
ایستاده، مشت کرده، پشت کرده
به هر آنچه میپرستید
قسم به همان که میپرستید
روبرویم راهیست که هموار نیست
در دل جایی برای رشک فردا نیست
مگر صورتی هست که نقش تو در آن پیدا نیست
هر که غایت زن در او پیدا نیست
وصف حالش در گنجایش هیچ شعر و کتاب نیست
تو فقط بخند که جز چشمان تو راهی به فردا نیست
هر نگاهی که خالی از احساس است
حسرت خورد که چاهکن است و در چاهش آب نیست
هر دوست داشتنی که سزاوار تخت و تاج نیست
عاشقی او کرد در فراق معشوق یک دریا خون گریست
روزی خواهد آمد که میپرسی او از اهل کجا بود؟
از شهری که من میآیم داشتن آدرس خود یک گناه بود
هر که کلاه از سر برمیداشت از اهالی خانه بود
من کلاه از سر زیبایی چشمان تو برمیدارم