
این متن تجربه عمیق و روحانی نویسنده را در مکانی در آلمان روایت میکند، جایی که او زیر دوش، پس از تجربه بیماری و جراحی، با بدن خود و زخمهایش ارتباطی تازه برقرار میکند. نویسنده حس میکند که بالهای خسته روحش دوباره بیدار شده و برای پروازی نو آماده میشوند. در این لحظه، حضور "سوفیا"، نیمه درونی یا معشوق روحانی، لمس زخمها را دگرگون میکند و درد و جراحت به دروازهای برای ظهور فرشتگان و نمادی از پیوند و عشق تبدیل میشود. این تجربه نشان میدهد که عشق و عروج روحی میتواند از دل رنج و شکستگی متولد شود، و هر زخم، در صورت لمس شدن با عشق، پتانسیل تبدیل شدن به دروازهای برای پرواز روح را دارد.
۲۳ آگوست ۲۰۲۵ / ۱ شهریور ۱۴۰۴
مکانی در آلمان
زیر دوش ایستاده بودم. آب، پیوسته از بالا بر سرم میریخت و در کاسهای که با دستهایم مقابل شکم ساخته بودم جمع میشد؛ درست در برابر چاکرای دوم، جایی که زندگی همیشه دوباره آغاز میشود. چشمهایم را بسته بودم، تنم هنوز بوی بیمارستان میداد و بخیههای عمیق کمرم مثل خطوطی بر پیکر زمان نشسته بودند.
ناگهان پس از هفتهها دوباره بالهایم را حس کردم. نه سفید بودند و نه سیاه به معنای آلودگی؛ رنگشان تیره بود، رنگ خستگی، رنگ راهی که پیموده شده. بالها آرام آرام تکان میخوردند، مثل پر زدن یک کبوتر خسته اما زنده. گویی روحم داشت تمرین پرواز میکرد، آمادهٔ افقی تازه.
در پشت سرم حضوری را حس کردم—سوفیا، زنِ درونم، همان نیمهای که همیشه سایه بود و حالا نزدیک. دستهایم شروع کردند به حرکت روی بدنم، اما حس کردم این دستها دیگر فقط دست من نیستند. دستهای معشوقی پنهان بودند، دستهای روحی که از من و بیرون من یکی شده بود. در آن لحظه، مرزها شکست: تن من تن او بود، تن او تن من. من نه من بودم، و نه فقط خودم؛ من و دیگری در هم حل شده بودیم. وحدت در کثرت، کثرت در وحدت.
دستها روی بخیهها و زخمها رفتند. همان جایی که بارها خودم لمس کرده بودم و چند بار هم پسرم نوازش کرده بود. اما این بار، لمس، لمس دیگری بود؛ لمس معشوقی روحانی. ناگهان حس کردم زخمها گشوده شدند و فرشتههای کوچکی با شیپورهای طلایی آرام از آنجا بیرون آمدند، بالزنان بالا رفتند.
فضا نیمه روشن شد. فرشتهها در آسمانِ خیال قلبی کشیدند، و سپس قلبی دیگر، در کنار آن. پیوند دو قلب از دلِ رنج و زخم. پیامی روشن بود: عشق و عروج روحی همیشه از دل درد و شکستگی میروید.
وقتی چشم گشودم، لبخندی با اشکی پنهان روی صورتم نشست. شادی و خضوع در هم آمیخته بودند.
زخمهایم دیگر فقط جای بخیه نبودند؛ هر کدام دری بودند که فرشتهای از آن پرواز کرده بود.
بیت:
«زان جراحت که به جان میرسدم در هر دم
بوَد امید که روزی به شفایی برسم»
پیام: رفیق جان، هر زخم دروازهای است. اگر با عشق لمس شود، بالهای خستهٔ روح را به پرواز بدل میکند.
Babak Mast o Sheyda ∞