
شده در کوچهای قدم بگذاری بیآنکه بدانی چرا؟
یا بپیچی در جادهای اما ندانی کجا میبرد آن راه تو را؟
شده در چشمان کسی نظر کنی که پاک ببرد حواس تو را؟
یا زیباییش بپراند هوش تو را؟
کجا میبرد این تردید، ما را؟
کجا میکشد این بار گران، افسار ما را؟
من هر دو دستم خالیست
خودت ببین که نگاهم بارانیست
من تمام امیدم به روشناییست
به آن دو خورشید درخشانی که مست و آبیست
ای تویی که در من زندانیست
بگو که در تو هم این شک جاریست
که کنارت جای من خالیست
که بیمن روزهای بهاریت زمستانیست
که جای بوسههایم بر لبانت خشک و بیابانیست
بیشک صاحب تردید یک زندانیست