
از زبان تو میگویم
از باورهای عمیق تو
از ترسهای رخنه کرده در درون تو
از حسهای لبریز شده
از زخمهای تیره شده
از تنهاییهایت
از جداییهایت
از پلشتی اطرافیانت
از عشقهای بی سر و ته
از یک عمر دویدنهای بیره
از سردی مواجه با قلبهای یخزده
از تحمل بار نگاههای آفتزده
و آن شب سرد
آن لحظه شبیهترین به مرگ
...
انگار که همین دیروز بود
هوا هنوز گرگ و میش بود
درخت در جایش بود
اما یک چیز سرجایش نبود
یک ذهن آرام
یک قبیله بیآلام
هضم آن لحظه حتما میباید که سخت بود
دانستن اینکه منبعد بودنت همواره با درد بود
اینکه دیگر زندگی مثل قبل نخواهد شد
اینکه دیگر چیزی فراموش نخواهد شد
اینکه دل دیگر بر قرار نخواهد شد
اینکه تا جسم خاک نشود جهانی آرام نمیشود