
من: الو مطب دکتر ..... ؟
منشی : بفرمایید
من: ببخشید میخواستم با آقای دکتر ملاقاتی داشته باشم؟
منشی: خانم امروز روز ولنتاین هست، و آقای دکتر مطب تشریف نمیارند.
من: سکوت ............. قطره اشکی روی صورتم سرازیر شد. احساس کردم ناامیدی همه وجودم را فرا گرفته و به بهت عجیبی وارد شدم.
بعد از اون تلفن لعنتی ، ساعت ها در خلا بودم و وقتی به خودم اومدم دیدم هنوز جعبه گل رز قرمز در دسته راستم و کتاب ملت عشق در دسته چپمه و به سمته مسیری نامعلوم دارم قدم میزنم...
همه حرف هاش مثل فیلم جلوی چشمام مرور می شد. خط به خط کتاب ملت عشق که هدیه ای بی نظیراون بود.
خدای من یعنی اون عشق بی همتا فقط یک برداشت اشتباه بوده؟؟ یا هم برای اون فقط یک بازی؟؟ شاید هم اصلا برای اون فقط یک همراهی ساده بوده و من خودم اینقدر جدی گرفته بودم همه چیز را.............
تکه ای از کتاب ملت عشق که اون با صدای مردونش برام خونده بود، بارها و بارها توی ذهنم مرور شد:
"پیش می آید، با یکی آشنا می شوی، یکی که با آدم هایی که معمولا دور و برت می بینی فرق دارد؛ همه چیز را طور دیگری می بیند و تو را هم به طرفی سوق می دهد که زاویه دیدت را عوض کنی. به تدریج دنیا را از دید او می بینی. درون و بیرونت را هم. تحت تاثیر قرار میگیری؛ تحت قرار گرفتن چیست، اسیر جادویش می شوی. اوایل فکر میکنی، می توانی فاصله ات را حفظ کنی، زمام دلت را در دستت نگه میداری. حال آن که طوفان است و آنچه گمان میبردی، باد است. زمینی لغزنده و ناپایدار است آنچه گمان می بردی حد و مرز است. یکدفعه میبینی، بی آنکه متوجه شده باشی، از ساحل دور شده ای. درست وسط اقیانوس هستی"
چه خیال واهی، من فکر میکردم اون در اقیانوس من گم شده است، در صورتی که من در اقیانوسی بی پایان، بدون همراه و تکیه گاه وارده شده و خود را چه تنها میدیدم ..............
چه شبهایی که با یاده او صبح نکرده بودم و چه صبح هایی که با عشق دیدار او به شب نرسانده بودم. کم کم کارهایش داشت برایم رنگ و بو عوض می کرد. یادم آمد انشبی که قرار بود با هم قدم بزنیم، بهانه تصادف را آورد و من خودم را گول زدم که او راست می گوید، دلیل نداشت من را آزار دهد. می توانست مثل شبهای دیگر قولی ندهد. اما همیشه سوال بی جواب آن شب و عکسی که به یادگار از ساعت ها انتظار گرفته بودم برای من باقی ماند.
در همین خیالات و افکار بودم که صدای بوق ماشینی آشنا، از دور شنیده شد... دلم پایین ریخت. حتما میخواست، از عشقش رونمایی کند. یا نه من درخیالاتم منتظر او هستم که بیاید و بگوید همه چیز را اشتباه متوجه شده ام ...
ناخوآگاه به سمت آن صدا حرکت کردم. کاش همه چیز یک خواب بود ... اما نه اینبار اشتباه نبود... همه چیز واقعی و شفاف ..... من متعجب، او خوشحال .......................