Home
Categories
EXPLORE
True Crime
Comedy
Business
Society & Culture
Health & Fitness
Sports
Technology
About Us
Contact Us
Copyright
© 2024 PodJoint
00:00 / 00:00
Podjoint Logo
US
Sign in

or

Don't have an account?
Sign up
Forgot password
https://is1-ssl.mzstatic.com/image/thumb/Podcasts126/v4/79/c9/4f/79c94f68-b79b-10f8-5fb9-dd6405090d38/mza_12595502374447521569.jpg/600x600bb.jpg
Babak Dlivand
Babak Dalivand
26 episodes
3 days ago
در ساعت ۰۵:۰۱ عصر یک روز زمستانی قصه ای شروع شد. لذتش مزه ی مربای انجیر مامان میداد، کم ولی‌عالی و رنجش به برندگی سوز زمستانی ساعت ۰۵:۰۱ عصر بی شال و دستکش بود .
Show more...
Books
Arts
RSS
All content for Babak Dlivand is the property of Babak Dalivand and is served directly from their servers with no modification, redirects, or rehosting. The podcast is not affiliated with or endorsed by Podjoint in any way.
در ساعت ۰۵:۰۱ عصر یک روز زمستانی قصه ای شروع شد. لذتش مزه ی مربای انجیر مامان میداد، کم ولی‌عالی و رنجش به برندگی سوز زمستانی ساعت ۰۵:۰۱ عصر بی شال و دستکش بود .
Show more...
Books
Arts
https://d3t3ozftmdmh3i.cloudfront.net/production/podcast_uploaded_episode/12493405/12493405-1653837428997-8ffc3d7b95655.jpg
دکلمه : لذت ابتلا " کافر"- بابک دلیوند
Babak Dlivand
4 minutes 3 seconds
3 years ago
دکلمه : لذت ابتلا " کافر"- بابک دلیوند
  برای دیدن ویدئو این دکلمه به لینک زیر مراجعه کنید : https://youtu.be/k5TbmQEkkbI جهت مشاهده کلیپ ها کانال یوتیوب را سابسکرایب کنید  https://www.youtube.com/c/BabakBd linktr.ee/Babak.dalivand سر ظهر بود که مرد را در میدان شهر آتش زدند، گفتند کافر است.  صبح اول وقت مرد رفته بود ایستاده بود روی تپه کنار شهر و فریاد زده بود که ایها الناس، خورشید در آسمان نیست، در خانه من است، برای من می رقصد، می خندد، حرف میزند، نان می پزد، مرا می بوسد و از جای بوسه اش هزار پرنده آزاد می شوند در پوست تن من و بی وقفه می خوانند. گفته بود ماه در آسمان نیست، در خانه من است.  انگشتهایم روی مهره های کمرش نی لبک می زنند و وقتی او را به خودم می فشارم جانم رها می شود و هفت اقلیم را می گردد و بر می گردد.  گفته بود خدا در خانه من است، در پیراهن کوتاه سپیدی می خرامد با تنی به رنگ گندم و دو چشم تیره خندان. گفته بود خدا زنی زیباست که مرا می کشد به اخمی و زنده می کند به بوسه ای .... مرد را در میدان شهر آتش زدند، گفتند کافر شده.  زن ایستاد گوشه میدان و گریه کرد.  خاکستر مرد پر کشید و آمد نشست روی اشک زن، اشک زن مروارید شد و چکید روی زمین. زمین جان گرفت ، باهار شد، پرنده ها آمدند روی شاخه های تن زن نشستند و آواز خواندند، مردم اهلی شدند، و روزگار متبرک شد به عطر عشق. زن رفت ایستاد روی تپه کنار شهر، اذان گفت. حی علی الجنون. باد پیچید در موهاش، صدای او را برد به همه دنیا. و لذت دردناک ابتلا منتشر شد ...... #بابک_دلیوند #حمیدسلیمی
Babak Dlivand
در ساعت ۰۵:۰۱ عصر یک روز زمستانی قصه ای شروع شد. لذتش مزه ی مربای انجیر مامان میداد، کم ولی‌عالی و رنجش به برندگی سوز زمستانی ساعت ۰۵:۰۱ عصر بی شال و دستکش بود .