
یکی از اون روزهای خوابآور تابستون بود. آفتاب، داغ بود؛ رودخونه کمآب بود و انگار هیچکس دوست نداشت کاری بکنه. اما خانم هیپو اینطوری نبود. به نظر اون، چهار فرزندش باید هر روز کارهای روزانهشون رو – هر چی که باشه – انجام بدن. برای همین صداشون زد: «بچهها، وقت کاره.»
ادامه داستان در کتابک: