
بوران دخت و طرماس در زیر زمین در محلی عجیب گرفتار شده اند. آوازی می شنوند. قسطاس است که توسط اسکندر به آنجا افتاده است. این محل چاه فراموشان جمشید است.
آنها با رسنی که زندانبان به پایین می اندازد بیرون می روند. بوران دخت قلعه را از نمایندۀ اسکندر که خود به سمت حلب رفته است باز پس می گیرد. بعد به سمت حلب به راه می افتد تا ایرانیان آنجا را یاری دهد.
در بغداد به سپاه اسکندر می رسد. اسکندر او را از دور می بیند و مردی را می فرستد تا معلوم کند که او کیست.
در جایی از این داستان، داستانگو از زبان بوران دخت نصیحت می کند که مرد نباید عیال جوان خود را به دیگران بنماید. تشبیهی استفاده می کند که جالب توجه است!