جنگ هاماوران دومین جنگ طاقتفرسای کیکاووس پس از جنگ مازندران بود.
حکیم طوس فردوسی تصویر جنگ هاماوران را اینگونه بیان میدارد که کیکاووس پس از اطلاع از قیام سالار هاماوران سریعاً وارد عمل شد و از راه دریا (رود) که مسافت بسیار نزدیکتر بود به جنگ هاماوران شتافت و دو لشکر ایران و هاماوران در دشت هاماوران رو در روی یکدیگر قرار گرفتند.
بر پایه روایتهای اساطیری ایرانی، کیکاووس پادشاهی است که بر تمامی هفت کشورِ گیتی، نه تنها بر مردمان، بلکه حتی بر دیوان و نیروهای اهریمنی نیز فرمانروایی مطلق دارد. او که سودای جاودانگی و سلطهای فراگیر در سر میپروراند، بر فراز کوه سترگ البرز دست به کاری شگفت میزند: ساختن هفت کاخ شکوهمند.
این کاخها هر یک با مادهای گرانمایه و رازآمیز ساخته میشوند:
نخستین کاخ از زر ناب است؛ نماد فروغ خورشید، جاودانگی و شکوه شاهانه.
دو کاخ دیگر از سیم سپید برپا میشود؛ نشانه پاکی، روشنی و فره ایزدی.
دو کاخ بعدی از پولاد سخت استوار میگردد؛ نماد نیروی جنگی، استقامت و شکستناپذیری.
و سرانجام، دو کاخ از آبگینه شفاف ساخته میشود؛ نمادی از روشنایی، خلوص و لطافت آسمانی.
این هفت کاخ نه تنها جایگاه پادشاهی کیکاووساند، بلکه به گونهای مرکز کیهانی و جایگاه نیروهای مینوی نیز شمرده میشوند. روایتها میگویند که او از درون این کاخها نه تنها بر آدمیان، بلکه حتی بر دیوان مازندران، فرمان میراند و قدرت او بر همه گسترده است.
ویژگی شگفتتر این بناها آن است که هر انسانی، چون به کاخهای کیکاووس درآید، اگر پیری و سالخوردگی نیروی او را کاسته باشد، دوباره جوانی و توان به او بازمیگردد. در حقیقت، این کاخها سرچشمهای از جاودانگی و تجدید نیرو هستند؛ جایی که مرز میان مرگ و زندگی، ضعف و توانایی، از میان برداشته میشود.
به این ترتیب، کیکاووس در خیال خود جهانی میآفریند که در آن فرمان او مطلق و قدرتش بیپایان است؛ جهانی که دیوان و آدمیان، پیری و ناتوانی، و حتی قوانین طبیعت در برابرش سر فرود میآورند.
اگر تندبادی براید ز کنج
بخاک افگند نارسیده ترنج
ستمکاره خوانیمش ار دادگر
هنرمند دانیمش ار بیهنر
اگر مرگ دادست بیداد چیست
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست
ازین راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر ترا راه نیست
همه تا در آز رفته فراز
به کس بر نشد این در راز باز
برفتن مگر بهتر آیدش جای
چو آرام یابد به دیگر سرای
دم مرگ چون آتش هولناک
ندارد ز برنا و فرتوت باک
درین جای رفتن نه جای درنگ
بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ
چنان دان که دادست و بیداد نیست
چو داد آمدش جای فریاد نیست
جوانی و پیری به نزدیک مرگ
یکی دان چو اندر بدن نیست برگ
دل از نور ایمان گر آگندهای
ترا خامشی به که تو بندهای
برین کار یزدان ترا راز نیست
اگر جانت با دیو انباز نیست
به گیتی دران کوش چون بگذری
سرانجام نیکی بر خود بری
کنون رزم سهراب رانم نخست
ازان کین که او با پدر چون بجست
شاهنامه خوانان :# محبوب_ خشنود- #دکتر فرشته_ جوادی- #خانم اصولیان کاری از انجمن ادب پارسیگزارش رج ها از# سیروس ـ ملکیکاری از انجمن ادب پارسی تدوین : #امیدـ_ نیک.
ماجرای پرواز کیکاووس یکی از شگفتانگیزترین و عبرتآموزترین حکایتهای شاهنامه است. این داستان، روایت شاهی است که فریب وسوسه را خورد، در سودای تسخیر آسمان برآمد و سرانجام با پشیمانی و توبه راه رستگاری را بازیافت.
ابلیس که از شکوه کیکاووس به ستوه آمده بود، دیوان را گرد آورد. یکی از آنها، «دژخیم»، مأمور شد شاه را بفریبد. او به شکل غلامی نکو در شکارگاه بر شاه ظاهر شد، دستهگلی پیشکش کرد و با سخنان وسوسهآمیز، پرسشهایی برانگیخت: راز خورشید و ماه چیست؟ فرمانروای چرخ گردون کیست؟
این سخنان غرور شاه را شعلهور کرد. فردوسی یادآور میشود که کیکاووس فریب خورد چون میپنداشت آسمان او را برگزیده است، حال آنکه جز یزدان فرمانروایی ندارد. همین اندیشه او را به سودای پرواز کشاند.
پس از مشورت با منجمان، شاه نقشهای ناشایست برگزید: ساخت تختی پرنده.
جوجه عقابها را پروراندند تا نیرومند شوند.
تختی از چوب عود قماری ساختند.
نیزههایی در چهار سو نصب کردند و بر سر هرکدام ران بره آویختند.
چهار عقاب بزرگ را به پایههای تخت بستند.
کیکاووس بر تخت نشست. عقابها برای رسیدن به گوشت بال زدند و تخت را تا ابرها بردند. اما زود فرسوده شدند و تخت با شاه از آسمان فرو افتاد و در بیشه «شیرچین» فرود آمد.
فردوسی اشاره میکند که نجات جان شاه تقدیری الهی بود، چرا که باید زمینهساز زایش سیاوش میشد.
پهلوانان، از جمله رستم و گودرز، شاه را سرزنش کردند. گودرز با تندی گفت جای او نه در کاخ، که در «بیمارستان» است. او سه خطای شاه را برشمرد: جنگ با مازندران، اسارت به دست شاه هاماوران، و این پرواز ابلهانه.
کیکاووس پشیمان شد و پذیرفت که «همه داد گفتی و بیداد نیست». او چهل روز به نیایش پرداخت، از کاخ بیرون نیامد و سرانجام یزدان توبهاش را پذیرفت.
این حکایت رویارویی غرور و فروتنی است:
غرور: خود را همپای خدا دانستن.
خطا: فریب چاپلوسی و به چالش کشیدن نظم آفرینش.
رستگاری: پشیمانی، پذیرش نقد و بازگشت به نیایش.
پرواز کیکاووس نه دستاوردی آسمانی، که درسی زمینی بود: هیچ قدرتی فراتر از یزدان نیست. شاه مغرور پس از سقوط و توبه، به دادگری بازگشت و فرمانرواییاش بار دیگر استوار شد.
۱. نطفه غرور: فریب دیو۲. پرواز ناممکن۲.۱. نقشه کژ و ناخوب۲.۲. ساخت تخت۲.۳. صعود و سقوط۳. فرجام کار: پشیمانی و بخشایش۳.۱. نکوهش پهلوانان۳.۲. توبه۳.۳. درسهاجمعبندی
ضحاک، شخصیتی اهریمنی در اساطیر ایران، در اوستا «اژی دهاک» و در شاهنامه «ضحاک ماردوش» یا «ضحاک تازی» نامیده میشود. او شاهزادهای جاهطلب و زیرک اما بیثبات است که به آسانی فریب ابلیس را میخورد. ابلیس در هیئت آشپزی به او نزدیک میشود و با معرفی گوشت به رژیم انسانها اعتمادش را جلب میکند. سپس با بوسهای بر شانههایش، دو مار سیاه میرویاند که جز با تغذیه از مغز جوانان آرام نمیگیرند. این تغذیه نمادی از نابودی هسته انسانیت است. ضحاک با فریب ابلیس پدرش مرداس را میکشد و جمشیدِ بیفره را نیز دو نیم کرده، تخت ایران را تصاحب میکند. او هزار سال پادشاهی میکند؛ دورانی تاریک که در آن «کردار فرزانگان نهان گشت و هنر خوار شد، جادویی ارجمند». دختران جمشید، شهرناز و ارنواز، نیز به اسارت او درمیآیند. در پایان این دوره ضحاک خوابی هولناک میبیند که از سقوطش به دست جوانی به نام فریدون خبر میدهد.
