
بی که دستهایت بیتاب نوازش کردن کسی می شوند، یک نفس قبل از دل باختن و دیوانه وار رقصیدن، در انزوای غار تاریکت با خودت مرور می کنی و می بینی درهمه عمر خالق رنج بوده ای برای هر کسی که دوستت داشته، ناتوان از ساختن امنیتی دلخواه و لبخندی ساده. دستهایت، دستهای جلادهای دربارند، گناهکار و ناپاک.
پنهان می شوی در خودت، و به فریب هر لبخند شیرین چشم می بندی، و صبر می کنی تا بهار بگذرد، لباسهای رنگی تمام شوند، گیسوانی که در هوا می رقصند تمام شوند، شوق بوسه ای در تونل کندوان تمام شود، عطش آغوشی در حیاط کلیسای وانک تمام شود، فکر نوازشی بی تابانه در شلوغ ترین میدان شهر تمام شود، دلتنگی برای رقص انگشتها روی نی لبک مهره های کمر تمام شود، دیوانگی برای صدایی نرم و امن تمام شود، عطش و شوق شنیدن یک میم مالکیت آخر اسمت تمام شود، جنون رسیدن به خلوتی خوشبو تمام شود، و باز خورشید سوار یک اسب بزرگ آهنی شود و برای همیشه برود.
بایستی و ساکت نگاه کنی. نگاه کنی و بهار برود، زمستان برگردد، و دوباره روی شانه هایت برف بنشیند. پناه می بری به انقراض در تنهایی، بی هیچ مجالی برای شکفتن....
#حمیدسلیمی
#بابک_دلیوند