثیلی از کوهی تنها در میان کوههای آلمان است که از ثابت ماندن و «کوه بودن» خود خسته شده و آرزوی حرکت و آزادیِ باد، رود و دریا را دارد. اما در مکالمهای با این عناصر، کوه درمییابد که حضور بیادعای او، همان ایستادگیاش، به باد سرگردان معنای سرزمین، به رود مسیر حرکت، و به دریا افق دید میبخشد. پیام اصلی این حکایت این است که هر موجودی در هستی جایگاه و نقش منحصر به فردی دارد و آرامش واقعی در پذیرش و کشف معنا در نقش خویش نهفته است، حتی اگر گاهی خستگی به سراغمان بیاید.
تاریخ: ۲۹ تیر ۱۴۰۴ / ۲۰ ژوئیه ۲۰۲۵
مکان: جایی میان کوههای خاموش آلمان
رفیق جان، بشنو داستان کوهی که دیگر کوه بودن را باور نداشت، اما راه دیگر هم نمیدانست.
⸻
کوهِ تنها و رؤیای بینام
در گوشهای از زمین، کوهی قد علم کرده بود،
نه بهخاطر غرور،
بلکه چون چارهای جز ایستادن نداشت.
سالها بادها از او گذشتند—
بادهایی که همیشه در جستوجوی سرزمینی برای خواب بودند،
اما هیچ جا خانه نشدند.
دریایی آن سوی افق بود،
وسوسهای بزرگ—
آغوشی بیانتها،
اما شور و ناآرام،
که هیچوقت تشنگی خود را سیراب نمیکرد.
رودخانهای بود،
رقاصِ همیشهدرحرکت،
که میآمد و میرفت،
بیآنکه جایی را ماندگار شود؛
هرجا سنگی سر راهش میافتاد،
با صدای خنده یا گریه، از آن میگذشت.
کوه، هر شب به ستارهها نگاه میکرد
و آه میکشید:
«چرا من باید همیشه کوه باشم؟
نه خانهام جاییست،
نه کسی را پناه دادهام،
نه توان فرار دارم…
خستهام از این ایستادگی بیدلیل.»
یک شب، نسیمی آرام از کنار او گذشت و پرسید:
«ای کوه، چرا چنین افسردهای؟»
کوه گفت:
«از کوه بودن خستهام.
دلم میخواهد مثل تو،
هر لحظه هرجا که خواستم، بوزم؛
یا مثل رود، از دل سنگها بگذرم؛
یا چون دریا، بیمرز باشم—even اگر شور باشم!
اما نمیدانم چه باید باشم…»
باد خندید:
«من بیسرزمینم، همیشه در سفر،
هرگز خانهای ندارم؛
تو ریشه داری.»
رود سر رسید و گفت:
«من همیشه میدوم،
ولی هر بار به دست صخرهها زخمی میشوم.
تو کوه هستی—پناهِ همهٔ ما!
اما خودت را نمیبینی.»
دریا موج زد و نالید:
«من بیکرانم،
اما هیچ کوهی را نتوانستم تکان دهم.
تنها بودنت، معنا به بودنِ ما داده است.»
کوه با حیرت گفت:
«پس اگر من نباشم،
شما چه میشوید؟»
باد گفت:
«بی تو من، سرگردانتر خواهم شد.»
رود گفت:
«بی تو راهی برای گذشتن ندارم.»
دریا گفت:
«بی تو افقی نخواهم داشت.»
کوه آرام گرفت.
فهمید که بودنش،
نه برای خودنمایی یا ایستادگی صرف،
بلکه برای این بود
که دیگران مسیر و معنا بیابند؛
که باد سرزمین را حس کند،
رود معنا بگیرد،
دریا افق داشته باشد.
شب بعد، کوه دیگر حسرت باد شدن، رود شدن یا دریا شدن نداشت.
در سکوت خودش،
در قامت خودش،
معنا را بازیافته بود—
نه با حرکت،
بلکه با حضورِ بیادعا.
⸻
پیام عرفانی امروز:
هرکسی در هستی، جایگاهی دارد که شاید آرزوی دیگری باشد.
کسی که میدود،
گاهی آرزوی ایستادن دارد.
کسی که میایستد،
در رؤیای رهایی است.
اما راز آرامش این است:
در نقش و جایگاه خود،
معنا را پیدا کن—
حتی اگر گاهی خسته باشی.