فریدون، نواده جمشید و نماد عدالت، آزادی و سخاوت، در کودکی از گزند ضحاک پنهان میشود. پدرش آبتین به دست ضحاک کشته و مغزش خوراک مارها میشود. مادرش فرانک او را نخست با شیر گاوی به نام برمایه و سپس در کوه البرز نزد مردی دینی پرورش میدهد. انگیزههای او برای قیام سهگانهاند: رهایی ایران از سلطه انیرانی، بازگرداندن شکوه جمشیدیان، و انتقام خون پدر و گاو برمایه.
در این میان کاوه آهنگر، که ۱۷ پسرش قربانی مارهای ضحاک شدهاند، علیه او برمیخیزد. او سند وفاداری به ضحاک را پاره میکند و از پیشبند چرمی خود درفش کاویانی را میسازد. این پرچم به دست فریدون به نماد قیام مردم بدل میشود. او با گرز گاوسار خود بر ضحاک میتازد. در لحظه مرگ، سروش الهی فرمان میدهد ضحاک را نکشد؛ زیرا شرارههای اهریمنیاش جهان را آلوده میکند. بدینسان، فریدون او را در زنجیرهای سنگین به کوه دماوند میسپارد تا تا پایان جهان در بند بماند. با پیروزی فریدون، فره ایزدی به تخت بازمیگردد.
این داستان لایههای نمادین فراوان دارد. نخست، کشمکش گفتمان ایرانی و انیرانی: ضحاک، نماینده سلطه بیگانه و ویرانی است؛ در حالی که فریدون و کاوه بیانگر هویت و مقاومت ایرانیاند. در آغاز ضحاک غالب است، اما سرانجام فریدون از کوهستان به کاخ آمده و قدرت را بازمیستاند. دوم، ضحاک تجسم شر، فساد و خودکامگی است، و فریدون نماد عدالت و آزادگی. هر فرمانروای ستمگر با ضحاک و هر قهرمان آزادیخواه با کاوه و فریدون سنجیده میشود. سوم، نقش زنان نیز پررنگ است؛ فرانک با خرد و پایداریاش بستر پرورش منجی را فراهم میکند و نماینده صدای سرکوبشده زنان در تاریخ است.
پژوهشگران شباهتهایی میان این روایت و روزگار فردوسی یافتهاند. ضحاک با خلفای عباسی مقایسه میشود که همانند او بیگانه و خودکامه بودند. آبتین و ابومنصور عبدالرزاق، هر دو قربانی حاکمان انیرانی شدند و فرزندانشان راه انتقام و احیای هویت ملی را پیمودند. بنابراین شاهنامه نه صرفاً افسانه، بلکه متنی سیاسی و ایدئولوژیک نیز بود که روح مقاومت ایرانی را زنده نگاه داشت.
تأثیر این داستان بر فرهنگ ایران گسترده است. از زمان فردوسی تاکنون، مضمونهای آن در ادبیات، نمایش و هنر تکرار و بازآفرینی شده است. درفش کاویانی، فریدون و ضحاک همچنان نمادهای جاودان نبرد خیر و شر و مقاومت در برابر ستماند.
در جمعبندی، داستان فریدون و ضحاک تحلیلی ژرف از ماهیت قدرت، فساد و عدالت است. فردوسی از رهگذر این روایت اساطیری، الگوی مقاومت مردمی، ضرورت رهبری عادل و خطر خودکامگی را به بشر یادآوری میکند. این اسطوره علاوه بر پاسداری از هویت ایرانی، پیامی جهانشمول درباره نبرد همیشگی انسان با شر و امید به پیروزی داد و راستی دارد.
5 Mind-Bending Tales from the Shahnameh, Iran's Epic of KingsIntroduction: Beyond the OdysseyWhen we think of great national epics, our minds often leap to the battlefields of the Iliad or the philosophical quests of the Mahabharata. But just as vast, and in many ways more psychologically complex, is Iran's national epic, the Shahnameh, or "The Book of Kings." Written by the poet Ferdowsi around 1000 CE, this colossal work is a sweeping chronicle of Iran's mythical and historical past, from the creation of the world to the Arab conquest in the 7th century.It is a world of god-like kings, monstrous demons, and peerless heroes. But beyond the epic battles are stories that twist our expectations of mythology. These are not simple fables of good versus evil. They are profound, often counter-intuitive explorations of fate, ambition, and the strange origins of civilization itself. Here are five mind-bending tales from this Persian masterpiece that reveal its unique and enduring power.--------------------------------------------------------------------------------1. A Monster Snake, a Thrown Rock, and the Accidental Discovery of FireIn the dawn of time, the second king of the world, Hushang, was a force for order and progress, teaching humanity agriculture and irrigation. But one of his greatest gifts to civilization came not from careful planning, but from a moment of pure, chaotic terror.One day, while traveling in the mountains, Hushang and his retinue came face-to-face with a monstrous creature: a "venomous black serpent" with horrific red eyes, so vast that dark smoke billowed from its mouth. In a flash of kingly duty, Hushang seized a great flint rock and hurled it with all his might at the monster.He missed. The snake dodged the blow, but the rock flew past it and smashed into another flint outcrop on the mountainside. The impact produced a shower of fiery sparks that ignited the dry grass nearby. This was the world’s first fire. Rather than being a gift carefully bestowed by a benevolent god, it was the accidental byproduct of a heroic struggle against a primeval monster. Hushang, recognizing the divine significance of this "radiance of God," established the Sadeh festival, a celebration of fire that is still observed to this day.2. The King Who Learned to Write from DemonsThe third king, Tahmuras, was a formidable ruler who earned the epithet Div-band, "the Demon-Binder." He waged a relentless war against the evil divs (demons) who served the dark deity Ahriman. After a great battle, he crushed their armies, capturing the demonic host and binding them with magic.But what happened next is one of the strangest bargains in mythology. The defeated demons, pleading for their lives, offered the king a deal: if he spared them, they would teach him a new and secret art. Tahmuras agreed. The art they revealed was writing. The captive demons taught humanity how to write in nearly thirty different scripts, including Rumi (Roman), Tazi (Arabic), Parsi (Persian), Sogdian, Chinese, and Pahlavi.In this telling, writing—the foundational technology of history, law, and scripture—is not a divine gift from on high. It is a secret wrested from a conquered, demonic enemy. It suggests a worldview where civilization is built not just from heavenly inspiration, but from the knowledge of a tamed darkness. The essence of this strange transaction is captured in a famous couplet that translates to:"They taught the king to write, and with that knowledge, they set his heart ablaze like the sun."
The tale of Zahhak and Fereydoun in Ferdowsi’s Shahnameh dramatizes the eternal conflict between tyranny and justice, corruption and resistance, foreign domination and Iranian identity. It remains one of the most enduring myths of Persian culture, combining ancient Zoroastrian symbolism with a timeless political message.
Zahhak: Tyranny and Corruption
Zahhak begins as a handsome, ambitious prince but is deceived by Ahriman, the embodiment of evil. Seduced by promises of power, he murders his father and seizes the throne. Ahriman kisses his shoulders, from which two black serpents grow, demanding daily nourishment of human brains. This gruesome need symbolizes the destruction of wisdom and humanity. Zahhak’s thousand-year reign is marked by oppression, cruelty, and the suppression of truth. Ferdowsi describes this dark age as a time when “the deeds of the wise were hidden, art was debased, magic revered, truth concealed, harm revealed.” Zahhak thus represents the archetype of tyranny and the corrupting force of unchecked ambition.
