
بعد از شنیدن حرفهای افشین فهمیدم چرا همون روزِ اولی که منو توی تیم دید، تشویقم کرد…
وقتی هنوز اسمهامون رو نمیدونستیم و همدیگه رو نمیشناختیم.
افشین چون آدمها خوشحالِش میکنن،
همه رو میبینه.
میفهمه کی تازهاومده،
حتی وسط یه پارک بزرگ با هزار تا دونده.
برای افشین، خوشحالی یه پازل بزرگه؛
تکهتکه، پر از درد و لذت، پر از مسیر.
میگه حتی سختیهاش هم تیکههای خوشحالیان.
در چهلسالگی فقط یه دغدغه داره…
آزاده بودن.
آزاده موندن.
و یهجور تعهد تازه به زندگی،
به لحظههای قطعی،
به آدمها و کشفهاشون.
یهجا هم میگه:
«لعنت به سرمایهداری،
که از ما آدمهای عجول و پر از باید ساخت.»
افشین یه سؤال بزرگ داره…
از خودش، و از همهی ما:
تعهدت به چیه؟