
من امروز وقتی این قصه رو تعریف میکنم، بهش میخندم.
اون روزها هم میخندیدم، اما از بازی و هیجان کودکی.
امروز هم دوچرخه دارم، هم ماشین، هم موتور.
اما اون سهچرخهی دستدوم رو هیچوقت فراموش نمیکنم؛ باهاش کلی کیف کردم.
راستش تو دنیای بچگی من اصلاً نمیدونستم “نو” و “دستدوم” یعنی چی،
فقط خوشحال بودم از رکاب زدن.
این چیزها رو وقتی بزرگ شدیم یاد گرفتیم.
آدمایی رو میشناسم که امروز چندتا ماشین و موتور دارن،
ولی هنوز از حسرت یه موتور گازین که باباشون براشون نخریدن میگن…
کاش برن تو خاطراتشون بگردن و چیزی پیدا کنن
که همون روزها خوشحالشون کرده بود.
راستی دوچرخهی امروزم هم اکلیل داره،
اما ریز و کم، روی یه سبز کلهغازی که به سن و سالم بخوره.
نه مثل بچگی دنبال قرمز بودم، نه نوار از دستههاش آویزون کردم…
فقط یه قمقمه بستم که تو مسیر آب همراهم باشه،
چون دیگه مثل قدیما تو کوچهها نمیچرخم
که تشنه بشم و برگردم از شلنگ حیاط آب بخورم و دوباره برم بازی.
یه جک هم براش گرفتم که به دیوار تکیه ندم و خط نیفته؛ آخه حیفه! 😅
ولی راستشو بخواین،
هنوز همون حس رکاب زدن و خوشحال بودن، سر جاشه.