Fereydoun: Justice and Renewal
Fereydoun, destined to end Zahhak’s reign, is hidden in the mountains by his mother, Faranak, and nourished by the cow Barmayeh. Zahhak later kills both Fereydoun’s father, Abtin, and the cow, giving the hero personal cause for vengeance. Yet Fereydoun’s struggle transcends personal loss: it seeks the restoration of justice and the liberation of Iran. Raised in secrecy, he becomes a wise and generous leader. Ferdowsi emphasizes his humanity: “Through justice and generosity he found virtue; if you practice these, you too are Fereydoun.” With divine guidance, he defeats Zahhak but spares his life, imprisoning him in Mount Damavand, where evil is contained but never fully destroyed.
Kaveh the Blacksmith: The People’s Voice
The revolt begins with Kaveh, a humble blacksmith whose sons are sacrificed to feed Zahhak’s serpents. Refusing submission, he denounces Zahhak, tears apart his decree of loyalty, and raises his leather apron as a banner—the Derafsh-e Kaviani. This symbol of resistance unites artisans, laborers, and common people, who rally behind Fereydoun. In Persian memory, Kaveh represents the archetypal resistance fighter, proving that liberation begins when ordinary people rise against tyranny.
Iranian vs. Non-Iranian Discourse
Ferdowsi wrote during the 10th century, when Persian culture was overshadowed by Arab rule. In this context, Zahhak embodies the “non-Iranian” (anirani) element, associated with destruction and oppression, while Fereydoun and Kaveh represent noble Iranian lineage and the voice of the people. The conflict is not merely mythic but a cultural allegory, reviving national pride and affirming Iranian identity in the face of domination.
Legacy of the Shahnameh
The Shahnameh is a monumental work of nearly 50,000 couplets, composed over 33 years. Ferdowsi preserved the Persian language and reinterpreted Zoroastrian myths such as Aži Dahāka (Zahhak) and Θraētaona (Fereydoun) into human-centered narratives of justice and resistance. Over centuries, the tale has inspired poetry, art, theater, and modern works like The Last Fiction. Its symbols remain powerful in contemporary politics: protestors have likened oppressive rulers to Zahhak, showing the enduring relevance of Ferdowsi’s vision.
Conclusion
The saga of Zahhak and Fereydoun is more than myth. Zahhak embodies tyranny and corruption, Fereydoun justice and renewal, and Kaveh the people’s defiance. Ferdowsi transforms ancient tradition into a national epic that continues to inspire. Its lesson is timeless: tyranny may endure for centuries, but justice, rooted in the courage of ordinary people, ultimately prevails.
جمشید: از شکوه تا سقوط
جمشید (اوستایی: Yima Xšaēta، به معنای «یمه درخشان») یکی از برجستهترین چهرههای اساطیری ایران و از شاهان نامدار سلسلهی پیشدادی است. در اوستا و متون پهلوی از او با شکوه و عظمت یاد میشود و در شاهنامه فردوسی نیز به عنوان پادشاهی فرهمند معرفی میگردد. پدر او در روایت شاهنامه تهمورث دیوبند و در اوستا ویونگهان دانسته شده است. دوران پادشاهی جمشید نزد ایرانیان به مثابه «عصر زرین» و روزگار شادی و پیشرفت شناخته میشود.
شاهنامه دوران فرمانروایی جمشید را در شش بخش پنجاهساله توصیف میکند. در نخستین دوره، او ابزارهای جنگی چون زره، جوشن و خفتان را ابداع کرد. در پنجاهسال دوم، پوشاک از کتان، ابریشم و خز را به مردم آموخت. در گام بعد، جامعه را به چهار طبقه سامان داد:
کاتوزیان: موبدان و روحانیان،
نیساریان: جنگاوران و سپاهیان،
بسودیان: کشاورزان و برزگران،
اَهوتوخشیان: پیشهوران و صنعتگران.
او سپس به ساختن بناها و کاخها پرداخت و هنر معماری و عمران را گسترش داد. در دورههای بعدی، فلزات و جواهرات را از دل زمین بیرون آورد و عطرها و بوهای خوش را به مردم شناساند. جمشید همچنین پزشکی را به مردم آموخت و برای نخستین بار کشتی ساخت تا تجارت و دریانوردی رونق گیرد. این دستاوردها چنان گسترده بود که نام او در اسطورهها به عنوان بنیانگذار تمدن انسانی جاودانه شد.
یکی از مهمترین میراثهای جمشید، برپایی جشن نوروز است. روایت فردوسی چنین است که جمشید پس از تکمیل دستاوردهایش تختی زرین ساخت و در روز نخست فروردین بر آن نشست. دیوان تخت او را به آسمان بردند و مردم آن روز را «روز نو» نامیدند. از آن زمان تا امروز، نوروز به یادگار جمشید در فرهنگ ایرانی پایدار مانده است. حتی بیرونی در آثارالباقیه نوروز را یادآور پیروزی جمشید بر سرمای اهریمنی دانسته و ریشههای آیینهای نوروزی مانند هفتسین را به آن نسبت داده است.
اما همین شکوه، سرانجام او را گرفتار غرور کرد. جمشید که خود را برتر از همه میدید، به جای سپاس از یزدان، دعوی خدایی نمود و گفت: «منم با فره ایزدی، شهریار و موبد جهان». این ناسپاسی موجب شد که فرّه ایزدی، یعنی نیروی مشروعیت و فروغ الهی، از او جدا شود. در اوستا آمده است که خورنه سه بار به شکل پرندهای از جمشید گریخت. از دست رفتن فرّه، آغاز زوال پادشاهی او بود.
با سقوط فرّه، کشور دچار آشوب شد و ضحاک تازی، یا همان اژیدهاک اوستایی، قدرت گرفت. جمشید یک سده آواره بود تا سرانجام در چین به دست ضحاک گرفتار شد و با ارّه کشته گردید. این پایان تراژیک، سرگذشت پادشاهی بود که روزگاری نماد پیشرفت و آبادانی به شمار میرفت.
منابع ایرانی و اسلامی درباره گناه اصلی جمشید اختلاف دارند. برخی او را به خوراندن گوشت و شکستن حرمت آیینها متهم کردهاند و برخی به ادعای خدایی. در متونی مانند کوشنامه، او یزدانپرست تا پایان عمر معرفی میشود و گناهی متوجه او دانسته نمیشود. این تفاوت روایات نشان میدهد که اسطوره جمشید طی قرون بازآفرینی و دگرگونی یافته است.
پژوهشگران تطبیقی، جمشید را با پرومتئوس یونانی همسنخ دانستهاند: هر دو برای انسانها تمدن و پیشرفت آوردند؛ جمشید با کشاورزی، صنعت و پزشکی، و پرومتئوس با هدیهی آتش. اما هر دو به سبب نافرمانی یا غرور گرفتار مجازات شدند.
با وجود سقوط، جمشید در فرهنگ ایران نماد شکوه و شهریاری آرمانی باقی مانده است. حتی تخت جمشید هخامنشیان، به سبب عظمت و شکوهش، به او منسوب شد. یاد او در ادبیات فارسی با ترکیباتی چون «جمجاه» و «جم اقتدار» زنده است. سرگذشت او هشدار جاودانی درباره پیامدهای غرور و ناسپاسی است؛ و در عین حال، نشانی از آرمان انسانی برای ساختن جهانی آباد و روشن.
دستاوردها و اصلاحاتنوروز، یادگار جاویدانغرور و از دست دادن فرّه ایزدیفرجام تلخروایتهای گوناگونجمشید و پرومتئوسمیراث جاودان
Jamshid, known as Yima in Avestan tradition, is one of the most iconic figures in Persian mythology and the Shahnameh of Ferdowsi. His story blends myth, religion, and culture, symbolizing both the heights of human achievement and the perils of pride.
Jamshid, son of Tahmuras the demon-binder, inherited kingship and divine legitimacy through Farreh Izadi (divine glory). His Avestan title Yima Xšaēta means “the shining one.” He is unique for his direct dialogue with Ahura Mazda, charged with expanding the world and guiding humanity. The concept of Farreh Izadi underpins his authority—“فره ایزدی، نشان مقبولیت و مشروعیت شاهان است.”
