
سی سالهام. حالا دیگر موقعِ پختنِ حلوای زعفرانی از تماشای ذوب شدنِ کره توی آردِ داغ به وجد میآیم. بوی شربتِ بهارنارنج، بوی یک سبد آلبالوی تازه توی تابستان، بوی کیکِ سیب و دارچین در عصرِ یک روز زمستانی، بوی هل و گلاب در چای و بوی نعناع در ماست میتواند به زندگی برم گرداند. حالا دیگر میتوانم برای روزهای متوالی غمگین باشم و اصلا روی تقویم دیواریام چند روز را به همین مناسبت با خودکارِ قرمز علامت بزنم. می توانم به زمین و زمان ناسزا بگویم. ضعیف و خسته باشم. زندگی را موقتا تعطیل کنم. میتوانم ناامید باشم بدون آنکه از ناامیدیام خجالت بکشم. می توانم ناامید باشم و با اینحال ساعت سه نیمه شب با سایهام روی دیوار برقصم یا توی تاریکیِ شب آواز بخوانم.