
پری رو تابِ مستوری ندارد
کودکی و نوجوانی من در روزگار پس از انقلاب و جنگ گذشته و تنها راه فرارم از دنیای تباه اطرافم سر بردن به داستان ها بود. کتاب ها بهترین و عزیزترین دوستانم بودند چون مرا در دنیای خیال انگیزشان پناه می دادند. کامو، سارتر، هدایت، همینگوی و شاملو انگار عمو و دایی و معلم محبوبم شدند و شاید به همین دلیل است که تا امروز با هر کسی برخورد میکنم همزادی از او را در دنیای موازی عزیزم، دنیای خیالم میبینم.
عمریست که سرم در ابرهاست و سعی میکنم پا بر زمین نگه دارم. شغل من طراحیست. معماری خوانده ام، سعی میکنم جهان شاعرانگی و خیال پردازی ام را با فهمِ منطق و الگوریتم ریاضی کارکردِ جهان ببافم .
من ایران را دوست دارم برای من ایران زنیست بی نهایت زیبا پا به سنگذاشته، مغرور و محترم که شکوه دوران جوانی اش هنوز از پس تمام بی مهری های روزگار رخ می نماید و رويايی دارم که یارانی پیدا کنم که حلقه در بازوی هم این مفهومِ با شکوه (ايران) را به کرامت بر حقش باز گردانیم...
دکتر حسین مدنی درغروبی زمستانی از راه رسید. نجیب و باوقار رو به رویم نشست. رفتارش بسیار باملاحظه و آداب دانی اش یادآور جنسی از اشرافیت در دورانی با شکوه تر از ایران امروزمان بود. از گیتی و مینو برایم گفت از آرزویی مشابهِ رویای من برای نجات ایران در این اندک زمانِ باقی...
هميشه راجع به افرادي كه با هم گفتگو كرده ایم پیش از انتشار ویدیو ها می نویسم
متن كوتاهي از حسم نسبت به ايشان که بماند به يادگار..
ولی این سه کلمه رهایم نمیکنند ..
اندك
زمان
باقی
.
زنِ زیبا با چشمانِ غمبارش
لب گزیده از غروری زخمی به من نگاه می کند
این باید شروع متنِ من باشد
ولي اين بار
بیش از این
اشك امانم نمي دهد