Jamshid’s reign, spanning 700 to 1000 years, is celebrated as a golden age of prosperity, peace, and innovation in Iranian mythology:
Technological progress: weapons, ironwork, armor, textiles (linen, silk, goat hair), bricks, palaces, bathhouses, and shipbuilding.
Arts & Medicine: discovery of gems, perfumery (musk, amber, rosewater), medical advances eliminating disease and death.
Societal order: four classes (priests, warriors, farmers, artisans) ensuring balance and justice.
Supernatural mastery: even demons, birds, and fairies were under his command.
Nowruz legacy: After rising into the sky on a jewel-encrusted throne, people declared “روز نو” (New Day). This celebration of renewal remains central to Iranian culture.
Despite his greatness, Jamshid’s pride became his undoing:
Claiming divinity: “منم گفت با فرّهٔ ایزدی ... همم شهریاری همم موبدی.” He claimed kingship and priesthood, and later, that no one else could rule. Some texts even say he proclaimed himself God.
Loss of Farreh Izadi: Divine glory abandoned him—“به جمشید بر تیرهگون گشت روز.” The world plunged into chaos, subjects rebelled.
Varied sins in sources: Avesta blames him for teaching meat-eating; Islamic-era texts emphasize lying, ingratitude, or arrogance.
Death by Zahhak: Fleeing for a hundred years, Jamshid was captured by Zahhak near the China Sea and brutally sawn in half. His fall ushered in Zahhak’s thousand-year tyranny, feeding serpents with human brains.
Jamshid embodies both ideal kingship and tragic flaw. His story warns that power without humility leads to ruin.
Nowruz: His association with the Persian New Year secures his cultural immortality.
Architecture: Persepolis is popularly known as “Takht-e Jamshid” (Throne of Jamshid).
Civilization’s founder: Credited with giving humanity crafts, medicine, and order.
Literary influence: Persian poets glorified him as a magnificent king while reflecting on his arrogance.
Comparative mythology: His role parallels Prometheus, both benefactors punished after challenging divine order.
Jamshid’s myth in the Shahnameh illustrates humanity’s rise through divine guidance and innovation, followed by decline through arrogance and separation from God. His golden age, hubris, downfall, and cultural legacies remain central to Iranian identity, literature, and rituals. He is at once a creator, innovator, and cautionary tale—reminding that civilization flourishes only when rooted in humility and divine grace.
Keywords: Jamshid, Yima, Shahnameh, Persian mythology, Iranian culture, Farreh Izadi, Nowruz, Zahhak, downfall, golden age, kingship, hubris, Ferdowsi, Avesta, Indo-Iranian myth, Takht-e Jamshid, mythological analysis, leadership allegory.
Origins and Divine GraceThe Golden Age of JamshidHubris and DownfallEnduring LegacyConclusion
هوشنگ: قهرمان-شاه بنیانگذار در اساطیر ایران
هوشنگ، دومین شهریار دودمان پیشدادی، نقطهی عطفی در گذار بشر از زندگی بدوی به سپیدهدم تمدن است. سلطنت او که بر نوآوری و قانونگذاری استوار بود، انسان را با فناوری، کشاورزی و زندگی اجتماعی آشنا کرد. این روایت بر اساس شاهنامه فردوسی و اشارات اوستایی و پهلوی، نقش چندوجهی او را به عنوان جنگاور، نوآور و قانونگذار بررسی میکند.
تبارشناسی در اسطوره مشروعیت شاهان را تضمین میکند. در شاهنامه، هوشنگ پسر سیامک و نوهی کیومرث است؛ او خون پدر را از پسر اهریمن میستاند و جانشین مشروع کیومرث میشود. در اوستا اما، نام او در صدر شاهان برخوردار از فرّه ایزدی آمده و لقب «پَرَداتَ» یا «پیشداد» به معنای «نخستین قانونگذار» دارد. این تفاوت نشان میدهد که روایت شاهنامه بازتاب مشروعیت دودمانی است، در حالی که سنت اوستایی او را به عنوان نخستین پادشاه و بنیادگذار قانون میشناسد. در هر دو سنت، او نماد گذار از طبیعت به مدنیت است.
در اساطیر جهان، قهرمان تمدنبخش ابزارها و دانش بنیادین را به بشر هدیه میدهد. هوشنگ نمونهی کامل این کهنالگو در ایران است.
۲.۱. کشف آتش و جشن سده
در شاهنامه، او هنگام رویارویی با ماری سیاه سنگی پرتاب میکند؛ برخورد سنگها جرقه میزند و آتش پدید میآید. این لحظه نماد دستیابی انسان به قدرتی ایزدی و چیرگی بر تاریکی است. هوشنگ همان شب جشنی برپا میکند که «سده» نام میگیرد و هنوز در فرهنگ ایرانی زنده است.
۲.۲. نوآوریهای فناورانه و کشاورزی
هوشنگ نخستین بار آهن را از سنگ جدا کرد و ابزارهایی چون تبر و اره ساخت. او شبکههای آبیاری ایجاد کرد، کشاورزی را آموزش داد و امنیت غذایی پایدار را ممکن ساخت.
۲.۳. اهلیسازی جانوران و سازمان اجتماعی
او حیوانات سودمند مانند گاو و گوسفند را اهلی کرد؛ از گوشت و شیرشان بهره گرفت و از پوستشان پوشاک ساخت. این کار تقسیم کار اجتماعی و زیست جمعی پیچیدهتر را ممکن ساخت.
در جهانبینی ایرانی، پادشاه باید هم سازنده و هم نگهبان نظم باشد. هوشنگ پس از قتل سیامک سپاهی از شیر و پلنگ و پری گرد آورد و پسر اهریمن را شکست داد. این نبرد نخستین پیروزی نیروهای نیکی بر بدی بود. در اوستا نیز از پیروزیهای او بر دیوان و شورشیان یاد شده است. او هم دشمنان فراطبیعی و هم مخالفان انسانی نظم را سرکوب کرد تا راه تمدن هموار شود.
هوشنگ ترکیبی است از جنگاور، نوآور و قانونگذار. او هم جانشین مشروع کیومرث است و هم نخستین شاه در سنت اوستایی. دستاوردهای او—از کشف آتش و فلزکاری تا کشاورزی و اهلیسازی—او را به کهنالگوی «قهرمان تمدنبخش» بدل کرد. پیروزیاش بر اهریمن نیز نشان داد که تمدن بدون پاسداری در برابر آشوب پایدار نمیماند. میراث او در جشن سده همچنان زنده است؛ یادآور آنکه گذار انسان از تاریکی به روشنایی و از طبیعت وحشی به مدنیت با هوشنگ آغاز شد.
مقدمه۱. تبار و هویت اساطیری۲. هوشنگ، قهرمان تمدنبخش۳. شهریار جنگاور و نگهبان نظم۴. نتیجهگیری
How an Ancient Persian Epic Rewired My Understanding of Vengeance, Time, and Progress
Introduction: Beyond the Fairy Tale
In our data-driven world, myth is often dismissed as quaint folklore—a pre-scientific curiosity. But what if this view is wrong? What if myths are not just stories, but sophisticated frameworks for understanding existence—a kind of symbolic science of meaning and morality?
This is the insight of Ferdowsi’s Shahnameh, the 1,000-year-old Persian “Book of Kings.” Far from being mere legend, it encodes a philosophy of civilization. Its stories challenge our assumptions about time, progress, and justice, revealing that ancient myths still shape our world today.
1. Myths Aren’t Just Stories—They’re the Original Big Bang Theory
A key step in understanding the Shahnameh is letting go of the prejudice that myth is “failed science.” Scholars define myth as “symbolic narrative”—a sacred framework addressing humanity’s deepest needs.
Consider creation stories: a Chinese myth describes the universe emerging from chaos, shaped by divine forces. The scientific Big Bang also begins with a dense singularity. One speaks through allegory, the other through data—but both seek a coherent explanation for why the world exists. Science explains how, myth explains why. Both fulfill the same cognitive function: to give order and meaning to existence.