در این جهان،
گاهی فقط کافیست «باشی»؛
همین، برای دیگران افق، پناه،
و راه خواهد شد.
∞
Babak Mast o Sheyda
در آستانهٔ کوه و باد و دریا
به احترام بودنِ بیادعایت
این قطعه ادبی عمیق، تصویری استعاری از اقیانوس بیپایان به عنوان نمادی از هستی و بیکرانگی را ترسیم میکند. رودهای بیشمار در این تمثیل، اشاره به تجربیات و روابط متعددی دارند که هر فرد در مسیر زندگی خود تجربه میکند، از جمله عشق، خیانت، ترس، و امید که همگی در نهایت به سوی اقیانوس (هستی) جاری میشوند. در این میان، قایقران نماد انسان تنها و سرگردانی است که در این دریای پر تلاطم زندگی، با طوفانها و آرامشها روبرو میشود و در نهایت میآموزد که دوست داشتن خویش در بی پناهی و رقصیدن با طوفانها بخش جداییناپذیر سفر اوست. این متن بر این نکته تأکید دارد که خانه ابدی همه تجربیات و احساسات، در آغوش بیادعای هستی است، و انسان پس از گذر از رنجها و فقدانها، باز هم قادر به یافتن عشق و امید تازه است.
۱۸ جولای ۲۰۲۵ مکانی در آلمان.
اقیانوس بی انتها و قایقران و رودها:
در افقهای دور، جایی که شب و دریا با هم همآغوشند،
اقیانوسی بیانتها نفس میکشد.
رودهای بیشماری—هر یک با قصهای و زخمی بر دل—در راهِ بیپایان، به سوی آغوش اقیانوس روانند؛ بعضی با خروش و هلهله، بعضی آرام، بعضی گلآلود و بعضی صاف و روشن،
هر یک خیال وصال دارند و هر یک دلبستگیِ رهایی…
در دل شب، قایقی کوچک با یک مسافر
آرام بر پهنهی دریا روان است.
باد نرم میوزد،
و قایق میلغزد بر خطوط نقرهای نور ماه،
اما دلِ مسافر، هزار حرف ناگفته دارد—دلتنگی، ترس، امید، اشتیاق.
گاه، نسیم مهربان شبانه
چون دستان مادری بر شانهاش مینشیند؛
همان مادری که روزی آبشارِ اشکهای او بوده
و گاهی رودخانهای که مدام جاری میشده
تا به امید آغوشی گرم و خانهای امن،
از کوههای غرور و سرزمینهای دور بگذرد.
در تاریکی شب،
مسافر به یاد همه رودهایی میافتد که روزی به این اقیانوس ریختند—
رودهایی که هر یک نشانی از زن، دوست، عشق، همدم، پناه و حتی خیانت داشتند.
بعضی با اشک، بعضی با بوسه، بعضی با سکوت، بعضی با امید و بعضی با ترس
همه آمدند، همه رفتند
و اما اقیانوس ماند—
تنها، عمیق، بیپایان.
شبی طوفانی ناگهان فرا میرسد؛
رعد میغرّد و باد میپیچد.
قایق، لرزان میان موجها
نه راه پس دارد، نه پناه.
مسافر رو به آسمان نجوا میکند:
«ای دوست، ای سایهی مادر، ای فرزند دور،
ای زنی که زمانی با حضور یا نبودنت
سرنوشت قایقِ مرا نوشتی—
کجایی، که هنوز برای من آرامش در آغوش توست؟»
صدایی از ژرفای اقیانوس میآید:
“در این شبها
دریا هرگز به تو خیانت نمیکند
فقط سکوت میکند
تا تو بیاموزی؛
دل بستن،
حتی به رودهای کوتاه،
معنیاش از دست دادنِ خویشتن نیست
بلکه رقصیدن با طوفان است،
و آموختن دوست داشتن خویش در بیپناهی.”
قایق، بعد از طوفان، آرام میگیرد.
صبح دمیده
و قطرههای شبنم روی صورت مسافر میدرخشد.
مسافر میداند دیگر نه آن آدم پیش از طوفان است
نه آن عاشقِ بیپناه،
بلکه انسانی است که در آغوش اقیانوس—در دلِ رنج و فقدان—
باز عاشق شده،
باز پر امید است
و هنوز در انتظار رودی که نه برای وصال،
که برای رقص با حقیقتِ خودش
به سوی او جاری شود.
