
باید از تو میپرسیدم آیا هرگز کسی را چنان بوسیدهای که جهانت تقسیم شدهباشد به قبل و بعد آن بوسه؟ و اگر میگفتی نه، قانعت میکردم مرا در ازدحام مردم اخموی ترمینال غرب ببوسی، پیش از آنکه اسب بزرگ آهنی تو را بدزدد و ببرد تا جهان دور چشم رنگیها. یا لااقل باید از تو میپرسیدم آیا کسی را تا به حال چنان دوست داشتهای که وقتی نگاهش میکنی، در دلت قمریها وإن یکاد بخوانند به صدای بلند، و شوقت از چشمت سرازیر شود روی گونهات؟ و بعد اگر میگفتی نه، باید تو را روی تمام پلهای درکه میبوسیدم، جایی که باران از ما مجسمههای خیس خوشبختی بسازد. باید از تو میپرسیدم آیا تن کسی را تا به حال چنان خواستهای که دستهایت یخ کند و گونهات آتش بگیرد و لبهایت بیحس شود و مهرههای کمرت به رقص بیفتند و دهانت بوی نعنا و ترخون و آویشن بگیرد و موهایت آتش شوند ، و اگر جوابت منفی بود قانعت میکردم با من به سفر بزرگ تنانگی بیایی که دوتایی کشف کنیم گاهی دو بدن یکی میشوند تا مکاشفه بزرگ خوشبختی را درک کنند.
اگر روبرویم ایستادهبودی، سوالهایی درباره بوسه داشتم تا از تو بپرسم. اگر تو را بوسیدهبودم، سوالهایی درباره آغوش داشتم که از تو بپرسم. اگر مرا به آغوش میگرفتی، پرنده میشدم و لای سینههای تو لانه میساختم و هر روز برایت آواز آمدن بهار را میخواندم.
میبینی؟ دارم از بوسیدن تو حرف میزنم، از رسیدن، از بهار. شهامت کلماتم را ببخش و به نبودنت ادامه بده، حالا که ماهی تنگ بلور را لب دریا گذاشتهای و رفتهای.
من در تنگ کوچک خودم آرامم، پری اقیانوسهای دور. هر روز به دریا نگاه خواهم کرد، و حسرتم را برای تو آواز خواهم کرد، و کاری میکنم دریانوردان عاشقت شوند. اما اگر مرا بوسیده بودی، آه، اگر مرا خواستهبودی...
https://www.youtube.com/watch?v=cxpfeCQpj7o