2. Time Isn’t a Line—It’s a Loop
Modern thought treats time as linear—past, present, future. Myth operates differently: time is cyclical, an eternal rhythm of order, chaos, and renewal. The ouroboros, the serpent eating its tail, symbolizes this “eternal now.”
In the Shahnameh, when Prince Siamak dies, the world mourns for “one year.” This is not historical duration but a ritual necessity: a phase of chaos making way for restoration. In this worldview, primordial events are not past memories but living patterns, renewed by ritual and human action. Existence itself is a perpetual cycle of loss and rebirth.
3. Vengeance as the Engine of Civilization
The Shahnameh presents its most radical insight through vengeance—not as destructive revenge, but as kin-khahi, a sacred duty to restore cosmic order.
The first dynasty begins with King Kiomars and his son Siamak. Ahriman, the cosmic adversary, sends the Black Demon to kill Siamak. The unjust murder plunges the world into mourning. But the divine messenger Soroush commands Kiomars to seek vengeance. Siamak’s son, Hooshang, slays the Black Demon, restoring balance.
Only then does civilization begin. Hooshang, now graced with divine glory (farrah), discovers fire and forges tools. The epic’s logic is clear: righteous vengeance is the precondition for progress. This cycle—heroic retribution followed by renewal—echoes through the stories of Manuchehr, Kay Khosrow, and beyond. Civilization is not born from peace, but from the struggle to defeat chaos and reclaim order.
4. Ancient Blueprints Still Shape Us
These myths are not dead relics; they continue to run beneath modern life. They fulfill psychological and cultural needs that pure reason cannot.
You can see their influence today:
Corporate Branding: Companies use heroic archetypes and struggle narratives to bond emotionally with consumers.
Politics: Movements frame themselves as epic battles of good versus evil, heroes versus villains, to rally support.
Myth endures because it explains meaning, not just facts. It fills the “mental-psychological gaps” that science alone cannot reach.
Conclusion: The Myths We Live By
The Shahnameh teaches that civilization is fragile—a precarious order won only through the courageous confrontation of chaos. Its blueprint insists that progress comes not from passivity, but from righteous struggle.
These stories remind us that vengeance, time, and creation are not just abstract ideas but recurring patterns in human life. They compel us to ask: what are the myths driving us today? And what acts of creation—or destruction—are they calling us toward?
آغاز سخن و ستایش خداوند
فردوسی شاهنامه را با نام «خداوند جان و خرد» آغاز میکند؛ این عبارت نشان میدهد که در جهانبینی او، جان و خرد بنیاد هستیاند. در ستایشنامهی نخست، بر یگانگی خداوند و ناتوانی اندیشه در درک ذات او تأکید میشود. فردوسی که گرایشی معتزلی دارد، خداوند را نادیدنی با چشم سر میداند. خرد وسیلهی شناخت است، اما در برابر کنه حقیقت الهی ناتوان میماند.
به روایت فردوسی، یزدان از نیستی، هستی را پدید آورد:
عناصر نخستین: نخست چهار عنصر آتش، باد، آب و خاک آفریده شدند.
افلاک و ستارگان: سپس افلاک، دوازده برج و هفت فلک پدید آمدند که زمین را دربر گرفتند و گردش شب و روز را رقم زدند.
زمین و گیاهان: کوهها برآمدند، آبها روان شدند و گیاهان سر برآوردند.
جانوران: پس از گیاهان، جانوران پدید آمدند؛ آنان خوراک و خواب دارند اما بیخرد و بیزباناند.
انسان: سرانجام انسان با قامت راست و خرد و هوش آفریده شد. او فرمانروای دد و دام و کلید رازهای آفرینش گشت.
فردوسی آسمان را «چرخ کبود» از یاقوت سرخ میداند. خورشید، گوهری فروزنده است که هر بامداد همچون سپری زرین از مشرق برمیآید و روشنایی روز از اوست. ماه چراغ شبهای تاریک است که از هلال باریک تا بدر کامل میرسد و سپس رو به کاستی میگذارد.
شاهنامه ابومنصوری: کتابی کهن و بزرگ بود که داستانهای پراکندهی موبدان را گرد آورد.
ابومنصور عبدالرزاق: سردار دلیر و دهقاننژاد که فرمان تدوین این کتاب را داد.
ابومنصور معمری: موبد خردمند که روایتها را جمعآوری کرد و شاهنامه ابومنصوری را نوشت.
این اثر منبع اصلی فردوسی شد.
پیش از فردوسی، شاعری جوان به نام دقیقی کوشید شاهنامه را به نظم درآورد. او زبانی روان و طبعی گشاده داشت و نزدیک به هزار بیت سرود. اما به سبب «خوی بد» و درگیر شدن با بدیها، به دست بندهاش کشته شد و کارش ناتمام ماند.
پس از ناکامی دقیقی، فردوسی بیمناک از گذر عمر خود، تصمیم گرفت شاهنامه را به نظم درآورد. در این راه، دوستی ناشناس اما مهربان منابع پهلوی را در اختیارش نهاد و او را به ادامهی کار دلگرم کرد.
فردوسی از حمایت امیرک منصور یاد میکند؛ جوانی پهلواننژاد، روشنروان و خردمند. او همچون «سیبی تازه» از شاعر پاسداری میکرد و دشمنان را از او دور میساخت. فردوسی بخشش و کرم او را بیمانند میداند، چنانکه خود کرم زیباییاش را از او گرفته است. اما سرانجام، امیرک به دست «نهنگان مردمکشان» کشته شد. پیشتر سفارش کرده بود که فردوسی شاهنامه را به پادشاهان بسپارد.
فردوسی: حکیم توس، خردگرا اما آگاه به محدودیت خرد در برابر ذات خداوند.
یزدان: آفرینندهی جان و خرد، سرچشمهی عدل و نیکی.
ابومنصور عبدالرزاق: سردار دلیر و پژوهندهی روزگار باستان.
ابومنصور معمری: موبدی دانشمند و گردآورندهی داستانها.
دقیقی: شاعر جوانی که آغازگر نظم شاهنامه شد اما ناتمام ماند.
دوست مهربان فردوسی: یاری ناشناس که منابع پهلوی را در اختیار او گذاشت.
امیرک منصور: حامی جوانمرد فردوسی که پشتیبان او در سرایش شاهنامه بود.
FAQ on Ferdowsi and the Shahnameh’s Prologue
1. What are the foundational concepts emphasized at the beginning of the Shahnameh?
The poem opens by praising God as the “Lord of life and wisdom” (خداوند جان و خرد). “Name” here refers not just to a label, but to God’s very being. “Life” (jān) and “wisdom” (khirad) are presented as the universal soul and intellect—the highest realities accessible to humans. Ferdowsi stresses that nothing surpasses these, setting the tone for his work.
2. What is Ferdowsi’s theological stance on seeing God?
Ferdowsi follows a Muʿtazilite line of thought: God cannot be seen with physical eyes. In verse five, he warns against “troubling the two viewers.” This rejects the Ashʿarite position (seen in poets like Nezami) that God was visible to the Prophet in the Miʿraj. Ferdowsi’s unwavering stance aligns him with rationalist theology.
3. How does Ferdowsi describe creation?
Creation begins with God bringing “something from nothing.” Four primordial elements emerge: fire, air, water, and earth. From these, the heavens and constellations form, revolving around a central earth. Then mountains rise, waters flow, plants grow, and animals appear—living but lacking reason. Finally, humans are created upright, rational, and articulate.
4. What is the significance of humanity in Ferdowsi’s worldview?
Humans are the “key to all bonds” (کلید بندها). Unlike animals, they possess wisdom, speech, and moral discernment. Humanity is chosen, nurtured through “many intermediaries,” and tasked with reflecting on life’s purpose. Ferdowsi urges humans not to waste their gifts but to seek knowledge and righteousness.
