
متن نامه:
فرهاد عزیزم، نامهی اول را در نخستین دقایق آخرین جمعهی هزار و چهارصد و دو برایت مینویسم. اوضاع و احوال بد نیست. میگذرد. هر چند سخت. سالهاست زندگیام همین است. فقط روزها را میگذرانم. تنها نکتهی مثبت زندگی چند سال اخیرم این است که هنوز توانستهام دوام بیاورم. سخت ترین کار و البته باارزش ترین کار همین بوده است. به غیر از این فقط روزها را از سر گذراندهام. حتی متوجه گذران بسیاری از روزها نشدهام. آن روزها حالتی شبیه خلسه را تجربه کردهام. حالتی که متوجه هیچ چیز نبودهام. توصیف این حال سخت است. گویی که در سر خودت حبس شده باشی و چیزی از دنیای بیرون لمس نکنی. ناخودآگاه نفس میکشی، قلبت مرتب و منظم میتپد که مبادا از زندگی ساقط شوی. اما چه چیزهایی که در سرت نمیگذرد. تمام توانت را میگذاری برای اینکه زنده بمانی. که مبادا فکرهایی که در سرت هستند به واقعیت بدل شوند. به نظرم اگر از هر کس بپرسی بدترین درد دنیا چیست درد خودش را خواهد گفت. من هم مدت زمانی که درد شدیدی در شکمم حس میکردم و بعد از سال ها درد کشیدن مشخص شد که سنگ کیسه صفرا است فکر میکردم بدترین درد دنیا آن درد است. اما حالا فکر میکنم افسردگی بدترین درد است. آدمی را از زندگی ساقط میکند. هر چند که این روزها افسردگی چیز شایعی است و اکثر آدمها آن را تجربه میکنند، اما باز هم فکر میکنم دردی که من کشیدهام را کمتر کسی کشیده باشد. آن هم این مدت زمان طولانی. اینها را که مینویسم بغض گلویم را میفشارد. سوالهایی که با چرا آغاز میشوند در ذهنم میآیند. چرا من؟ چرا این همه سال؟ چرا روزهایی که میتوانستند بهترین روزهای زندگیام باشند اینطور گذشتند؟ و هزاران چرای دیگر. میتوانستم تبدیل به انسان خفنی شوم اما بیماری، بیماریای که از سرطان هم بدتر است مرا از زندگی عقب انداخته است. چرا یازده سال است این بیماری مثل بختک افتاده روی زندگیام. صد البته که حالا حالم بهتر است. به لطف قرصهای اعصاب. دستانم دیگر نمیلرزد. صورتم تیک نمیزند. انرژی بیشتری دارم. آن حالت خلسه گونه را کمتر تجربه میکنم. کمتر به خودکشی فکر میکنم. اضطرابم کنترل شده تر است. راحتتر میخوابم. ولی مادرم میگوید خودت را به آن قرصهای اعصاب نبند. جوانی هنوز. به جای آنها گلاب بخور حالت بهتر شود. خواهرم میگوید اگر مومن شوی حالت بهتر خواهد شد! پدرم میگوید سفر کن، با دوستانت بیرون برو تا حالت بهتر شود. فقط میتوانم برای ناآگاهی شان متاسف باشم. اگر میشد آدمی خانوادهاش را انتخاب کند، من خانوادهای روشن فکر، غیر مذهبی، تحصیل کرده و کتاب خوان را انتخاب میکردم. چند وقت پیش که برای در آوردن مقدار ناچیزی پول در اسنپ کار میکردم مردی را از ونک به کرج بردم. مردی که تقریبا همسن پدر من بود. گوشیاش را به ضبط ماشین وصل کردم و چه موسیقیهایی. پدر من نهایتا شجریان گوش کند، که البته در نوع خودش خوب هم هست اما این مرد جرج مایکل و التون جان گوش میکرد. دلم خواست که آن مرد پدر من بود. کسی که به جای قرآن و مداحی و نوحه جرج مایکل و التون جان گوش کند. به هر حال این هم از بد عهدی روزگار است. متفاوت بودن از خانواده بسیار دردناک است. شاید عامل بدتر شدن حالم در چند سال اخیر همین باشد که حس کردهام خانوادهام و من سالها که نه، بلکه قرنها با هم اختلاف داریم. خوش به حالت فرهاد، خوش به حالت که نه دردی میکشی و نه وجود داری. کاش من هم وجود نداشتم. کاش همان زمان نوزادی که دکتر گفته بود این بچه یا میمیرد یا دیوانه میشود، میمردم. ببین حالا زنده ماندهام و دیوانه شدهام. بیشتر از این حالی برای نوشتن نیست. همین خطوط را هم به سختی نوشتم. به زودی نامهی دوم را هم برایت خواهم نوشت. قربانت بروم و میروم. دوستدارت.
موسیقی استفاده شده در این اپیزود یک قطعه به نام Sunny Days در سبک Post Rock هست و توسط گروه I Am No Hero ساخته شده.