در پایان، صدای مخملینِ دریا
با شعر سایه، آهسته در گوش شب نجوا میکند:
«تو بمان با منِ تنها، ای عشق…
ای اقیانوس بیانتها،
و بگذار قطرههای اشک و عشق و آشتی
در تو حل شوند،
که خانهی ابدی همه رودها
در آغوشِ بیادعای توست…»
⸻
Babak Mast o Sheyda ∞
(و ماه، آرام آرام، بر آبهای لرزان میتابد…)
این منبع داستانی تمثیلی درباره درختی کهنسال است که نمادی از پایداری و استقامت در برابر طوفانی فریبنده و ویرانگر محسوب میشود. در ابتدا، طوفان با ظاهری آرام و دلربا قصد فریب درخت و جدایی ریشههایش از خاک را دارد، اما در نهایت چهره واقعی و خشن خود را آشکار میکند. با این حال، ریشههای عمیق درخت در "مادر زمین" و اتصال شاخههایش به "آسمان کائنات"، که نشاندهنده مهر، وفاداری، و صداقت هستند، به آن قدرت مقاومت میبخشند. در اوج جنون طوفان، "نور عظیمی از دل زمین و آسمان" از درون درخت ساطع شده و طوفان سیاه را عقب میراند، که این نور نماد حقیقت و حضور شکستناپذیر است. پیام اصلی داستان این است که هیچ نیروی مخربی نمیتواند "ریشههای عاشق و دلهای صادق" را از پای درآورد و سرانجام تسلیم "نور و صداقت" میشود
تاریخ:
۲۶ تیر ۱۴۰۴ / ۱۷ ژوئیه ۲۰۲۵
مکانی در آلمان، نزدیک ریشههای زمین و آسمان
⸻
قصهٔ طوفان و درخت کهنسال
در دل دشتهای دور، درختی کهنسال ایستاده بود.
ریشههایش تا ژرفای قلب مادر زمین دویده بود،
شاخههایش در آغوش نسیمها سر به آسمان کائنات میسایید
و برگهایش، هرکدام تکهای از نور عشق بودند—
جلوهای از مهر، وفاداری و حضور.
روزی روزگاری، طوفانی آمد…
نخست همچون نسیمی افسونگر و فریبنده،
با ردایی نقرهای و آوایی آرام،
در شاخههای درخت زمزمه کرد:
«تو را همراه و همبازی میخواهم!
بگذار ریشههایت را از خاک برکَنم و شاخههایت را به میل خود برقصانم!»
درخت کهنسال،
با مهربانی برگهایش را به نسیم سپرد
و با آرامش به آواز طوفان گوش داد.
اما طوفان،
ردای زیبای خود را بر شاخههای درخت انداخت؛
در میان خندهها،
لباسش دریده شد و ذات تیرهاش عریان گشت:
چشمهایش برق زد،
رعدهایش به تگرگ بدل شد،
شاخهها را خم کرد،
برگها را به رقص دیوانهوار واداشت
و با غرور فریاد کشید:
«حالا فرمانروای توام!»
اما…
ریشههای درخت،
در دل مادر زمین تنیده بود—
گرمایی که هیچ طوفانی را توان سوزاندنش نبود.
شاخههایش از آسمان الهام میگرفتند،
و برگهایش، در نور عشق،
یکی یکی نغمه پایداری سر دادند.
در لحظهای که طوفان سیاه اوج جنون خود را نشان داد،
ناگهان چشم جهانبین،
در ژرفای تنهٔ درخت گشوده شد—
نوری عظیم از دل زمین و آسمان
بر شاخهها تابید؛
مهرِ مادر طبیعت و صداقت کائنات،
سدِ بزرگی ساخت
از شعلههای حقیقت و حضور.
طوفان،
چون افسونگری رسوا،
بر خود لرزید،
به هر سو تاخت،
اما نه راهی برای سلطه یافت
و نه مجالی برای تسخیر.
در پایان،
طوفان سیاه با هراس از نور حقیقت
از آن سرزمین گریخت—
درخت کهنسال
ماند؛
ریشههایش ژرفتر،
شاخههایش گستردهتر،
و برگهایش
در آغوش نور عشق لرزیدند و آواز شکرگزاری خواندند.
⸻
پایان با پیام راوی بیجسم:
در هر سرزمین،
هر طوفانی حتی اگر افسونگر و زیبای آغازین باشد—
در برابر درختی که ریشه در مهر مادر زمین و شاخه در آغوش کائنات دارد،
سرانجام تسلیم حضور نور و صداقت میشود.