5. How does Ferdowsi address the context of the Shahnameh’s composition?
Ferdowsi recounts earlier efforts: the Shahnameh-ye Abumansuri, compiled by Abumansur Meʿmari under Abumansur ʿAbd al-Razzaq, which gathered Zoroastrian traditions. Later, the poet Daqiqi began versifying these tales but was killed after writing about a thousand verses. Ferdowsi, at first discouraged, was spurred on by a “kind friend” who provided a Pahlavi source and urged him to continue.
6. What role does wisdom (khirad) play in Ferdowsi’s thought?
Wisdom is “the eye of the soul” (خرد چشم جان است), guiding life and enabling recognition of God. Through wisdom, humans discern good and evil and find joy. Yet Ferdowsi admits its limits: intellect cannot fully comprehend God’s vast essence. Faith and humility are required where reason fails.
7. What stylistic or thematic shifts appear in the introduction?
Commentators note that the section “In Praise of the Prophet” is weaker than Ferdowsi’s usual standard. It contains more Arabic vocabulary, some redundancies, and even sharp insults toward the enemies of Ali—unusual for Ferdowsi, who typically treats even villains with dignity. This uncharacteristic tone has led some to suspect later interpolation.
8. Who were the key patrons and supporters of Ferdowsi?
Abumansur ʿAbd al-Razzaq: Ordered the compilation of the Abumansuri Shahnameh.
Abumansur Meʿmari: The compiler who gathered Mobeds’ knowledge.
Daqiqi: The young poet who began versifying but died prematurely.
The Kind Friend: Anonymous supporter who provided sources and encouragement.
Amīrak Mansur: Ferdowsi’s generous patron, who protected him like a “fresh apple” but was later killed by enemies.
Sultan Mahmud: Ultimately praised and addressed as the dedicatee of the finished Shahnameh, ensuring its legacy.
Timeline and Cast of Characters in the Opening of the ShahnamehI. The Beginning – Praise to God and Wisdom
The Shahnameh opens with praise to God (Yazdān, “Khudāwand jān o khirad”), the source of life and wisdom. Ferdowsi stresses God’s unity and incomprehensibility: He cannot be seen with human eyes or fully grasped by thought. Wisdom (khirad) is portrayed as the “eye of the soul” and guardian of life, essential for both worldly success and salvation. Yet, Ferdowsi admits intellect cannot fully prove or contain the divine. This emphasis reflects his Mu‘tazilite leanings—rational theology coupled with acknowledgment of human limits.
From nothing, God creates the four elements: fire, wind, water, and dark earth. From their mixture arise dryness, moisture, and balance. The heavens form as a fast-turning dome; twelve constellations and seven heavens orbit around the earth, which becomes a bright, lamp-like center.
Plants emerge after mountains rise and waters flow.
Animals follow: they eat, sleep, and rest but lack speech, discernment, or the capacity to worship.
Humans appear last, upright like cypress trees, endowed with wisdom and speech. They are the key to creation, rulers over beasts, but also seekers of knowledge and purpose.
The Sun (Khorshīd) is a radiant jewel, like a golden shield rising from the east. The Moon (Māh) cycles from thin crescent to full and back, marking time and illuminating the night.
Ferdowsi, aware that many wise words had already been spoken, sought to create a lasting monument. His main source was the Abū Manṣūrī Shahnameh, compiled by scholars and priests at the command of Abū Manṣūr ‘Abd al-Razzāq, a noble commander. The project was directed by Abū Manṣūr Mo‘ammarī, who gathered Mobeds from many lands to record Iran’s ancient kings and heroes.
The poet Daqīqī, eloquent and youthful, began versifying the Abū Manṣūrī text. He composed about a thousand lines, but due to his “bad temperament” was slain by his servant, leaving his work incomplete. Ferdowsi preserved Daqīqī’s verses in his own poem as tribute.
Determined to finish the book, Ferdowsi searched for patrons. A helpful friend, close “like skin and flesh,” encouraged him, providing a Pahlavi manuscript and reminding him of his talent and youth. With this support, Ferdowsi committed himself to the monumental task.
Another great patron was Amīrak Manṣūr, young, wise, and generous. He shielded Ferdowsi “like a fresh apple” from harm and urged him to present the final poem to a king. Tragically, Amīrak was killed by enemies (“man-eating crocodiles”), leaving Ferdowsi bereft but inspired to complete his mission.
Ferdowsi eventually dedicated his Shahnameh to Sultan Mahmud of Ghazni, a powerful ruler described as unparalleled since creation. Ferdowsi recounts a dream: a radiant candle rose from the sea, lighting the world, revealing a turquoise throne where a moon-like king sat, crowned, with armies and elephants. This vision confirmed Mahmud’s divine kingship, stretching from India to Byzantium. Ferdowsi praises Mahmud’s justice, generosity, and victorious campaigns, portraying him as a scourge of evil and a bringer of prosperity.
He also honors Mahmud’s family and commanders, including his compassionate younger brother and the valiant general Tūs, famed for his battlefield ferocity and generosity.
II. The Creation of the UniverseIII. The Genesis of the ShahnamehDaqīqī’s AttemptFerdowsi’s Struggle and SupportAmīrak ManṣūrIV. Dedication to Sultan Mahmud
واژهنامه کلیدی
چو آگاه شد دختر گژدهم
که سالار آن انجمن گشت کم
زنی بود برسان گردی سوار
همیشه به جنگ اندرون نامدار
کجا نام او بود گردآفرید
زمانه ز مادر چنین ناورید
چنان ننگش آمد ز کار هجیر
که شد لاله رنگش به کردار قیر
بپوشید درع سواران جنگ
نبود اندر آن کار جای درنگ
نهان کرد گیسو به زیر زره
بزد بر سر ترگ رومی گره
فرود آمد از دژ به کردار شیر
کمر بر میان بادپایی به زیر
به پیش سپاه اندر آمد چو گرد
چو رعد خروشان یکی ویله کرد
که گردان کدامند و جنگآوران
دلیران و کارآزموده سران
چو سهراب شیراوژن او را بدید
بخندید و لب را به دندان گزید
چنین گفت کامد دگر باره گور
به دام خداوند شمشیر و زور
بپوشید خفتان و بر سر نهاد
یکی ترگ چینی به کردار باد
بیامد دمان پیش گرد آفرید
چو دخت کمندافگن او را بدید
کمان را بزه کرد و بگشاد بر
نبد مرغ را پیش تیرش گذر
به سهراب بر تیر باران گرفت
چپ و راست جنگ سواران گرفت
نگه کرد سهراب و آمدش ننگ
برآشفت و تیز اندر آمد به جنگ
سپر بر سر آورد و بنهاد روی
ز پیگار خون اندر آمد به جوی
چو سهراب را دید گردآفرید
که برسان آتش همی بردمید
کمان بزه را به بازو فگند
سمندش برآمد به ابر بلند
سر نیزه را سوی سهراب کرد
عنان و سنان را پر از تاب کرد
برآشفت سهراب و شد چون پلنگ
چو بدخواه او چاره گر بد به جنگ
عنان برگرایید و برگاشت اسپ
بیامد به کردار آذرگشسپ
زدوده سنان آنگهی درربود
درآمد بدو هم به کردار دود
بزد بر کمربند گردآفرید
زره بر برش یک به یک بردرید
ز زین برگرفتش به کردار گوی
چو چوگان به زخم اندر آید بدوی
چو بر زین بپیچید گرد آفرید
یکی تیغ تیز از میان برکشید
بزد نیزهٔ او به دو نیم کرد
نشست از بر اسپ و برخاست گرد
به آورد با او بسنده نبود
بپیچید ازو روی و برگاشت زود
سپهبد عنان اژدها را سپرد
