
بوران دخت سوار بر اسب پدرش، "بادپای آهو تگ" در میدان هنر نمایی می کند. هر وقت لشکر به او حمله می کند اسب او از روی خندق حلب می پرد و جان او را نجات می دهد.
قصد بوران دخت این است که لشکر را کنار بزند و به سوی عراق برود و ارسطاطالیس را بیابد. این کار را می کند. در میان لشکر اسکندر، اسب بوی مادیانی را می شنود و سست می شود.
وقتی بوران دخت از لشکر می گذرد و در جایی به عبادت مشغول است، اسب به هوای مادیان به لشکرگاه می رود و خسته و زخم خورده باز می گردد.