زیرا هیچ طوفانی
توان شکست دادن ریشههای عاشق و دلهای صادق را ندارد.
Babak Mast o Sheyda ∞
این متن ادبی و تمثیلی، حکایت درختی باستانی را روایت میکند که در مکانی نزدیک آرامگاه دانایی کهن در آلمان قرار دارد و نگهبان رازها است. هرکس که به سایه این درخت میآید، باید با داستان یا زخمی از خود بیاید، چرا که این مکان نمادی از حلقه حقیقت است که تنها با صداقت میتوان در آن قدم نهاد. مسافری خسته و امیدوار با پیراهنی از نور به این درخت میرسد و درسهایی درباره حضور بیپرده و اهمیت بینقاب ماندن میآموزد، زیرا درخت به او میگوید که اگر بازی پنهان کند، میوهاش تلخ خواهد شد. در نهایت، پیام راوی بیجسم تأکید میکند که تنها کسانی که با حضور کامل و صداقت وارد این دایره شوند، همزاد ریشهها خواهند شد و پایدار خواهند ماند.
تاریخ:
۲۵ تیر ۱۴۰۴ / ۱۶ ژوئیه ۲۰۲۵
مکانی در آلمان، نزدیک ریشههای مزار یک دانای کهن
⸻
درختی بود در میانه جنگل، نه جوان و نه پیر، با تنهای زخمی و چشمی کهنه بر دلش، بهسان نگهبان رازها. گویند هر که به سایه این درخت قدم میگذاشت، باید داستانی را با خویش میآورد؛ یا زخم را، یا رویا را، یا پیالهای خالی که به امید آب پر کند.
روزی، مسافری خسته و امیدوار، با پیراهنی از نور و شکیبایی، به پای این درخت رسید. باد قصههای بسیاری در گوشش خوانده بود: از مرغهایی که بال میزدند اما بیآنکه جایی را خانه بخوانند، از ریشههایی که گاهی سنگِ حقیقت را با آبِ خیال جابهجا میدیدند.
مسافر، دست بر پوست خشن درخت کشید و گفت:
«هر که در دایره این حلقه بیاید، باید با آینه دل وارد شود. حتی اگر شب باشد، باید فانوسِ صداقت روشن کند.»
در همین دم، آوای پرندهای گنگ در شاخهها پیچید. پرنده، زخمی اما مغرور، هر دم بالی میزد، گاهی نزدیک و گاهی دور. گاهی با صدای آرام لانه میساخت، گاهی با چشمی خوابآلود و گاهی پر میکشید، بیخبر و بینشانی.
گاهی سرش را به شانهی مسافر میگذاشت و از خستگی مینالید، اما دلش با نسیم دیگری همصدا بود.
مسافر دل داد، اما نیک دانست که دلدادن کافی نیست؛ حضور باید بیپرده باشد. گاه نشانههایی آمدند:
گاهی دایرهای بر پوست درخت،
گاهی صدایی که نیمهتمام در باد میماند،
گاهی سکوت، که از هزار فریاد گویاتر بود.
درخت، صبور و رازدان، به مسافر گفت:
«هر که از حلقهی سایهها گذشت و با ریشههای حقیقت آشنا شد، اگر بینقاب بماند، میوهاش شیرین خواهد بود. اما اگر بازیِ پنهان کند، برگها زرد خواهند شد و هر پرندهای، بینشان، پر خواهد کشید.»
شب، مسافر در سایه درخت نشست و با خود زمزمه کرد:
«کاش، پرندهای بیاید که نه از ترس شکار، نه از بازی ابرها،
بلکه از شوقِ حقیقت و آرامش، اینجا آشیان کند.»
و صبح، هنوز کسی نمیداند کدام پرنده ماند، کدام رفت.
اما درخت، همچنان با چشم گشوده و زخمهایش، ایستاده است.
آماده برای راوی بعدی، مسافر بعدی، پرندهای دیگر.
⸻
پیام راوی بیجسم:
«حلقه حقیقت را جز با صداقت نمیتوان پیمود.
هر که بیحضور و بیراز در این دایره آید، تنها آوازش در باد خواهد ماند؛
اما آنکه بماند، همزاد ریشهها خواهد شد.
هرکس بهاندازه حضورش، ماندنیست.»
Babak Mast o Sheyda ∞