به خشم از جهان روشنایی ببرد
چو آمد خروشان به تنگ اندرش
بجنبید و برداشت خود از سرش
رها شد ز بند زره موی اوی
درفشان چو خورشید شد روی اوی
بدانست سهراب کاو دخترست
سر و موی او ازدر افسرست
شگفت آمدش گفت از ایران سپاه
چنین دختر آید به آوردگاه
سواران جنگی به روز نبرد
همانا به ابر اندر آرند گرد
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
بینداخت و آمد میانش ببند
بدو گفت کز من رهایی مجوی
چرا جنگ جویی تو ای ماهروی
نیامد بدامم بسان تو گور
ز چنگم رهایی نیابی مشور
بدانست کاویخت گردآفرید
مر آن را جز از چاره درمان ندید
بدو روی بنمود و گفت ای دلیر
میان دلیران به کردار شیر
دو لشکر نظاره برین جنگ ما
برین گرز و شمشیر و آهنگ ما
کنون من گشایم چنین روی و موی
سپاه تو گردد پر از گفتوگوی
که با دختری او به دشت نبرد
بدین سان به ابر اندر آورد گرد
نهانی بسازیم بهتر بود
خرد داشتن کار مهتر بود
ز بهر من آهو ز هر سو مخواه
میان دو صف برکشیده سپاه
کنون لشکر و دژ به فرمان تست
نباید برین آشتی جنگ جست
دژ و گنج و دژبان سراسر تراست
چو آیی بدان ساز کت دل هواست
چو رخساره بنمود سهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب را
یکی بوستان بد در اندر بهشت
به بالای او سرو دهقان نکشت
دو چشمش گوزن و دو ابرو کمان
تو گفتی همی بشکفد هر زمان
بدو گفت کاکنون ازین برمگرد
که دیدی مرا روزگار نبرد
برین بارهٔ دژ دل اندر مبند
که این نیست برتر ز ابر بلند
بپای آورد زخم کوپال من
نراندکسی نیزه بر یال من
عنان را بپیچید گرد آفرید
سمند سرافراز بر دژ کشید
همی رفت و سهراب با او به هم
بیامد به درگاه دژ گژدهم
درِ باره بگشاد گرد آفرید
تن خسته و بسته بر دژ کشید
در دژ ببستند و غمگین شدند
پر از غم دل و دیده خونین شدند
ز آزار گردآفرید و هجیر
پر از درد بودند برنا و پیر
بگفتند کای نیکدل شیرزن
پر از غم بد از تو دل انجمن
که هم رزم جستی هم افسون و رنگ
نیامد ز کار تو بر دوده ننگ
بخندید بسیار گرد آفرید
به باره برآمد سپه بنگرید
چو سهراب را دید بر پشت زین
چنین گفت کای شاه ترکان چین
چرا رنجه گشتی کنون بازگرد
هم از آمدن هم ز دشت نبرد
بخندید و او را به افسوس گفت
که ترکان ز ایران نیابند جفت
چنین بود و روزی نبودت ز من
بدین درد غمگین مکن خویشتن
همانا که تو خود ز ترکان نهای
که جز بآفرین بزرگان نهای
بدان زور و بازوی و آن کتف و یال
نداری کس از پهلوانان همال
ولیکن چو آگاهی آید به شاه
که آورد گردی ز توران سپاه
شهنشاه و رستم بجنبد ز جای
شما با تهمتن ندارید پای
نماند یکی زنده از لشکرت
ندانم چه آید ز بد بر سرت
دریغ آیدم کاین چنین یال و سفت
همی از پلنگان بباید نهفت
ترا بهتر آید که فرمان کنی
رخ نامور سوی توران کنی
نباشی بس ایمن به بازوی خویش
خورد گاو نادان ز پهلوی خویش
چو بشنید سهراب ننگ آمدش
که آسان همی دژ به چنگ آمدش
به زیر دژ اندر یکی جای بود
کجا دژ بدان جای بر پای بود
به تاراج داد آن همه بوم و رست
به یکبارگی دست بد را بشست
چنین گفت کامروز بیگاه گشت
ز پیگارمان دست کوتاه گشت
The Story of the Seven Champions in Shahnameh The story of the Seven Champions is one of the most epic and thrilling tales from Ferdowsi's Shahnameh, appearing in the seventh section of this grand Persian epic. It narrates a series of one-on-one duels between seven Iranian heroes and seven warriors of Turan, during the reign of King Kay Kavus. The Beginning: The story opens with a grand feast and celebration hosted by Rostam in Noond. During the festivities, Giv, another Iranian champion, gets drunk and challenges Rostam to a hunting expedition in the hunting grounds of Afrasiab, the Turanian king. Rostam, a brave and adventurous hero, accepts the challenge and embarks on the journey with other Iranian warriors. Battle in the Hunting Grounds: Upon reaching Afrasiab's hunting grounds, the Iranians encounter a Turanian army. A fierce and breathtaking battle ensues between the two forces. Ultimately, the Iranians emerge victorious thanks to the bravery and strength of Rostam and his companions. The War of the Seven Champions: Following the defeat of his initial force, Afrasiab sends his seven best warriors to fight one-on-one duels against seven Iranian champions. This battle becomes known as the War of the Seven Champions and unfolds in seven individual rounds. Outcome of the War: The War of the Seven Champions marks a significant victory for the Iranians, severely undermining the pride and power of Afrasiab and the Turanians. This war also spreads the fame and reputation of Rostam and other Iranian heroes throughout the world. Importance of the Story: The story of the Seven Champions is one of the most important and thrilling tales in Shahnameh. It symbolizes Iranian courage, heroism, honor, and patriotism, and has inspired generations throughout Iranian history. Points to Consider: Some sources mention nine champions on each side for the War of the Seven Champions. This story not only showcases bravery and heroism, but also the sacrifice and selflessness of the Iranian champions. The War of the Seven Champions effectively portrays the cruelty and aggression of the Turanians contrasted with the valor and patriotism of the Iranians.
4th Labour:Temptress[edit]
Rostam, back in the saddle once more, continues his journey through enchanted lands, and comes, at evening, to a beautiful glade refreshed by limpid streams, where he finds, much to his surprise, a ready-roasted deer, together with the bread and salt to accompany it. He sits down to the mysterious banquet, but it vanishes at the sound of his voice. Next, he sees a tanbur and a flask of wine: taking up the instrument, he plays upon it, improvising a ditty about his own wanderings, and the kinds of exploit which he loves best. The song reaches the ears of the alluring sorceress responsible for the fairy banquet, who suddenly appears and sits down at his side. Rostam offers up a prayer of thanks for having been supplied with food, wine, and music in so inhospitable a place as the desert of Mazanderan, and, not realising that the enchantress is, in fact, a demon in disguise, he places in her hands a cup of wine in the name of God; but, at the mention of the Creator, the temptress is forced to resume her true form - that of a black fiend. Seeing this, Rostam holds her fast with his lasso, before drawing his sword and cleaving her in two.
رستم شاد و پویا راه دراز را میپیمود تا به چشمهساری پر گل و سبزه رسید. سفرهای آراسته در کنار چشمه دید که برههای بریان شده و دیگر خورشها بر سُفره بود. جامی زرین پر از می نیز کنار سفره خودنمایی مینمود. رستم خوشحال و بیخبر از همه جا خواست سورچرانی کند امّا آن سفره، تلهٔ اهریمن بود. رستم پیاده شد و بر سفره نشست، جام را نوشید و تنبور را برداشت و ترانهای فرحبخش در وصف حال خویش خواند و تنبور را نواخت:
آواز رستم به گوش پیرزن جادوگر رسید. پیرزن خویش را بزک کرد و سر سفره آمد، دستور کشتن رستم را داشت. او که یک خر درنده هم داشت. بیدرنگ خود را بر صورت زن جوان زیبایی درآورد و نزد رستم آمد. رستم از دیدار وی شاد شد و بر او آفرین گفت و خداوند را به سپاس گفت. چون رستم نام خدا را بر زبان آورد، ناگهان چهرهٔ جادوگر تغییر یافت و سیمای شیطانیاش آشکار شد. رستم به او نگاه کرد و دریافت که او جادوگر است. پیرزن خواست که فرار کند اما رستم کمند انداخت و سر او را به بند آورد. دید گنده پیری پر نیرنگ است. خنجر از کمر کشید او را دو نیمه کرد.
