
بوران دخت زخمی و خسته در کوههای اطراف اصطخر در غاری پناه گرفته و از هوش رفته است. اسبش در آن کوه به چرا رفته است. اسب به نزدیک چشمه ای می آید که بوران دخت آنجا بوده و بوی خون بوران دخت را دنبال می کند و به نزد او به غار می رود. سطلامیس در زیر غار است و نمی داند که بوران دخت زنده است یا مرده. فردی را برای یافتن او می فرستد. او اسب را اژدها می پندارد و می گوید که حتماً بوران دخت را خورده است. به اسکندر خبر می دهند. اسکندر با لشکرش به زیر غار می آید.
طرماس، یار بوران دخت، خوابی می بیند و به دنبال او به کوه می آید و او را در غار می بیند. برای او آب و غذا می آورد.