رستم پس از مدتی، به سرزمینی تاریک و وحشتناک رسید؛ بهطوریکه چشمان او دیگر جایی را نمیدید. او راه خود را گم کرد. در این لحظه فکری به خاطرش رسید. افسار رخش را رها کرد. رخش با هوشیاری، آرام آرام راه را پیدا کرد. کمکم هوا روشن شد و رستم به سرزمین سرسبز و زیبایی رسید، که آنجا مازندران بود.[۶]
در این خان، رستم در مسیر راه خود، در کنار رودی به خواب رفت و رخش در چمنزاری به چرا مشغول شد. دشتبان آن ناحیه که از چرای رخش به خشم آمده بود به رستم حمله برده و در خواب ضربهای به وی وارد کرد.
رستم از خواب برخاست و گوشهای دشتبان را کنده و کف دستش نهاد. دشتبان به مرزبان منطقه که اولاد نام داشت عارض شد. اولاد با تنی چند از سپاهیانش به نزد رستم شتافت تا او را تأدیب نماید امّا رستم ایشان را تنبیه کرده اولاد را با کمند به دام انداخت بلد راه خویش کرد. اولاد که خود را اسیر رستم دید، به او گفت: ای پهلوان! مرا نکش، هر خدمتی از دستم بر آید کوتاهی نخواهم کرد، رستم به او گفت که اگر محل دیو سپید را نشانم دهی، تو را شاه مازندران خواهم کرد در غیر این صورت، تو را خواهم کشت. اولاد پیشاپیش رخش به راه افتاد تا به مکان دیو سپید رسیدند.[۷]
که آواره بد نشان رستم استکه از روز شادیش بهره غم استهمه جای جنگست میدان اویبیابان و کوهست بستان اویهمه جنگ با شیر و نر اژدهاستکجا اژدها از کفش نا رهاستمی و جام و بویا گل و میگسارنکردست بخشش ورا کردگارهمیشه به جنگ نهنگ اندرستدگر با پلنگان به جنگ اندرست[۴]بینداخت چون باد، خَمّ کمندسر جادو آورد ناگه به بندمیانش به خنجر به دو نیم کرددل جادوان زو پر از بیم کرد[۵]خان پنجم: جنگ با اولاد مرزبان[ویرایش]خان پنجم، نبرد با اولاد مرزبان، اثر محمدرضا قربانیچو در سبزه دید اسب را دشتبانگشاده زبان شد، دمان، آن زمانسوی رخش و رستم بنهاده روییکی چوب زد گرم بر پای اوی
خان چهارم: کشتن جادوگر: رستم شاد و پویا راه دراز را میپیمود تا به چشمهساری پر گل و سبزه رسید. سفرهای آراسته در کنار چشمه دید که برههای بریان شده و دیگر خورشها بر سُفره بود. جامی زرین پر از می نیز کنار سفره خودنمایی مینمود. رستم خوشحال و بیخبر از همه جا خواست سورچرانی کند امّا آن سفره، تلهٔ اهریمن بود. رستم پیاده شد و بر سفره نشست، جام را نوشید و تنبور را برداشت و ترانهای فرحبخش در وصف حال خویش خواند و تنبور را نواخت: آواز رستم به گوش پیرزن جادوگر رسید. پیرزن خویش را بزک کرد و سر سفره آمد، دستور کشتن رستم را داشت. او که یک خر درنده هم داشت. بیدرنگ خود را بر صورت زن جوان زیبایی درآورد و نزد رستم آمد. رستم از دیدار وی شاد شد و بر او آفرین گفت و خداوند را به سپاس گفت. چون رستم نام خدا را بر زبان آورد، ناگهان چهرهٔ جادوگر تغییر یافت و سیمای شیطانیاش آشکار شد. رستم به او نگاه کرد و دریافت که او جادوگر است. پیرزن خواست که فرار کند اما رستم کمند انداخت و سر او را به بند آورد. دید گنده پیری پر نیرنگ است. خنجر از کمر کشید او را دو نیمه کرد.رستم پس از مدتی، به سرزمینی تاریک و وحشتناک رسید؛ بهطوریکه چشمان او دیگر جایی را نمیدید. او راه خود را گم کرد. در این لحظه فکری به خاطرش رسید. افسار رخش را رها کرد. رخش با هوشیاری، آرام آرام راه را پیدا کرد. کمکم هوا روشن شد و رستم به سرزمین سرسبز و زیبایی رسید، که آنجا مازندران بود. خان پنجم: جنگ با اولاد مرزبان: در این خان، رستم در مسیر راه خود، در کنار رودی به خواب رفت و رخش در چمنزاری به چرا مشغول شد. دشتبان آن ناحیه که از چرای رخش به خشم آمده بود به رستم حمله برده و در خواب ضربهای به وی وارد کرد. رستم از خواب برخاست و گوشهای دشتبان را کنده و کف دستش نهاد. دشتبان به مرزبان منطقه که اولاد نام داشت عارض شد. اولاد با تنی چند از سپاهیانش به نزد رستم شتافت تا او را تأدیب نماید امّا رستم ایشان را تنبیه کرده اولاد را با کمند به دام انداخت بلد راه خویش کرد. اولاد که خود را اسیر رستم دید، به او گفت: ای پهلوان! مرا نکش، هر خدمتی از دستم بر آید کوتاهی نخواهم کرد، رستم به او گفت که اگر محل دیو سپید را نشانم دهی، تو را شاه مازندران خواهم کرد در غیر این صورت، تو را خواهم کشت. اولاد پیشاپیش رخش به راه افتاد تا به مکان دیو سپید رسیدند. خان ششم: جنگ با ارژنگ دیو: رستم و اولاد به کوه اسپروزیعنی محلی که در آن دیو سپید، کاووس را در بند کرده بود، رسیدند؛ چون تاریکی شب سر رسید از جانب شهر مازندران خروشی برآمد و هر گوشه شهر شمع و آتشی افروخته شد. رستم از اولاد پرسید: آنجا که از چپ و راست آتش افروخته شد کجاست؟ اولاد گفت: آنجا آغاز کشور مازندران است و دیوهای نگهبان در آن جای دارند و آنجا که درختی سر به آسمان کشیده خیمهٔ ارژنگدیو است که هر از گاهی فریاد برمیآورد. رستم شب را خوابید و صبح روز بعد اولاد را با طناب به درختی بست و به جنگ ارژنگ دیو رفت. رستم با حملهای برقآسا سر ارژنگدیو را از تن جدا ساخت و در نتیجه سپاهیان ارژنگدیو نیز از ترس پراکنده شدند.سپس رستم و اولاد به سمت محلی رفتند که محل نگهداری کیکاووس و سپاهیانش بود و آنان را از بند رها ساختند. کیکاووس رستم را به محل دیو سپید رهنمون ساخت و رستم با اولاد به سمت غاری که محل زندگی دیو سپید بود به راه افتادند دیو را هلاک نموده بازگشتند. خان هفتم: جنگ با دیو سپید رستم و اولاد به هفت کوه که غار محل زندگی دیو سپید در آن قرار داشت، رسیدند. شب را در حوالی آنجا سپری کردند. صبح روز بعد رستم پس از بستن دست و پای اولاد، به نگهبانان غار حملهور شد و آنان را از بین برد. وی سپس وارد غار تاریک بیبن شد. در غار با دیو سپید مواجه شد که همانند کوهی به خواب رفته بود.دیو سپید مسلح به سنگ آسیاب، کلاهخود و زرهآهنی به جنگ رستم شتافت رستم یک پای او را از ران جدا ساخت. دیو با همان حال با رستم در گلاویز بود و نبردی طولانی میان آندو صورت گرفت که گاه رستم و گاه دیو بر یکدیگر چیره میگشتند. در پایان، رستم با خنجر دل دیو را شکافت و جگر او را برای مداوای چشمان کم سو شدهٔ کیکاووس درآورد.دیوان کوچک با مشاهدهٔ صحنه فرار را بر قرار ترجیح دادند. جگر دیو سپید را رستم نزد کاووس نابینا آورد و قطرهای از خون جگر به چشمان کاووس چکاند و ...